هلوووووو
همه چی خوب بود تا اینکه یروز نامجون نیومد مدرسه روز ها می گذشت ولی خبری از نامجون نبود بدون اون نمی تونستم از پس اذییت های بچه ها تو مدرسه بربیام چن وقت بود یونگی رو ندیده بودم پیام ها و زنگ هام رو نادیده می گرفت دیگه نمی تونستم ادن پرورشگاه لعنتی رو تحمل کنم یه شب از اونجا زدم بیرون و رفتم جایی که یونگی می موند ولی هیچی اونطوری که فکر می کردم پیش نرفت یونگی:چرا اینجایی؟ من:من میشه باهات بمونم؟ یونگی:چی؟ من:من از پرورشگاه فرار کردم به کمکت نیاز دارم یونگی:تو با خودت چی فکر کردی؟چرا باید بهت کمک کنم من:ولی خودت گفتی دوستم داری یونگی پوزخندی زد یونگی:من چرا باید یکی مثل تو رو دوست داشته باشم من:تو چت شده یونگی:چطور بگم که حالیت بشه من بازیت دادم احمق اشکام بی اختیار جاری می شد یونگی از کنارم رد شد که بره من:نامجون کجاست؟ یونگی:به نفعته دنبالش نگردی دیگه نیا اینجا
تو او شب بارونی من و همونجا ول کرد گوشیم رو روشن کردم و شماره گرفتم من:الو...کاری رو که خواستین می کنم از اون شب شروع کردم به کارای غیرقانونی برای شرکت های مختلف کار می کردم مدرسه رو ول کردم هک دیگه شده بود شغلم و بخشی از زندگیم تا اینکه از بالاخره از نامجون و یونگی خبردار شدم یه باند مافیایی بزرگ خطرناک که نفوذ بهش سخت بود یکی از شرکت ها بابت این اطلاعات پول خوبی بهم میداد اولش بدم نیومد ولی وقتی متوجه شدم که یونگی دنبالمه نتونستم ریسک کنم ممکن بود با این کار راحت تر پیدام کنن می خواستم با پولی که تاحالا جمع کردم برم یه جای دور و یه زندگی جدید شروع کنم ولی الان اینجام
و بالاخره پایان فلش بک* نامجون:سول؟ من:ها؟ نامجون:تو فکر بودی من:اره یه لحظه تو گذشته غزق شدم . نامجون:می خوای برگردیم؟ من:اره خستم تو حیاط از ماشین پیاده شدم جلوتر از نامجون رفتم تو خونه نگاهی به اطراف انداختم کسی نبود از پله ها بالا رفتم که کوک رو دیدم سعی کردم بهش توجه نکنم و به راهم ادامه بدم کوک:هی سول من:هوم؟ کوک:ممنون من:بخاطره؟ کوک:که تنهام نزاشتی و اومدی دنبالم سری تکون دادم و به راهم ادامه دادم رفتم تو اتاقم و چشام رو بستم ساعت ۹ صبح بود که از خواب بیدار شدم از پله ها پایین رفتم چه بوی خوبی میومد رفتم سمت آشپزخونه جین و جیمین اونجا بودن من:صبح بخیر جیمین:دارم خواب میبینم تو به این زودی بیدار شدی من:هی من همیشه زود بیدار میشم، جین چی درست می کنی؟ جین:همینطوری یه چیزایی من:کمک می خوای؟ جین:نه من:ولی من می خوام کمک کنم ظرف آرد رو برداشتم و رفتم سمت جین که یهو پام لیز خورد جین و جیمین هردو خواستن منو بگیرن ولی هر سه مون پخش زمین شدیم و سرتا پا آردی جین:گفتم کمک نمی خوام جین اینو گفت و سه تایی زدیم زیر خنده که کوک اومد تو کوک:چه خبرتونه؟ جین بزور از جاش پا شد و لباسش رو تکوند ولی من و جیمین همچنان درحال مسخره بازی بودیم که یهو نگاهم به چشمای عصبی کوک که بهم زل زده بود افتاد جیمین دستش رو سمتم دراز کرد و کمک کرد بلندشم و سعی کرد آرد رو لباسم رو تمیز کنه
جیمین:وایسا صورتت هم کثیف شده کوک:خودم کمکش می کنم من:اشکالی نداره الان میرم دوش میگیرم کوک پشت سرم از آشپزخونه اومد بیرون و همچنان یجوری بود من:چیزی شده؟ کوک:چطور می تونی با پسرا انقدر راحت باشی نکنه یادت رفته یه دختری من:هی تو چته منظورت چیه اون جیمینه کوک:جیمین یا هرکس دیگه ای می خواد باشه نبار انقدر نزدیک بقیه بشی من:به تو چه مگه تو کی هستی خواستم برم بالا که مچ دستم رو محکم گرفت که دردم اومد من:هییی ولم کن دیوونه کوک:باید به هرچی که میگم گوش کنی فهمیدی من:مگه تو کی هستی؟چرا باید به حرفای یه غریبه گوش کنم ولم کن یونگی:چخبره اینجا؟ یونگی دست من رو از بین دست کوک بیرون کشید و در حالی که دستم رو گرفته بود کوک رو هل داد عقب عصبی دستم رو کشیدم کوک:نمی تونی بهم بی توجه باشی چون برادرتم بقیه هم با شنیدن صدای ما اومدن من: من به هیچ کس نیاز ندارم تنها خانواده ای که دارم خودمم از پله ها بالا رفتم و خودمو پرت کردم تو حموم آب رو باز کردم تا کسی صدای گریه هام رو نشنوه
رو تختم دراز کشیده بودم که یکی به در اتاق تقه ای زد من:کیه؟ تهیونگ:می تونم بیام تو؟ من:وایسا الان خودم میام رو تخت خیز برداشتم و درو باز کردم من:کاری داری؟ تهیونگ:میشه حرف بزنیم؟ من:من و تو چه حرفی می تونیم داشته باشیم؟ تهیونگ:خب... من معذرت می خوام که بخاطر اخلاق بدم و بد رفتاری هایی که باهات کردم من:برو سره اصل مطلب تهیونگ:کوک واقعا پشیمونه میشه یه شانس دو باره بهش بدی من:اون خیلی رک و جدی بهم گفت که گورم رو گم کنم منم کاری رو که خواست کردم حالا چرا پشیمونه تهیونگ:سول لطفا باهاش حرف بزنم من نمی تونم ببینم که انقدر ناراحته رفتم تو حیاط که دنبال کوک بگردم روی تاب نشسته بود از پشت بهش نزدیک شدم و با دستام جلوی چشماش رو گرفتم دستش رو گذاشت روی دستم کوک:تهیونگ؟؟ من:واقعا برات متاسفم کوک:سول تو اینجایی؟ من:با من حرف نزن چطور تونستی من و نشناسی کنارش رو تاب نشستم من:منتظرم کوک:منتظر چی؟ من:معذرت خواهیت با یه حرکت ناگهانی کوک بغلم کرد کوک:معذرت می خوام من:خیله خب دیگه ولمممم کن کوک لبخندی زد من:بیا بیخیال چیزایی که قبلا اتفاق افتاده بشیم برام مهم نیس قبلا چی شده و کی چیکار کرده کوک:خوبه بیا همنکار رو کنیم
۰۰۰۰۰۰
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به یه برادر همانند کوک نیازمندم
کوک؟ تکلیف خوتو روشن کن بالاخره برادرش هستی یا نه=/
چرا همیشه تو هر داستانی باید مرده زنه رو بازی بده یا مرده مرده رو بازی بدهه اخهههه نمیخام وات دا فاکاپ
وااات کلااا دو سه ماه نیومده بودم تستچی دوتا پارتو گذاشتی عررررررررررررر😐🤧🤧🤧🤧🤧🤧🤧🤧
وایییییی مرسی مرسی مرسی خیلی خوب بود
مرسیییی 😍😍😘😘😘
خواهش گلم❤❤
عالی بود 🙂🤍
مرسیییی❤❤❤
🙂🤍
عالیییییی بودددد
مرسییی❤
عالللللللللللیییییییییی بوددددددددد
مرسیییی خوشگلم❤
سلام گلم خسته نباشی
عالییییی بود
مرسییی عزیزم❤❤
خواهش می کنم گلم 💜