آیینه عشق(jk) pt10

آنچه گذشت♡(جیمین):اووو پس با پسرا هماهنگ میکنیم که امشب ی کنسرت بشه برات😃😉جونگکوک خیلی هواتو داره ها..! (ا/ت):😅😅😄♡

_.... مدتی گذشت،کم کم همه پسرا امدن و باهاشون خوش و بشی کردم...نامجون، شوگا، وی، جیهوپی، سوکجینی....همه بودن💖🙂همینجوری روی مبلا و کاناپه ها دور هم جمع بودیم که: (جین):میایید پانتومیم؟ (جیمین):پس کنسرتی که توافق شد چی کلک؟!😂 (بتص):اومممم🤔🤔 (جین):خو...هنوز تا نیمه شب وقت زیاده😅😂الان که ساعت6:30 هست میتونیم ی تفریح دیگه بکنیم (بتص):باش👍🏻 (جونگکوک):نظر تو چیه ا/ت؟ (ا/ت):ااا.. اامم هرجور شما راحتید برام فرقی نداره☺️ (نامجون):پس تصویب شد😊 (وی):من میرم برگه ی اسم و معما امده کنم🤓😂 (جین):تنقلات بازیم با من😋 _جین رفت سمت اشپزخونه و وی هم ی گوشه غیب شد خلاصه یک 10 دیقه بعد همه چی آماده شد و گروه بندی هم شدیم من با جونگکوک بودم،جیمین با تهیونگ،هوپی با شوگا و جین با نامی بود قرعه کشی کردیمو...نوبت به سُپ افتاد...

_هوووو بالاخره نوبت تیم ما رسید😍🤧 و نوبت با منم بود استرس داشتم رفتم جلوی پسرا واستادم... *واییییییی خدایا دلم میخاد جیغغغغ بزنم* بهتر بود اروم باشم ولی نمیشد همینطور که درونم بالا و پایینه شدیدی بود ی کاغذو شانسی ورداشتم *اوه این چیه دیگه😐* هان؟؟؟ خدایا من چطوری پی دی نیم رو اجرا کنم😑از دست وی... (ا/ت):میشه برگه رو عوض کنم؟؟ (بتص):انیووووو😐😂 (ا/ت): 😑😑😑 *خبببب سعی خود را میکنم😐😂* _خودمو ی ادم شکمو نشون دادم که جور خاصی راه میره... (جونگکوک):ی شخصه؟ (ا/ت): 👍🏻 _بعدش یاد نقاشی یک حرکتی جونگکوک از پی دی نیم افتادم😂و اونو کشیدم (جونگکوک):😐😐😐😐 _دوباره کشیدم.... (جونگکوک):پی دی نیم! (همه مون):🤣🤣🤣 (هوپی):وای یادش بخیر ادم خوبی بود🤣🤧 (نامجون):خیلی وقته سمتش عوض شده هعییی... (وی):ولی من هنوز یادم بود😂💖 (بتص):😂😂😂

_نفس عمیقی کشیدمو رفتم کنار هم تیمی عزیزم نشستم همینجوری که جونگکوک تو موهام دست میکشید و همه پچ پچایی داشتن آیفون خونه میخوره (جین):از کمپانی؟ 🤧 (هوپی):نمی دونم بزار من باز کنم *یا خدا حالا کجا برم من وسط خوابگام که😶خداکنه واس جی کی دردسر نشم* _هوپی بعد ی مکالمه کوتاه:بدویید در رو باز کردم الان میاد...منیجر چوهوآنه بدویییین😟 _نفهمیدم چی شد اما جونگکوک بغلم داشت و بدو بدو به همراه شوگا منو به اتاقی میبرد قلبم محکم به سینه میکوبید از خحالت اصن حس خوبی نداشتم اه خدایا😨 تو یک چشم بهم زدن خودمو تو کمد تاریکی پیدا کردم.... تا میخاستم چیزی بگم.... (جونگکوک):ا/ت همینجا باش هر وقت حس کردی همه جا امنه بیا بیرون ولی خواهشا زود نیا🤫😶اگه جایی هم نرفتیم که خودم میام دنبالت نزاشت جوابی بدم و بدو بدو رفت

*وای خدایا اینجا کجاس؟* کم کم چشمم به تاریکی عادت کرد و فهمیدم تو کمد لباساشم همینطور که نفسمو حبس کرده بودم تا صدا ندم،نشستم تا لباساش زیاد تو صورتم نخوره یا چروک نشه یکم سرد بود ولی بیخی😪🤧 خیلی منتظر موندم...جوری که توی افکار خوب و بدم غرق شدم😿وقتی ب خودم امدم احساس کردم همه جا ساکته اروم امدم بیرون.... هیچ کس نبود اوه خدایا رفتن و معلوم نیس کی بیان😔و منمو ی خونه بزرگ رفتم روی مبل لم دادم و گوشیمو چک کردم جونگکوک پیام داده بود....

(جونگکوک):فدات شم بابت اتفاق خیلی معذرت میخام....شبت خراب شد ما الان کمپانی هستیم و پیش بینی میشه ساعت 2 برگردیم مراقب خودت باش❤️❤️ *هوف خدای من مثل اینکه باید خودمو تا اون تایم سرگرم کنم🙁* براش نوشتم: این چه حرفیه🙂😍موفق باشی مرد من.... _با نوشتن اخرش ناخداگاه بغضم گرفت و خیلی زود هم شکست:) نمیدونم چقد گریه کردم اما وقتی از چرتم بلند شدم ساعت 22:35 بود *اصن یادم نیس کی رفتن...چقد قایم بودم و چقد خوابیدم ولی مهم نیس* _بعد از شست و شوی صورتم موهامو بستم و تصمیم گرفتم براشون شام درست کنم چه حیف افکار تنهاییم امان نمیداد....

بعد از جمع و جور کردن شام نشستم پای تلوزیون و شبکه کیپاپ رو زدم باورم نمیشد اما بالاخره میتونستم برنامه های این شبکه رو دنبال کنم واقعا دل انگیز بود🤩🤩 بعد کمی تلوزیون خونه رو گردگیری کردم اصن حس خوبی داشتم چون خونه پسرا بود شده بودم خانم خونه عشقام...!❤️ و اصلا احساس خستگی نمیکردم مدام دوست داشتم کار کنم و اینور اونور برم تا وقتی جونگکوک میاد ببینه چقد هنر دارم🙂😂😍 کاش حس بی حسی منو کسی میفهمید هر دم ی فازی داشتم💚