3شوالیه ی من پارت 1

یه روز در پارک دم خونه نشسته بودم منتطره دوستم جانکوک بودم .جانکوک رو انور خیابون دیدم و امدم که برم پیشش که دیدم یه ماشین داره میخووره بهم چشمم رو بستم .......وقتی چشمم رو باز کردم دیدم افتادم رو سه تا پسر جذاب که منو از وست جاده کشیدن انور و جونمو نجات دادن

سریع از روشون بلند شدم و معذرت خواهی کردم بلند شدن و بهم یه لبخند زدن و گفتن اشکالی نداره کوک سریع امد پیشم...کوک:ا/ت حالت خوبه ؟!؟!؟!؟ ا/ت: اره خوبم به لطف این سه نفر. کوک:شوگا جین تیهونگ ؟!؟! شما اینجا چیکار می کنید ا/ت: کوک تو اینارو می شناسی؟؟

کوک: اره اینا رفیقامن. ا/ت تو دهنش: هرکی هستن خیلی هاتننن🤤 کوک: ا/ت ؟ الو؟ کجایی تیهونگ لبخند زد و گفت ما دیگه باید بریم کوک اجازه نداد و اونارو دعوت کرد تا با ما بیان کافه شوگا: یه سوال شما رل هستین ؟ قرار داشتید ؟ یهو اب پرید گلوی کوک منم گفتم : چی ؟!!؟ نه عمرا ما فقط دوستیم جین : اها چه خوب ....یعنی منظورم اینکه ههههه از خجالت اب شد

بعد از اینکه یکم باهم حرف زدیم فهمیدم که انگار یه حس عجیبی دارم هروقت به اون سه تا نگاه می کنم قرمز میشم و دستو پامو گم میکنم وایسا یعنی عاشق شدم؟!؟! ولی نه عاشق یک نفر بلکه سه نفر !!!! عشق عجیبی بود که عاشق سه نفر همزمان باشی برا اینکه بفهمم باید کودومو انتخاب کنم اونا رو به پارتی اخر هفته دعوت کردم. ا/ت: اممم چیزه من اخر این هفته یه پارتیه کوچیک گرفتم دوست دارید بیاید؟ جین: حتما!

*صبح روز پارتی* خیلی استرس داشتم از صبح ارومو قرار نداشتم همش استر اینو داشتم که نکنه یه وقت اتفاقه بدی بیوفته یا جلوشون کار خجالت اوری بکنم.....زنگ درخورد لی لی بود بهش گفته بودم تا زود تر بیاد و برای مهمونی کمکم کنه. همه چیز رو درباره جین.شوگا.تیهونگ بهش گفتم اونم یه نقشه داشت ولی به من چیزی نگفت

(عکس لباس ا/ت) خوب دوستان لطفا تو خماری بمونید *-*