
سلام سلام💙💜💖 امیدوارم حالتون خوب باشه😊 ناظر عزیز لطفا منتشر کنید😘
___خب برای اینکه یکم اذیتتون کنم میریم سراغ مارک🙂😂___ مارک:وقتی وارد خونه شدم برای اولین بار صدای قشنگ مرینت رو نشنیدم. گفته بود میره یه مهمانی که توسط پدر دوستاش برگذار میشه... نکنه منظورش همون ادرین باشه!!! نه نه مرینت نباید یادش بیاد چون نمیخوام با کسی وارد را.بطه بشه و قطعا اگر بفهمه خیلی نزدیکش میشه... خب اگر الان سرچ کنم ادرس عمارت اگرست رو میاره باید سریع خودمو برسونم.... خب ایناهاش همینه. سریع سوییچم رو از روی میز کنار در ورودی برداشتم و گازشو گرفتم به سمت خونهی ادرین اینا..... ___بریم ببینم ریاکشن مری چی بود🙂😂___ مرینت:چچچچیییییی! یه لحظه هیچی نفهمیدم... چرا چرا چراااااا! حرف توی دهنم ماسیده بود... خیلی اروم و زیرلبی گفتم:ففففیلیکس!؟ انگار اون شنیده بود فیلیکس:جونم؟ _دستاشو گرفتم و بلندش کردم چون دلم نمیخواست جلوم زانو زده باشه... یه لحظه قطره اشکی گونمو نوازش کرد... فیلیکس خواست پاکش کنه. _دستشو پس زدم. وای بین این همه ادم!! نخواستم بین این همه ادم ابرو ریزی کنم که بعدا بیان بگن:مرینت استیون دختر تام استیون مشهور درحال زار زار گریه کردن... ببخشید کوچیکی گفتم و سریع از روی سِن پایین اومدم و دویدم به سمت در خروجی
در رو که باز کردم با سر خوردم به یک سینهی مردونه دیدم داداشمه!!! ممم مارککککک! اشکام رو پاک کردم و گفتم:تتتت تو اینجا چیکاررررر میکنییییی! مارک:چت شده چرا داشتی گریه میکردی! مرینت:نتونستم تحمل کنم و سرش داد زدم:ولم کن میخوام تنها باشم و بعدش سریع پسش زدم و دویدم که خواست بیاد دنبالم که صدای پر ابهتی رو شنیدم که درحال دویدن داشت سر مارک داد میزد!!!! اما به اون صدا اهمیتی ندادم و با گریه دویدم بهه سمت...... نمیدونم به هر سمتی..... 《ادرین》 نمیشد اون دختر رو این موقع شب تنها گذاشت فیلیکس که نگاه غمناکی به گلهای توی دستش میکرد بهت زده از سِن اومد پایین... منم دنبال مرینت دویدم... دیدم همون پسری که اون روز خواست منو بزنه و مرینت جلوش رو گرفت. انگار نگران مرینت بود.. خواست بره دنبالش که سرش داد زدم:هی پسررررر! صبر کن! مارک:برگشتم سمتش و با خشونت تمام نگاهش کردم. سرش داد زدم و گفتم:تو کی هستی هااان!!! خواهرم هروقت تو رو میبینه حالش بد میشه! حال بدی که توی این سال ها اجازه ندادم بیاد سراغش! اما کلا دو هفتس تو رو شناخته هر روز حالش بد تر از روز قبله چیکارش داری هاااااان!
ادرین:چی میگی؟ دستتو بکش بابا... خوب گوش کن! من هیچ کاری با خواهر جنابعالی ندارم و شناخت خاصی هم ازش ندارم! ولی پسرخالم خیلی باهاش صمیمه! مارک:حاشیه نرو بگو چرا داشت گریه میکرد!!!؟؟؟ _ببین پسرخالم توی این دوهفته عا.شقش شده! الانم بهش ابراز علا.قه کرد و خب خواهرت چون اونو به عنوان دوست خودش میدونست... _الان رفت! فرار کرد! داد زدم سرش:الان من چجوری پیداش کنمممم! _ببین شاید یکم غیرمنطقی یا مسخر.ه به نظر برسه. ولی برو خونه من پیداش میکنم قول میدم تا ۱ساعت دیگه خونه باشه... _من خواهر دست گلمو بسپارم به تو تا پیداش کنی؟ _خب الان خیلی بهتره با من یا پسرخالم صحبت کنه. پسرخالم که الان قطعا ناراحته و نمیاد... پس من میرم دنبالش... _پوف کلافهای کشیدم و گفتم:خیلی خب فقط سریعااااا برو دنبالش تا دور تر از این نشده... _اوکی اوکی رفتم...
___مرینت___ لباسم استین کوتاه بود و داشتم یخ میزدم ولی اشکایی که از گونم میچکید صورتم رو گرم میکرد.... با دستام با.زوهای یخ زدم رو فشار میدادم تا گرم بشه... باورم نمیشد.. فیلیکس! بعد از سالیان سال ها یک دوست خوب و همدم پیدا کردم... ولی اون خرابش کرد! نباید فیلیکس نباید! خب اگر من دوست داشتم که بهت میگفتم لعنتی! همینجور که میدویدم صدای خاصی نظرمو جلب کرد. برگشتم و پشتسرم رو نگاه کردم دیدم دارم از کنار دریا رد میشم...دریا! صدای موجهایی که ارامش خالص بودن... با همون حالت گریهکنان رفتم سمت شِن های ساحل و کفشامو در اوردم و پاهامو توی اب رها کردم... موجهایی که انگار با هم مسابقه میدادن به کف پاهام رو نوازش میکردن... توی همون حال بد! دریا حال وصف نشدنی رو نصیبم میکرد... دلم میخواست تا صبح اینجا بمونم! میمونم! کی میتونه جلومو بگیره؟ هیچکس،،،، چشمامو بستمو سعی کردم ذهنمو از همهچیز و همهکس خالی کنم... کار سختی بود. اره سخت بود اما داشتم موفق میشدم که احساس کردم ماسههای زیر پام دارن جابهجا میشن سمت چپو دیدم کسی نبود... سمت راستمو دیدم کسی نبود... خواستم برگردم که دیدم همون اگرست پشتمه.... ادرین:حالش خیلی بد بود... دلم واسش سوخت... رفتم کنارش نشستم... انگار متوجه حضور من شده بود ولی غمی که داشت اجازهی صحبت بهش نمیداد
دستمو گذاشتم روی شونش... خیلی سرد بود... یهو دستمو پس زد و بیشتر اشک ریخت. مرینت:چیه چی میخوای! میخوای مثل اون پسرخالت اذیتم کنی؟ هه نگران نباش تو به اندازهی کافی اذیتم کردی.. چی میخوااااای! برو گم.شووووو _عصبانی شدم ولی خودمو کنترل کردم دخترهی بیچاره.... رفتم جلوش نشستم و اروم گفتم:نه! نیومدم که راجعبه این بگم که راضیت کنم با فیلیکس باشی... فقط اروم باش... تو یه دختری! قوی باش... چشماش برق خاصی زد انگار میخواست ادامهی صحبتم رو بشنوه:خب واست میگم ولی اشکاتو پاک کن... با انگشتای کوچولوی ظریفش اشکاش رو پاک کرد و زانوهاش رو به خودش فشرد و با کمی هق هق گفت:خب میخوام برام بگید. نمیدونم ذهنمو ازاد کنید.... _خیلی خب.. ببین... مادر من فو.ت شده... خوب میتونم برای از دست دادن پدرت درکت کنم... مادرم عزیزترین فرد زندگیم بود... اره فقط ۱۲ سال از عمرم رو کنارم بود ولی توی همون ۱۲ سال چیزایی که ازش یاد گرفتم و یا محبتای مادرانهی فراوانی که بهم داشت تا اخر عمرم کافی بود.... هیچکدوم از خاطره هایی که با مادرم داشتم رو هیچوقت فراموش نکردم و نخواهم کرد....
مرینت:یه لحظه ناراحتیام رو فراموش کردم و دل دادم به حرفای اگرست... نمیدونم چرا ولی انگار دوتاییمون اون لحظه برای کمی درد و دل بهم نیاز داشتیم.... ادرین:و خب یادمه تا وقتی که ۱۲ سالم بود که زنده بود.... هرشب واسم داستان میخوند... داستانای مختلف با موضوع های مختلف... خیلی زیاد داستانای دخترانه واسم میخوند.. یه بار بهش گفتم 《فلشبکبه۱۴سالپیش》 ادرین:مامانی؟ امیلی:جونم پسرکم؟ _این داستان خیلی قشنگ بود..........ولی.........چرا برای من همیشه داستانای دخترونه تعریف میکنی؟ _عزیزم برای اینکه بتونی در اینده احساسات دختر ها رو درک کنی... کنارشون باشی... وقتی عشقت رو پیدا کردی پشتش باشی و در سختی ها کمکش کنی... وقتی واست داستان پرنسسها،پریها،عروسکها و...... تعریف میکنم تو درک بالاتری از دختر ها پیدا میکنی... ادرین:پس وقتی من عا.شق شدم میتونم هامی خوبی برای عشقم باشم؟ _دقیقاااا حالا بگیر بخواب عزیزم... 《پایانفلشبک》 مرینت:سر تاسف پایین انداختم و گفتم:متاسفم که مادری به اون خوبی رو ازدست دادید.... _خیلی دلم واسش تنگ شده... من خوب درکت میکنم.. خوب گوش کن... ما قراره حداقل ۲سال توی دانشگاه هر روز همو ببینیم پس بهتره باهم کنار بیایم باشه؟ _لبخند مهربونی زدم انگار دلم به رحم اومده بود... اروم گفتم: درسته.. _دستم روی شونش بود که خیلی سرد بود.. اینقدر گرم صحبت شدم که یادم رفت... کُتم رو در اوردم و تنش کردم تا کمی گرم بشه
نتیجه چالش داریم💖 لطفا نظراتتون رو توی کامنت ها بفرمایید و اگر خوشتون اومده لطفا لایک کنید💜 ناظر عزیز و محترم خواهشا منتشر کنید💙
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جنتلمن شد آدرین
عزیزم پارت 14 نمی یاد
خوشملم اومده اما 15منتشر نمیشه نمیدونم چرا
عزیزم 14 بالا نمی یاد
این پارتت ترکونده یک روز امد با ۳۵لایک دمت گرم لذت بردم
ممنونم عزیزم❤😀😍
🌹🌹🌹
خییییلییی عالییییی اجیییی یچی بهت بگم اگه دوست داریا البته واقعا تو نویسنده ی خوبی میشی اگه دنبالش بری👀🤍
هققق ممنونم اجی قشنگممم😍ببین من عملا یک نویسنده هستم. چون دوتا کتاب نوشتم ولی برای چاپ اقدامی نکردم. که یکیش از طرف موسسهی نویسندگان برتر استان تهران لوح و جایزه گرفتم😄
جداا🙃
بله:)
خوشحالم برات🎉💃 حالا واقعا دوست داری یه نویسنده بشی؟ میدونم سوال شخصیه نمیخوای نگو مهم نیس
اره خیلی دوس دارم ولی پزشکی رو بیشتر دوس دارم
اوکی🙃
عالی بود اجی
ممنون اجی جون
تروخدا پارت بعد رو بزارررررر🥺🥺
لفطا🥺🥺
اوکی میرم بنویسم😄ولی چون خیلی درس دارم شاید بینش یکم وقفه بیوفته برای همین به احتمال ۹۹٪ فردا منتشر میشه
اشکال نداهر فقط زودی بزارش 🥺 منم فردا امتحان شفایی اجتماعی دارم😐 مشق هم که نگم برات 😐 معلما لنگ انداختن تو خونشون هیچ کاری نمیکنن فقط به ما بدبخت مشق میدن😐😐
هعی زندگی زیباست🙂 🔫
وایییییییی عالی بود اجی جونم محشرررر بود خیلی داستانت رو دوست دارم
ممنونم اجی خوشملم😍💖😘
بعدی پلیز
عالی اجی❤
ممنونم اجی
❤🍫
عالیی بود اجی
ج چ:دنیای مجازی چون از نظرم تنها جایی که میشه توش خوشحال باشی و هرچقدر فن ارت میراکلسی و عکس داشته باشی م.س.خ.ر.ه.ت نکن و بگن بچه ای
ممنونم اجی جونم💖