
هنوز دوتای قبلی پخش نشده اگر اونا رو نخوندین اینو نخونین ها صبر کنین پارتای قبل رو دوباره بزارم (: ناظر مررسی که پخش میکنی ^-^
خب خب خب میریم سراغ برادران ساکاماکی و شمایی که شیطان شدین از زبان کوردلیا: یکدفعه دختری که تمام مدت اونجا نشسته بود نور خاصی از چشمش بیرون زد و کاملا ازین رو به اون رو شد..... لعنتی حالا اینو کجای دلم بزارم /: دستیارمو صدا زدم که شو رو ول کنه و بره سراغ دختره ولی اون با قدرتش به راحتی دستیارمو کنار زد..... این دیگه چه قدرت کوفتیه ؟ باید برم....... ولی اون دختره داره سمتم میاد......
پوزخندی که رو بروم زد موهای تنمو سیخ کرد...... این دیگه چیه اروم اروم عقب میرفتم...... تو بدن این دختره هیچ دفاعی نمیتونم بکنم...... لعنت بهش........ از پنجره پریدم پایین ولی اون دنبالم میومد....... ادامه داستان از زبون میوکی (اون شیطانه نه...... اونی که گیر افتاده توی ذهنش رو میگم) شما هی به سمت شینا حمله میکردین ولی اون با خونسردی چاییش رو میخورد و داشت رفتار های شیطانی جسم شما رو نگاه میکرد و خنده ای از روی رضایت زد....... گفت: بجای تلاش بیهوده بیا از انتقامت از کوردلیا لذت ببر ^^

شما گفتین: من نمیخوام اونو بکشم ولی به نفعته الان بری شو رو نجات بدی تمه (نکته1: شیطان شما قدرت درمان هم داره) (نکته2: شیطان رو شینا کنترل نمیکنه و شیطان خودش کارا رو انجام میده ولی شینا میتونه بعضی دستورات جزئی بده)...... شینا: اوه اگر اینکار رو نکنم هم کاری از دستت بر نمیاد میکوی چان ^^ شما: تمه واسم مهم نیست اسم اصلیم چیه ولی میوکی صدام کنننن (و یک حمله ای میکنه که شینا یک لحظه واقعا میترسه و اینبار شمشیرشو احضار میکنه ولی شما شمشیرشو میشکنین و تا میخواین با خنجرتون (ازونجایی که اینجا ذهن شماست میتونین صلاح احظار کنین ولی شینا محدودیتی گذاشته که فقط در حد چاقو معمولی بتونین احظار کنین....) به گلوی شینا بزنین دست یکی رو روی شونتون حس میکنین و به خواب میرین.....
از زبون نویسنده گرامی ریچل ساما : میوکی شیطان به سمت عمارت برگشت میخواست همه رو بکشه خشم باور نکردنی از 17 سال زندونی شدن داشت و میخواست خشمشو ازاد کنه.... شینا هم به راحتی این اجازه رو میداد....... به عمارت رسید و به سمت اولین نفری که دید راه افتاد (رجی) خنجری توی دستش ظاهر شد و با خنده ترسناکی به سمت رجی خیز برداشت خب حالا بریم سراغ میوکی توی ذهن : وقتی بیدار شدین قیافه مادرتونو دیدین که خنثاتون کرده بود شما: چرا نذاشتی بکشمش؟ ها؟ *با داد مامانتون سعی میکرد ارومتون کنه ولی معلوم بود خودشم اینو نمیخواد....... شینا اومد: اوه میکوی سان بیدار شدی........ میبینم هنوز تسلیم نشدی پس منم چاره ای ندارم زیر قولم بزنم *با لبخند مادر میوکی: اما تو گفتی که........ شینا: به شما ها نیازی ندارم *سرد
از زبون میوکی توی ذهن : بعد ازینکه شینا گفت بهتون نیاز ندارم مادرتون خواست چیزی بگه ولی همون لحظه اون و پدرتون محو شدن شما که نمیتونستین باور کنین گفتین: تموم شد....... دیگه عصبانیم............
با داد به سمت شینا رفتین و چنان روی زمین پرتش کردین که چند متر رفت اون ور و خون روی دهنشو پاک کرد.... شینا: گومن میکوی چان ولی خودت خواستی...... یکدفعه تمام عروسک های اونجا تفنگ به دست به سمتتون شلیک میکردن و شما پشت چیزی پناه گرفتین در ذهن: اینجا ذهن منه پس چطوری اون داره کنترلش میکنه؟
دوباره به سمتش رفتین : تمههههههههههههههههههههههه فکر کردی میزارم ذهنو جسممو کنترل کنی؟ شینا: م... منظورت چیه؟ میوکی: هه مثل اینکه یادت رفته اینجا ذهن منه................
هم اکنون میوکی شیطان: خنجر رو بالا برد....... میوکی در ذهن: اینجا ذهن منه پس هرچقدرم که قوی باشی نمیتونی ذهنمو کنترل کنی........ و دوباره به شینا حمله کرد اینبار شینا فقط تونست جاخالی بده شینا: اوه درسته..... شما: چی؟ شینا: من نمیتونم ذهنتو کنترل کنم...... اما میتونم جسمتو بکشم....... و سنگ رو خورد کرد........ هم اکنون شیطان میوکی: خنجر فقط یک میلی متر با قلب شو فاصله داشت که شیطان روی زمین افتاد و شو که خودشم زخمی بود از دیدن اون صحنه تعجب کرد........

میوکی به جسمش برگشته بود......... ولی چه فایده داشت وقتی مرده؟..........
خب خب سادیسمم زده بالا..... قسمت اصلی داستان این پارت بود همین الان میرم قسمت 9 رو مینویسم ..... *دمپایی و گوجه و تخم مرغ به ریچل برخورد میکند و او جاخالی میدهد /: ریچل: خب خب دوستان خودم برای پارت بعد خیلی هیجان دارم و ناظر لطفاااااااااااا پخش کن (: مرسییی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خوب بود ریچی ممنان
بهت یلدا رو تبریک گفتم جواب ندادی فک کردم باهام قهری بعد که تو پینترست گفتی متوجه شدم
ریچل یه نفر قلب چیبی کوچولوم رو شکست
پنج نبوووووود😐 من پنج موخوااااام😂 بعد چهار شد شیش منم پنج موخواااااام😂😂😂
تموم
9
*پوزخند شما به سمتش خیز بر میدارین اما اون اصلا تکون نمیخوره ..... فقط جاخالی میده شینا: آرا آرا؟ میخوای بجنگی؟ اما من حریف مناسبی برات نیستم.......... و فقط از حملات شما جاخالی میده و در همین حین برای خودش چای دم میکنه (یعنی پشمانم /: )
8
از حملات شما جاخالی میده و در همین حین برای خودش چای دم میکنه (یعنی پشمانم /: )
توی ذهنتون که اینبار تا عبد توش گیر کرده بود بیدار شدین و با قیافه خون سرد شینا مواجه شدین شینا در حالی که سنگی دستش بود گفت: اوه میدونی اینی که توی دستمه چیه؟ این سنگیه که روح تو توش زندانی هست.......... ترکیبی از فضا کوچک شده حال (یک قاعده کوانتمی هست حالا اگ خاستین سرچ کنین/: ) شما:پس یعنی اگر بشکنمش بر میگردم *با نفرت شینا: اوه البته..... اگر بتونی منو شکست بدی و خودتو........ شما: هه اول تو رو شکست میدم
هفتمی
شینا مواجه شدین شینا در حالی که سنگی دستش بود گفت: اوه میدونی اینی که توی دستمه چیه؟ این سنگیه که روح تو توش زندانی هست.......... ترکیبی از فضا کوچک شده حال (یک قاعده کوانتمی هست حالا اگ خاستین سرچ کنین/: ) شما:پس یعنی اگر بشکنمش بر میگردم *با نفرت شینا: اوه البته..... اگر بتونی منو شکست بدی و خودتو........ شما: هه اول تو رو شکست میدم *پوزخند شما به سمتش خیز بر میدارین اما اون اصلا تکون نمیخوره ..... فقط جاخالی میده شینا: آرا آرا؟ میخوای بجنگی؟ اما من حریف مناسبی برات نیستم.......... و فقط
این شیشمی
ولی......
عقربه ی ثانیه شمار روی چشم شما
روی قرار گرفت و هرسه تا عقربه جوری باهم زاویه 180 درجه درست کردن که مثل یک خط دیده میشد.......
عقربه ها داشتن مردمک زرد رنگ شما رو نصف میکردن و وقتی که کاملا نصف شد ...... اخرین لحظاتتون فقط داشتین به شو فکر میکردین و با خودتون میگفتین الان وقتش نیست....... تا وقتی که کاملا به خواب رفتین......
توی ذهنتون که اینبار تا عبد توش گیر کرده بود بیدار شدین و با قیافه خون سرد
این چهارمیش
هر از گاهی میومد
رو تختتون میخوابید ولی بهتون کاری نداشت /:
شما هم میگفتین: اصن مگه من مثل یویی ام که نگران 7 تا خون اشام بشم؟
و تو همین افکار بودین که صدایی اومد و شما تو ذهنتون یک ( امروز همینو کم داشتم)
گفتین و بدو بدو رفتین پایین.... درسته...
درسته....
کوردلیا تو بدن یویی زنده شده و همه دورش جمع شدن
و کوردلیا
داره با رجی حرف میزنه (سکانس های خود انیمه)
تا وقتی شما به قسمت مرگ یویی رسیدین .....
سه روز بعد (روز موعود): از خواب بیدار شدین....
گرچه که نمیتونستین بخوابین ولی انرژی تون میرفت
جلوی اینه رفتین و به چشمتون خیره شدین.......
هنوز موقش نرسیده......
و رفتین پایین.... همه معمولی بودن و واسشون مهم نبود که قراره برین گرچه شو
هر از گاهی میومد
رو تختتون میخوابید ولی بهتون کاری نداشت /:
شما هم میگفتین: اصن مگه من مثل یویی ام که نگران 7 تا خون اشام بشم؟
و تو همین افکار بودین که صدایی اومد و شما تو ذهنتون یک ( امروز همینو کم داشتم)
این دومین نظر
رجی: نزدیک بود سوبارو رو بکشی
*اروم و خشک
شما: ولی شما نامیر.... رجی: نمیدونم این قدرتتو از کجا اوردی ولی برای خون اشام ها هم خطرناکه
اصن چرا اینکارو کردی
*به ناچار قضیه رو برای اونا تعریف کردین.... رجی: چی؟ سه روز دیگه؟
اینم از بدبختی.... متاسفانه منم راهی براش ندارم... *همچنان سرد
شما گفتین: اره حدس میزدم.... به هر حال...
* و رفتین تو اتافتون