هنوز دوتای قبلی پخش نشده اگر اونا رو نخوندین اینو نخونین ها صبر کنین پارتای قبل رو دوباره بزارم (: ناظر مررسی که پخش میکنی ^-^
خب خب خب میریم سراغ برادران ساکاماکی و شمایی که شیطان شدین از زبان کوردلیا: یکدفعه دختری که تمام مدت اونجا نشسته بود نور خاصی از چشمش بیرون زد و کاملا ازین رو به اون رو شد..... لعنتی حالا اینو کجای دلم بزارم /: دستیارمو صدا زدم که شو رو ول کنه و بره سراغ دختره ولی اون با قدرتش به راحتی دستیارمو کنار زد..... این دیگه چه قدرت کوفتیه ؟ باید برم....... ولی اون دختره داره سمتم میاد......
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
خوب بود ریچی ممنان
بهت یلدا رو تبریک گفتم جواب ندادی فک کردم باهام قهری بعد که تو پینترست گفتی متوجه شدم
ریچل یه نفر قلب چیبی کوچولوم رو شکست
پنج نبوووووود😐 من پنج موخوااااام😂 بعد چهار شد شیش منم پنج موخواااااام😂😂😂
تموم
9
*پوزخند شما به سمتش خیز بر میدارین اما اون اصلا تکون نمیخوره ..... فقط جاخالی میده شینا: آرا آرا؟ میخوای بجنگی؟ اما من حریف مناسبی برات نیستم.......... و فقط از حملات شما جاخالی میده و در همین حین برای خودش چای دم میکنه (یعنی پشمانم /: )
8
از حملات شما جاخالی میده و در همین حین برای خودش چای دم میکنه (یعنی پشمانم /: )
توی ذهنتون که اینبار تا عبد توش گیر کرده بود بیدار شدین و با قیافه خون سرد شینا مواجه شدین شینا در حالی که سنگی دستش بود گفت: اوه میدونی اینی که توی دستمه چیه؟ این سنگیه که روح تو توش زندانی هست.......... ترکیبی از فضا کوچک شده حال (یک قاعده کوانتمی هست حالا اگ خاستین سرچ کنین/: ) شما:پس یعنی اگر بشکنمش بر میگردم *با نفرت شینا: اوه البته..... اگر بتونی منو شکست بدی و خودتو........ شما: هه اول تو رو شکست میدم
هفتمی
شینا مواجه شدین شینا در حالی که سنگی دستش بود گفت: اوه میدونی اینی که توی دستمه چیه؟ این سنگیه که روح تو توش زندانی هست.......... ترکیبی از فضا کوچک شده حال (یک قاعده کوانتمی هست حالا اگ خاستین سرچ کنین/: ) شما:پس یعنی اگر بشکنمش بر میگردم *با نفرت شینا: اوه البته..... اگر بتونی منو شکست بدی و خودتو........ شما: هه اول تو رو شکست میدم *پوزخند شما به سمتش خیز بر میدارین اما اون اصلا تکون نمیخوره ..... فقط جاخالی میده شینا: آرا آرا؟ میخوای بجنگی؟ اما من حریف مناسبی برات نیستم.......... و فقط
این شیشمی
ولی......
عقربه ی ثانیه شمار روی چشم شما
روی قرار گرفت و هرسه تا عقربه جوری باهم زاویه 180 درجه درست کردن که مثل یک خط دیده میشد.......
عقربه ها داشتن مردمک زرد رنگ شما رو نصف میکردن و وقتی که کاملا نصف شد ...... اخرین لحظاتتون فقط داشتین به شو فکر میکردین و با خودتون میگفتین الان وقتش نیست....... تا وقتی که کاملا به خواب رفتین......
توی ذهنتون که اینبار تا عبد توش گیر کرده بود بیدار شدین و با قیافه خون سرد
این چهارمیش
هر از گاهی میومد
رو تختتون میخوابید ولی بهتون کاری نداشت /:
شما هم میگفتین: اصن مگه من مثل یویی ام که نگران 7 تا خون اشام بشم؟
و تو همین افکار بودین که صدایی اومد و شما تو ذهنتون یک ( امروز همینو کم داشتم)
گفتین و بدو بدو رفتین پایین.... درسته...
درسته....
کوردلیا تو بدن یویی زنده شده و همه دورش جمع شدن
و کوردلیا
داره با رجی حرف میزنه (سکانس های خود انیمه)
تا وقتی شما به قسمت مرگ یویی رسیدین .....
سه روز بعد (روز موعود): از خواب بیدار شدین....
گرچه که نمیتونستین بخوابین ولی انرژی تون میرفت
جلوی اینه رفتین و به چشمتون خیره شدین.......
هنوز موقش نرسیده......
و رفتین پایین.... همه معمولی بودن و واسشون مهم نبود که قراره برین گرچه شو
هر از گاهی میومد
رو تختتون میخوابید ولی بهتون کاری نداشت /:
شما هم میگفتین: اصن مگه من مثل یویی ام که نگران 7 تا خون اشام بشم؟
و تو همین افکار بودین که صدایی اومد و شما تو ذهنتون یک ( امروز همینو کم داشتم)
این دومین نظر
رجی: نزدیک بود سوبارو رو بکشی
*اروم و خشک
شما: ولی شما نامیر.... رجی: نمیدونم این قدرتتو از کجا اوردی ولی برای خون اشام ها هم خطرناکه
اصن چرا اینکارو کردی
*به ناچار قضیه رو برای اونا تعریف کردین.... رجی: چی؟ سه روز دیگه؟
اینم از بدبختی.... متاسفانه منم راهی براش ندارم... *همچنان سرد
شما گفتین: اره حدس میزدم.... به هر حال...
* و رفتین تو اتافتون