
جونگمین گفت: "دفتر یادداشت، اثر نیکلاس اسپارکس.". من این کتاب رو میشناختم. داستان درمورد یه عشق واقعیه.. یه عشق کاملا واقعی که توی دنیای امروز شاید شبیه افسانه باشه.. داستانی در مورد انتخاب و اختیار عشق... تلفن رو محکم تر گرفتم.. دلم نمیخواست جونگمین قطع کنه. دوست داشتم داستانشون رو بیشتر بشنوم. جونگمین گفت: "من... بعدش کتاب رو خوندم.. دقیقا همون چیزی بود که باید باشه... اما هیچوقت این رو به کسی نگفتم.. گاهی بخش هایی از کتاب رو بلند بلند میخونم. حس میکنم گیومیونگ هنوز زندست و داره بهم گوش میده.. همیشه لبخند زیباش رو حس میکنم. انگار فقط یه لحظه رفته توی اتاق کناری...". گفتم: "خیلی متاسفم جونگمین. میتونم تصور کنم که چقدر...". ساکت شدم. توی همچین شرایطی هرچی میگفتم دلداری پیش پا افتادهای بود. جونگمین گفت: "اشکالی نداره تارا.. باهاش کنار میام؛ ولی الان دیگه وقت تغییره.. خونه بزرگ و پر از خاطرست. من دیگه خیلی پیر شدم.. دوست دارم کتاب ها دست تو باشه.. دوست دارم دست کسی باشن که ارزششون رو بدونه.".
نفس عمیقی کشیدم. با همه وجود سعی میکردم جلوی احساساتم رو بگیرم... گفتم: "جونگمین مطمئنی میخوای این کار رو بکنی..؟ نمیخوای با خودت ببریشون خونهی جدید.؟!" جونگمین گفت: "آره.. مطمئنم. البته چندتاشون رو بر میدارم؛ اما دوست دارم بقیش رو برای تو بفرستم." احساس کردم آبشار نور زیبایی از اتاق مطالعه کتابفروشی به سمت سالن ورودی سرازیر شد.. اتاق مطالعه، اتاقی کوچیک با شومینه و چندتا صندلی و قفسه کتاب بود. اتاقی برای مطالعه مشتری ها توی روزهای سرد... گفتم: "داشتن کتاب های گیومیونگ برام باعث افتخاره.. ولی نمیفروشمشون.. میذارمشون توی اتاق مطالعه. همون اتاقی که وقتی اومدین اینجا، با هم نشستیم و چای خوردیم و گپ زدیم... اینجوری بقیه هم ازشون لذت میبرن." جونگمین چیزی نگفت.. حس کردم داره گریه میکنه. انگار میخواست قبل از اینکه چیزی بگه اشکهاش رو پاک کنه..
تصور کردم کتاب های گیومیونگ رو توی قفسه ها چیدم. مخصوصا همونی که قبلا از اینجا خریده بود. کتاب های گیومیونگ زندگی جدیدی رو شروع میکردن. جونگمین گفت: "از صمیم قلبم ازت ممنونم. هم خوشحالم کردی و هم خیالم رو آسوده کردی.". گفتم: "امیدوارم جایی که میری برات پر از آرامش باشه. هر وقت اومدی این طرف ها، حتما پیش من بیا.". حرفمون که تموم شد، تلفن رو قطع کردم... نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم. دقیقا فهمیدم کجای زندگیم وایسادم.. فهمیدم من تنهام. تنهام و توی زندگیم یه عشق واقعی کم دارم. کسی رو میخواستم که کتاب ها رو چیزی بیشتر از کلمه های چاپ شدهی روی کاغذ بدونه، کسی که شخصیت درونی و واقعی من رو درک کنه، کسی که نخواد من رو تغییر بده... اشک هام رو پاک کردم و با خودم گفتم: "اصلا همچین کسی توی دگو پیدا میشه..؟"
وقتی پیش یولی رسیدم، داشت با سرعت غیر عادیای موهای مشتریش رو قیچی میکرد. پرسیدم: "امروز سرت خیلی شلوغ بود؟" یولی گفت: "کاش فقط شلوغ بود..!". صدای یولی مثل رنگ لباس هاش جیغ بود... روی کاناپه صورتی لَم دادم. وضع کسب و کار من فرق میکرد.. مشتری های کتابفروشی هر هفته کم میشدن. یاد مشتری های خارج از شهرم، افتادم.. مشتری های خارج از شهر همیشه دنبال کتاب های کمیاب هستن.. بدون فروش کتاب های کمیاب، کتابفروشی تا حالا تعطیل شده بود؛ اما متاسفانه حال و روز کتاب های کمیاب هم همچین تعریفی نداشت... بعد از جشنواره شکلات، مشتری هام بیشتر شده بودن؛ ولی نه اونقدری که از نگرانی نجاتم بده.. نگرانی تعطیل شدن کتابفروشی مثل طاعون افتاده بود به جونم. سرم رو به کاناپه تکیه دادم و به گفت و گو هام با جونگمین فکر کردم. آرزو کردم که جونگمین بدون گیومیونگ راهش رو پیدا کنه... بعد به یولی گفتم: "امروز یه پیرمرد مهربون باهام تماس گرفت تا کتابخونهی زنش رو بهم ببخشه.. زنش فوت شده. میخوام کتاب ها رو بچینم توی اتاق مطالعه. صداش از ناراحتی بالا نمیومد.". یولی نگاهم کرد و گفت: "باید کلکسیون جالبی باشه؛ چون همیشه بهترین کتاب ها میان توی اتاق مطالعهت."
اتاق مطالعه در واقع کتابخونهی شخصیم بود. هر کدوم از کتاب های اتاق مطالعه برام معنی به خصوصی دارن.. هر کدومشون من رو یه جوری عوض کرده بودن.. با خوندنشون رنگ دنیا برام فرق کرده بود... حالا دیگه وقتشه کتاب های خودم رو ببرم خونه، تا کتاب های گیومیونگ وارد بشن. به یولی گفتم: "دیگه وقت خونه تکونیه.. وقتشه چیدمان مغازه رو عوض کنم. شاید همین آخر هفته این کار رو کردم... حس میکنم دیگه وقت تغییره." یولی چشم هاش گرد شد.. یه لحظه وایساد. بعدش گفت: "وای وای وای! گفتی میخوای چیدمان مغازت رو عوض کنی.؟!" + "آره.. همین رو گفتم.". یولی گفت: "تو گفتی تغییر.؟! چیشده که میگی تغییر..؟ من که خوب میشناسمت.. اصلا 'تغییر' جزو کلمه های فرهنگ لغت تو نیست.". به عکسالعمل یولی خندیدم. راست میگفت.. تغییر خیلی با من غریبه هست.. اصلا انگار یه زبون دیگهایه... من تا چیزی رسما نشکسته، تعمیرش هم نمی کنم...
یولی گفت: "الان موهای شینبی رو درست میکنم.. بعدش با هم حرف میزنیم.". شینبی گفت: "دخترا خودتون رو معذب نکنین.. من هم از حرف زدنتون لذت میبرم.". یولی جوری که شینبی نفهمه، من رو نگاه کرد و شکلک درآورد. بعدش گفت: "مطمئنم که لذت میبری شینبی جون؛ اما من باید مواظب باشم که وسط کار، غرق صحبت با این خانم کوچولو نشم." یولی بهم چشمک زد و سشوار رو برداشت.. صدای هوهوی سشوار نذاشت که صحبت کنیم. من هم رفتم ته سالن تا چای دَم کنم. وقتی برگشتم شینبی رفته بود. یولی داشت موهای قیچی شدهی روی زمین رو جارو میکرد. یولی جارو رو به آینه تکیه داد و گفت: "خب... موضوع چیه؟".
چای رو دادم به یولی. بعدش هم بدون اینکه بدونم چی دارم میگم یا اختیار کلمه ها رو داشته باشم، گفتم: "داستان عشق پیرمردی که امروز بهم زنگ زد، باور نکردنی بود. از طرفی دیدن لیلی و شیومین که هرروز صبح به هم ابراز علاقه میکنن، باعث شده که حس کنم گم شدم.. یه جا ساکن موندم.اگه اتفاقی برام نمیوفته، شاید به خاطر اینه که براش تلاشی نمیکنم." یولی با زبونش اَدا درآورد و گفت: "اوه.. تارا خانم... شما لازم نیست تلاش کنی چون تو عالی هستی.. دقیقا همونی که باید باشی." یولی کنارم روی کاناپه نشست و دوباره گفت: "فکر کنم فقط باید دیدت رو به مسائل باز تر کنی.. لازم نیست چیزی که هستی رو تغییر بدی.". گفتم: "ولی قول میدم که تغییر کنم. وقتشه این خورهی کتاب، حداقل واسه چند روز از دنیای کتاب ها بیاد بیرون."
یولی تکیه داد تا بغلم کنه. بعد آروم بهم گفت: "کی میدونه؟... شاید واقعا تغییر لازم نباشه. شاید تغییر توی شکل یه غریبهی جذابِ قدبلند، خودش بیاد دنبالت." گفتم: "یولی تو خیلی رمانتیکی.". بعد سرم رو گذاشتم روی شونش... بعد از یه شب طولانی پشت میز آشپزخونه و پای حساب و کتاب های کتابفروشی خسته شدم و رفتم بخوابم.توی دنیای خودم غرق افکار عاشقانه بودم. کتابی رو که قهرمانش یه جنتلمن واقعی بود رو تازه تموم کرده بودم... یهو بیخوابی زد به سرم؛ منم زدم به سرش. مگه فکر کرده کیه که میزنه به سر من..؟ و بعد درمورد زندگی و رونق کار و بار و کتابفروشی فکر کردم و رؤیا بافتم.. کم کم کلمات توی ذهنم میرقصیدن و فکرهای تازه میومدن سراغم.. چندتاشون نظرم رو جلب کرد... فکر وبلاگ کتابخونی، مثل ستاره توی سرم چشمک میزد.. چه اشکالی داشت که وبلاگ درست کنم و درمورد کتاب ها حرف بزنم؟ مثلا بگم که کتابفروشیم چه امکاناتی داره.. شاید هم بد نباشه خلاصه کتاب هایی که هرروز میخونم رو توش بذارم.. حتی درباره کتاب های منتشر شده، گفت و گویی هم راه بندازم.. مخصوصا درمورد محبوبیت کتابخونه های الکترونیکی. به هر حال کتاب های دیجیتالی واقعیت دارن.. چون روی کاغذ چاپ نشدن، منصفانه نیست که نادیدشون بگیریم... کی میتونه بگه که وبلاگ، چه سوپرایزی برام داره..؟ از فکرش که انرژی گرفتم. „پایان پارت چهارم ، نتیجه چالش داریم.“
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ج چ: بنظرم تارا باید خودش قدم برداره و جلو بره، از نظر من سرنوشت ما چند راهیه و ما به خواسته ی خودمون یکی از اون دریچه ها رو باز میکنیم💕
میدونی تغییر همیشه بد نیس باهاش موافقم
عالی بود خسته نباشی
آره حرفت کاملا صحیحه
متشکرم گلم♥
آقا نفهمیدیم داستان از بی تی اسه؟
اما خیلی محشر بوذ
خب صبر کن قشنگ من
ولی آره... از بی تی اسه
متشکرم💚🌱
خیلی محشرههههههه🥺❤
ج چ:باید چیزی که هست باشه...شاید نخ سرنوشتش اونو به دنیای جالبی ببره😁🌱
مرسی عزیزم💙
آره منم همینطور فکر میکنم❤
فوق العاده بود
مطمعنن تارا باید یکم کپکاشو بتکونه و بره پی شازده سوار بر خرش😉
ممنون خوانندهی گرامی و شوخ طبع من😂💓
وجود همچین خواننده های نمکدونی خودش یه نعمت بزرگه😂😂💕
❤
عالی اجی
چ ج =تارا نباید تغیر کنه چون اون کسی که درون تارا هست خودشه اون فقط باید منتظر سدنوشتش باشه
مرسی آجی کیوتم
آره از یه نظر اون یه دختر کامل و عاقله و باید منتظر سرنوشتش بمونه،، مرسی که همیشه حمایتم میکنی آجی قشنگم😁💕
خواهش میکنم داستان هایی که از اعماق قلب یک نفر باشه منو به وجد میاره
داستان تو از اعماق وجودته همینه که قشنگش میکنه
💓Mersi my cute sisiಥ‿ಥ