6 اسلاید صحیح/غلط توسط: 𝘳ꫝ༆ انتشار: 3 سال پیش 158 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سناریو از تهیونگ/
"چطور میتونی هم درد باشی و هم درمون رفیق؟؟
همینکه وارد خونه شد بدون توجه به منی که به در تکیه داده بودم ، کولهاش رو یه گوشه رها کرد و به طرف اتاق خواب من قدم برداشت.
بدون اینکه در رو ببندم دست به سینه شدم و خطاب به اون که توی اتاقم رفته و در رو بسته بود ، با صدای بلند گفتم:
-اوهوی..کجا رفتی؟؟قرار بود برام توضیح بدی که..
صدای بسته شدن در رو که از پشتم شنیدم باعث کور شدن نطقام و حرف زدنم شد. به طرف در برگشتم و با دیدن جیمین که با لبخند به طرفم میومد ، نفسمو به بیرون فوت کردم.
بهش نگاه کردم و به لپ گل انداختهای که دلیلش گرمای بیرون بود ، لبخند زدم و گفتم:
- به به جناب خرابکار..سلام عرض میکنم..
لبخند از روی صورتش پاک شد و جاش رو به اخم روی پیشونیاش داد.
_تو دیگه از امروز حرف نزن که این جعبه رو فرو میکنم تو حلقت..
به جعبه پیتزایی که اشاره میکرد نگاه انداختم و با انداختن شونهام به بالا از بحث و جنگ احتمالی جلوگیری کردم.
-باشه بابا..پیتزای منو بده گرسنمه..
به جای اینکه یکی از جعبه هارو بردارم ، دو تا جعبه برداشتم و گفتم:
- یکی من یکی ته..
فقط سرشو تکون داد و به ظر کاناپه به راه افتاد ، خب این حرکت یعنی از کارش به شدت پشیمونه و صد درصد یه گند خیلی بزرگ بوده.
البته اینکه تهیونگ برای بار دوم باید پروژه دو واحدی رو برداره تا بتونه پاس بشه یه گند بزرگ به حساب میاد نه؟؟
_به جای اینکه به زمین زل بزنی برو پیشش..
نگاهم رو از پارکت های قهوهای رنگ گرفتم و به جیمینی که با پیتزاش بازی میکرد ، زل زدم.
_به بودنت در کنارش نیاز داره..
صداش آروم بود اما فاصله کمی که داشتیم باعث شد ، به راحتی صداش به گوشم برسه. بدون حرف سر تکون دادم و به جای اینکه پیتزا هارو به آشپزخونه ببرم، با اونها به طرف اتاقم به راه افتادم. درک نمیکردم اما همیشه تو این مواقع که تهیونگ ناراحت و یا اتفاقی براش افتاده بود ، پیش من میومد ، البته اینو ه میتونستم کمک کنم تا حالش خوب بشه ، حس خوبی به همراه داشت. اما چیزی که این موضوع رو عجیب میکرد این بود که من تنها دوستش نبودم ، به غیر از من شیش تا دوست خیلی خیلی صمیمی دیگه هم داشت که یکی از همون ها هم روی کاناپه خونهام نشسته و غذاب وجدان درحال خفه کردنش بود.
در رو باز کردم و به داخل اتاق کوچیکم که فقط تخت و یه میز کوچیک در اون قرار داشت ، نگاهی انداختم.
روی تخت دراز کشیده ؛ یه دستش رو زیر سرش گذاشته بود و به سقف نگاه میکرد.
در رو کامل باز کردم و وارد اتاق شدم:
_ترک های سقف خونت خیلی زیاده..
به بالای سرم و ترک های ریز درشت نگاه انداختم د گفتم:
-اره خیلی زیاد شدن..
روی تخت نشست و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
_قرار بود حالمو با بغلت خوب کنی رفیق..یادت رفت؟؟
لبخند زدم و قدم اول رو به طرفش برداشتم ، اما دستشو بالا آورد و گفت:
_نه..همونجا بمون..
بالاخره به من افتخار داد و سرشو بالا گرفت و بهم نگاه کرد:
_میدونی امروز جیمین برای چی از استاد کمک میخواست؟؟
بدون اینکه دهن باز کنم شونهام رو به نشونه ندونستن بالا انداختم ، پوزخند زد و گفت:
_مثلا میخواست اون بهم انگیزه بده تا برم و به عشقم اعتراف کنم..
از دهن دم عمیقی گرفتم و بازدم رو از دماغم بیرون دادم ، خیلی وقت بود که از عشق چند سالهی تهیونگ خبر داشتم ، اما هیچوقت با این صراحت از دختری که بهش علاقه داشت ، صحبت نمیکرد.
به دستاش تکیه داد و دوباره به سقف نگاه کرد:
_چرا باید برای عشقی که میدونم هیچ سر انجامی نداره تلاش کنم؟؟
همیشه از صحبت کردن درمورد اون شخصی که هیچ ایدهای نداشتم که چه کسی هست ، امتناع میکرد و میگفت دوست نداره در موردش حرف بزنه.
دست راستش رو ، روی قلبش گذاشت و ادامه داد:
_احساس میکنم امروز تموم اون حس های بد سر باز زدن..
کاملا حس میکردم که چه سنگینی رو قلبش حس میکنه که داره سفره دلش رو پیش منی که همیشه میگفت "بهتره درمورد دختره ندونی..تا نری موهاشو نکنی" ، باز میکنه.
پوزخند زد و بهم نگاه کرد:
_احساس میکنم یه ترک به ترک های قلبم اضافه شده..به نظرت الان مثل سقف اتاق تو اینقدر ترک خورده شده؟
لب هام رو به هم فشردم تا کلمهای به اشتباه از ذهنم در نیاد ، بدون توجه به چیزی که گفته بود به طرفش قدم برداشتم و همینکه روی تخت نشستم جعبه های پیتزا رو گوشه ای از تخت رها کردم و دستام رو به دو طرف باز کردم تا به آغوشم پناه بیاره.
سرش که روی شونم قرار گرفت به لب خشک شدهام زبون زدم و گفتم:
-فقط همین امروز شونه هامو بهت قرض میدم..هر چقدر میخوای اشک هاتو روش بریز..
دستم رو بالا آوردم و تار های مشکی موهاش رو نوازش کردم و ادامه دادم:
-فردا..بیرون از این اتاق..باید بشی همون رفیق دیوونه خودم که غم هاشو پشت لبخندش پنهون میکرد و محکم بود..باشه؟
دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و سرش رو بیشتر به شونهام فشار داد ، با صدای آرومی جوابم رو داد:
_اما..محکم بودن اصلا آسون نیست رفیق..
لبخند زدم و به نوازش موهاش ادامه دادم:
- به جاش شبا میتونی توی این چهار دیواری که سقف هاش پر از ترک هستن اشک هاتو روی شونه من بریزی..
دم عمیقی گرفتم و ادامه دادم:
-فقط روزها محکم باش..نباید نشون بدی که باختی..باشه؟؟
سرشو تکون داد و حلقه دستاش رو دورم محکم تر کرد.
چند دقیقه که گذشت ، اونقدر آروم و بیحرکت بود که فکر کردم توی بغلم خوابیده و میخواستم ازش جدا بشم اما محکم تر بهم چسبید و گفت:
_نرو..هنوز هم آروم نشدم..
اینکه عین گربه های ملوس بهم چسبیده بود ، باعث شد لبخند بزنم و پر از حس خوبی که بابت کمک به رفیقم گرفته بودم گفتم:
-باشه..
"تهیونگ سرش رو ، روی شونه دخترک جا به جا کرد و عطر نعنایی که از بدنش ساطع میشد رو به ریه هاش دعوت کرد.
به قلبی که بیجنبه بازیهاش رو شروع کرده بود "خفه شو" گفت و آروم و زیر لب با خودش زمزمه کرد:
_چطور میتونی هم درد باشی برای زخم هایی که روی قلبم بابت بی اعتنایی هات میزنی و هم درمون باشی برای همون زخم ها رفیق؟؟
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
23 لایک
الان یه سوال اون دختره که بغلش کرد همونی بود که تهیونگ عاشقش بود؟
ببخشیدا
ولی قشنگ بود افرین
سلام:/
😐💔
ممنون اجی برای تک پارتی
فدات
دوسش داشتی؟
اینو فقط به خاطر تو نوشتم😁
خدانکنه خیلی دوسش داشتم خیلی ممنون اجی
خوب دیگه تهیونگم باید عشقش رو اعتراف میکرد چرا اینقدر دس دس میکنه 😐
خوب بچم روش نمیشه🙂
چه زیبا و پرمفهوم 🥺❤️❤️
تنکیوووو🙂💔
یعنی اولین نفر دارم میخونم 🤩
فکر کنم اولین نفر ناظر خوندتش😂
29 ثانیه
واو😐💔
عجبببب
😂😂💔