ارزوی دردسر ساز(پارت ۲)

امروز تولدمه!من چون بزرگ شدم میدونم،اما من و یونا اتاقمون یکیه‌ و من خواب نگهش میدارم تا سورپرایز شه

گفتم امروز آکیکو میاد و لباس قشنگ بپوشه ،اونم گفت باشه و لباس های سفیدش رو پوشید،بعد عروسکش که آکیکو بهش داده بود برداشت

من هم همون لباس هام که شما منو باهاش دیدید پوشیدم،راستش برای همین کادو دستم بود!یک جورایی الان دارم خاطره ی دیروز رو تعریف میکنم

یهو،همه گفتن:خودتون مبارکککککک!من کادوم را به یونا دادم،و همه به ما دادن،وایییییییی!:(آکیکو ممنونننننننننن!یه گوشی آخرین مدلللل!؟)گوشیم رو بغل کردم،هم من هم یونا! فقط اون عروسک تک شاخ جدیدش و من گوشی،اما قیافه هامون خوشحال بود.خب،از الان میگم،میدونستم آکیکو جادو هاش کار دستمان میده!

اون ۱۹ سالشه،اما بعضی وقتا شبیه یه بچه ی همسن من کار هاش رو انجام میده،اَح..قانه!

اون به من یه چراغ غول جادو داد و گفت:(کار میکنه،من آرزو کردم بتونم یه ماه بیام پیش شما،و امتحانات لغو شده)

من:ولی فقط یک ارزو دارم،نه؟😐😂خیلی خرافاتی ای) (باشه،بخند،بعدا آرزو کن)شب من تو رخت خواب بودم،یونان رو فرستادم برا پیش آکیکو که الان کیش جبران شه،در واقع دنبال نخود سیاه😑😂

(سلام غول چراغ جادو!)(سلام،آسونا هستم یوکی جان😂)(اها)انقدر زیبا بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم(چقدر خوشگلی)(ممنون،هیچکس جز تو..)نه صدای تو رو رو میشنوه،و نه تو رو می بینه!)(آفرین!خوب کارتون و فیلم میبینی ها!)

)خب،آرزو میکنم بیشتر ماجرا جویی داشته باشم!همیشه تقریبا!و اگر جایی برم که توش ماجرا جویی باشه،میخوام هر سال اینجا یک دقیقه باشه )(الان تو به یه دنیا انتقال داده میشی،اونجا ترکیب چند جهانه،جنگل،اقیانوس،شهر ابنباتی!وقتی دوباره همو دیدیم ،دوباره این جهان رو میبینی،یه راهنمایی،خوانواده باهات میان!)(چی؟!نه وایساااااا......)

بیدار میشم،از همه چیز که تو کلبه ام هست(جای وسایل و چیز های خونه)خبر دارم،ولی نمیدونم اینجا کجاس،میدونم چه لباسی برای بیرون بپوشم که برای جنگ با راهزنا و حیوونای توی جنگل مناسب باشه،آماده مییشم، و میرم بیرون