
سلام دوستان اینم از پارت 6 میدونم خیلی ناراحتین چون دیر گذاشتم ولی بخدا یه مشکلی برام پیش اومد 💔 بازم میگم شرمنده من اینو 20 دی دارم میزارم دیگه ببخشید اگه خیلی طول میکشه تا منتشر بشه
یک روز گذشت ولی رها همچنان بیهوش بود روی صندلی کنار تختش نشستم و دستش رو گرفتم بغض گلومو فشار میداد گفتم چرا الان باید اینجوری میشد؟! 💔 نگاهم روی صورت نازش قفل بود که یهو احساس کردم پلکاش تکون خورد بعد از چند ثانیه چشماش رو باز کرد و اطرافش رو نگاه کرد و بعد از یکم. نگاه کردن به من زد زیر گریه 💔 دستش رو گرفتم و با بغضی که گلومو چنگ میزد و باعث میشد نتونم حرف بزنم به سختی گفتم رها اروم باش خواهش میکنم من طاقت ندارم تو رو اینجوری ببینم تو رو خدا اروم باش... سعی کرد بشینه که نزاشتم و گفتم تو حالت خوب نیست نباید بشینی اما گوش نکرد برای همین کمکش کردم بشینه ، ماسک اکسیژنش برداشت و شروع کرد بلند بلند گریه کردن اونو گرفتم تو بغلم و گفتم اروم باش خواهش میکنم اونا همیشه کنارتن اما اون بلند بلند گریه میکرد و به سینه ی من مُشت میزد
دکترا اومدن ببینن چی شده که گفتم خواهش میکنم لطفا برید بیرون و اونا هم با ناراحتی رفتن 😔... بیست دقیقه گذشت ولی رها هنوز گریه میکرد و اروم نمیشد. انگار اشکاش تمومی نداشتن 💔 دیگه گریه هاش به هق هق تبدیل شده بودن 💔 منم با دیدن حال رها بی صدا در حال اشک ریختن بودم، بعد از 40 دقیقه دیگه صدای گریه هاش قطع شد دیدم خوابش برده، خوابوندمش رو تخت و پیشونیش رو بو•سیدم ، اهی کشیدم و از اتاق خارج شدم 😔💔
وقتی رفتم بیرون بچها رو دیدم که داشتن به سمت من میدوییدن تهیونگ بریده بریده گفت رها.. حالش... چطوره؟ ... بهوش... اومد؟! اهی کشیدم و گفتم اره ولی اینقدر گریه کرد که دوباره خوابش برد همه ی بچها بغض کردن تهیونگ نشت روی صندلی و شروع کرد به گریه کردن.... دو روز گذشت و رها همش گریه میکرد 💔 امروز از بیمارستان مرخصی کردیم بردیمش توی خونه ای که خودمون داشتیم اونو بردم تو یه اتاق خوابوندمش روی تخت و صورتش رو ناز کردم و لپش رو بوسیدم، یه لبخند تلخ زدم و از اتاق بیرون اومدم و رفتم پیش بقیه بچها حال اونا هم گرفته بود، تهیونگ بلند شد و به سمت اتاق رها رفت.... از زبان تهیونگ: وقتی رفتم تو اتاق کنار رها روی تخت نشستم و بهش نگاه کردم چشمای زیبای یخیش به خاطر گریه ی زیاد قرمز بود و زیر چشماش گود افتاده بود و سیاه شده بود 😢 به سقف زل زده بود و هیچ حرکتی نمیکرد تو این دو روز رها فقط گریه کرده و هیچ حرفی نزده 💔
خم شدم و سرم رو به صورتش نزدیک کردم ناخداگاه قطره ی اشکی از چشمم روی صورتش افتاد، گفتم خواهش میکنم رها چرا اینجوری شدی؟! 💔 چرا یه همچین اتفاقی برای تو افتاد؟! 💔 چرا تو؟! 💔 پیشونیش رو بو•سیدم و بلند شدم اون همینجوری به یه جا خبره شده بود و هیچ تکونی نمیخورد ، کوکی اومد تو اتاق و گفت یه نفر به اسم یعون اومده و میگه دوست رها هست و میخواد اونو ببینه! گفتم باشه الان میام، از اتاق بیرون اومدم و یه دختر رو دیدم گفت سلام من یعون دوست رها هستم میتونم ببینمش؟ گفتم سلام بله بفرمایید تشکر کرد و رفت تو اتاق
رفتم پیش بقیه بچها سکوت خیلی سنگینی حاکم بود ( نویسنده : میخواستی تو اون موقعیت بلند بشن اهنگ بخونن و بندری برقصن :/ تهیونگ : ببند تا نیومدم ببندمش! نویسنده : اوکی چرا عصبانی میشی! :/ ته : گفتم ببببننننددددد) جیمین حالش بدتر از بقیه بود چون اونم مثل رها تو این دو روز خیلی گریه کرده البته حال منم دست کمی از حال اون نداشت بعد از سی دقیقه یعون اومد چشماش خیس و قرمز بود ، گفت رها حالش خیلی بده و باید برگرده ایران، باید بره سر مزار پدر و مادرش شاید حالش بهتر بشه اون نمیـ... جیمین حرفش رو قط کرد و با عصبانیت گفت اون حالش همینجوری هم خیلی بده چه برسه که برگرده ایران و تمام خاطراتش زنده بشه بقیه هم حرفش رو تایید کردن منم گفتم راست میگه اونم خیلی ناراحت خداحافظی کرد و رفت
ظهر برای رها غذا بردم شبم همینطور ولی اون نخورد 💔 خیلی کلافه بودم و یکم هم خسته برای همین شب زود خوابم برد، دو ساعت بعد ☜︎︎︎ نـــــههههههه!!!! از خواب پریدم! وای خدا عجب خواب مزخرفی بود! خدایا چوب که واقعی نبود ! اه باید یکم اب بخورم از اتاقم بیرون اومدم و به سمت اشپز خونه رفتم از کنار اتاق رها رد شدم که صدای هق هق شنیدم، رها باز داشت گریه میکرد 💔قلبم به درد اومد 💔دستم رو به سمت دستگیره ی در بردم که بازش کنم ولی یه حسی بهم گفت که باید بزارم خودش رو سبک کنه به در تکیه دادم و منم شروع کردم بی صدا اشک ریختن
بعد از نیم ساعت دیگه صدایی نیومد منم به اتاقم رفتم و بعد از کلی فکر کردن خوابم برد..........
فردا از زبان جیمین : صبح وقتی بیدار شدم دست و صورتم رو شستم و یه مسواک عجله ای زدم، صبحانه رو حاضر کردم و توی سینی گذاشتم و به سمت اتاق رها رفتم
بقیه رفته بودن کمپانی اما من چون حالم خوب نبود نرفتم..... رسیدم به اتاق رها چند بار در زدم اما جواب نداد نگران شدم و با عجله در رو باز کردم که با چیزی که دیدم خشکم زد........
خب امیدوارم خوشتون اومده باشه 😊 بازم میگم شرمنده دیر شد 😔 یه مشکلی برام پیش اومد 💔
الان 20 دی هست که من اینو گذاشتم پارت بعدی رو هم دو روز دیگه میزارم که چند روز بعد از این منتشر بشه بازم شرمنده 😔 داستان رو غمگین پیش ببرم یا نه؟؟؟؟ اتفاق بدی برای رها بیوفته یا نه؟؟؟ نظرت رو کامنت کن 😊🙏
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام دوستان میدونم خیلی دیر دارم اینو میگم اما من دیگه این داستان رو ادامه نمیدم و از تستچی هم میرم چون صرف نمیکنه من بیام کلی وقت بزارم رو یه داستان بعد بیام بزارم تو صف برسی 10 روز طول بکشه تا منتشر بشه بعد هم از داستانم کپی برن 😑💔 پس من دیگه ادامش نمیدم
خب دوستون دارم و مرسی که تا اینجا داستانم رو خوندین و ازش حمایت کردید
خداحافظ
نه نه این کار رو نکن من خیلی منتظر پارت بعد بودم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
داستانت عالیه کیوتم حرف نداشت 💋❤❤❤
من می گم مثلا داستان یه جوری باشه که
جیمین وقتی وارد اتاق میشه ببینه که رها اونجا
نیست و یه یادداشت گذاشته شده
که اگه می خوای رها رو بدست بیاری
مثلا یه چیزی از جیمین بخواد
و یا اینکه وقتی درو باز میکنه رها روی
زمین بیهوش شده
و جیمین سینی صبحونه از دستش
بیوفته و رهارو بغل کنه
و همون طور که بقیه بچه ها نظر دادن
رقابت بین جیمین و تهیونگ خیلی
بیشتر شه
و داستانت پایان خوبی داشته
باشه و غمگین تموم نشه
نظر من اینه کیوتم
مرسی که این داستان رو نوشتی
بین این همه دردسر دستت درد نکنه
❤💋❤💋❤💋❤💋❤💋❤❤💋
مرسی از نظرت 😘 راستش تو فکر اینم که داستان رو غمگین تو پارت ده تموم کنم چون واقعا برای ادامش ایده ای ندارم 😔 و بعد از یه مدت طولانی با یه داستان خیلی خفن برگردم، چون من هنوز خیلی تجربه ای ندارم و از نظر خودم داستانم زیاد خوب نیست، ولی بازم سعیم رو میکنم که خوب تمومش کنم
من یه نظر دارم هرکی موافقه جوابمو بده و بگه موافقم💜
نظر به سوال نویسنده:یه درخواست دارم لطفا یه بلا سرش بیار ولی نکشش لطفا با یکی از اعضای بی تی اس شیپش کن ولی بجز جیمین....
اون موقع جالب تر میشه داستان از این رو به اون رو میشه و هیجانی تر میشه و یکی هم که یه جریان سرقت هم توی داستان بیار تا بهتر بشه و هیجانش بره بالا😚😘برا ی مثال مثلا جیمین وقتی در اتاقق رو باز میکنه میبینه مثلا رها نیست یا مثلا رو زمینه یا تهیونگ برده اونو بیرون و یه یادداشت گذاشته و.......
دارم اساسی روش فک میکنم قسمت بعد خیلی هیجانیه
داستان سرقت رو گذاشتم برای اخر فصل اول که خیلی جذابه
خیلی خوب بود . منتظر پارت بعدی هستم.
من غم انگیز دوست دارم این داستانت خیلی قشنگ بود پارت بعدی رو زودتر بذار
عالی بود تو فقط سر من بلا نیاری رها منم نیس🤣🤣💜💜
ممنون 💜❄
فقط منظورتو نمیفهمم
ببخشید اشتباه شد گفتم بلا سر من نیاری رها مهم نیس😂
به نظرم نصف پارت بعد غمگین باشه و بعدش خوب تر بشه عالی بود حتما ادامه بده
دشمنت شرمنده اشکالی نداره فدا سرت عالی بود لال مونی بگیرم بهتره بی صبرانه منتظر پارت بعدی هستم خیلی خوب بود
💙💙💙💙💙💙💙🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍