
دو هفته بعد) از زبان ا.ت: ایلین به راحتی قبول کرد که بمونم پیشش اما شرط قبلی رو داشت باید کار میکردم اونم کاری که اون میگفت یه هفته ای هست که کارم شروع شده به عنوان خدمتکار خونه های مردم رو تمیز میکنم پولی که میدن بابتش زیاده تو این دو هفته اقای چا هرشب اینجاس منم که خدمتکار شخصی خانم ایلین ایلین : ا.ت اون لباسم رو که شسته بودیو اتو کن. ا.ت : چشم. ایلین : راستی آقای چا با برادرش امشب میاد غذای خوب درست کن لباس درست حسابی هم بپوش . ا.ت : باشه.
به آینه نگاه کردم خودمو برانداز کردم لباسی که ایلین برام انتخاب کرده بود خیلی بازه ا.ت : تروخدا بزار اینو عوض کنم . ایلین : حرف نباشه تو که قبلا خیلی از این لباسا میپوشیدی چی شد ؟ امشب باید بدرخشی ! «بدرخشی» منظورش از این کلمه چی بود ؟هرچی هست لحنش رو دوست ندارم ولی باید بسازم و بسوزم مجبورم به طرف راه روی پایین رفتیم آقای چا همراه یک پسر که کت شلوار مشکی پوشیده بود نشسته و گرم صحبت بودن به محض ورود ما بلند شدن ... وایسا من این پسر رو جایی دیدم ولی کجا ؟ آقای چا : معرفی میکنم ا.ت ، ایشون برادر من هستش چا بک آه . دستش رو برام دراز کرد تا دست بدم و همین کار رو هم کردم ا.ت : خوشوقتم بک آه شی . بک آه : همچنین خانم لی البته بزارین دیگه رسمی نباشم چون قراره زیاد هم رو ملاقات کنیم مگه نه ؟. ملاقات دوباره دیگه چیه واییی آیگووو من دیگه نمیکشم چرا همه رمزی حرف میزنن ا.ت : حتما . لبخندی به نشانه رضایت زد به طرف میز شام رفتیم بک آه : راستی ا.ت اونروز حواستون کجا بود که با اون سرعت میدَویدین ؟ . درسته ، گفتم جایی دیدمش این همون پسریه که بهش خوردم ا.ت : بازم عضر خواهی میکنم کمی آشفته بودم . ایلین : بس قبلا هم رو ملاقات کردین ؟ ا.ت ؟ چرا بهم نگفتی ؟. آیگوووو تو بد مخمصه ای گیر کردم ا.ت : فکر نمیکردم موضوع مهمی و مورد توجهی باشه .

از زبان نویسنده : چا بک آه 👆🏻 30 سال داره صاحب یکی از بزرگترین آژانس های مسافرتی کره زیاد تو دید نی اما شایعه های زیادی داره که تا حدودی حقیقت هستن وضع مالیش خوبه و آدم مرموزیه همین قدر اطلاعات بسته بقیش تو داستان اشکار میشه

لی ووهی 👆🏻 17 ساله اهل بوسان خانوادش پولدارن منظور از خانواده مادر ناتنیش هستش که باهاش مثل دخترش رفتار میکنه وقتی 2 ماهش بود زن دوم پدرش که مادرش میشد می میره و نامادریش که یه دختر دقیقا از خودش یک سال بزرگ تر داشت بزرگش میکنه بعد چند ماه دختر نامادریش دزدیده و کشته میشه و پدرش سکته میکنه و از اون پس اون و نامادریه عزیزش که مثل مادرش هست باهم زندگی میکنند دختر مغرور و صد البته خودخواهی هستش .
بک اه: درمیزنن درسته ؟ ا.ت : من باز میکنم . اه کیه چه خبره بابا امدم درو باز کردم با چهره اعصبانی کیم تهیونگ مواجه شدم اینجا چیکار میکنه ؟ آیگوووو اگه آیلین بفهمه بدبخت میشم تهیونگ : چرا تلفت رو جواب نمیدی ها میدونی چقدر نگران شدم اخه دختر چرا جوابمو نمیدی ؟. ا.ت : تهیونگ آروم باش گوشیم بالا بود نشنیدم ... وایسا ببینم آدرس رو از کجا اوردی ؟. ایلین : ا.ت کیه ؟ ا.ت : هه...یی...چچ.. دیر شده بود ایلین هم به جمع ما بیوست . ایلین : ع تهیونگ شی شمایی خوش امدی بفرما داخل . ا.ت : ن.نه کار داره مگه نه تهیونگ ؟. تهیونگ پوزخندی بهم زد و امد داخل تهیونگ : نه بابا چه کاری . باهم به پذیرایی رفتیم اقای چا و بک اه از جاشون بلند شدن بک آه : تهیونگ؟. تهیونگ : چا بک آه ؟. ا.ت : شما همو میشناسین ؟ هردو به طف من برگشتن تهیونگ : شریک پدرمه چندباری دیدیم هم رو وایسا تو اینجا .... بک آه : من برادر آقای چا، همسر آینده آیلین شی میشم پس رفتو آمدی داریم دیگه ؟. هنوز چهره تهیونگ حالت اعصبانی ای داشت که با این حرف بک اه اعصبانی تر شد و به من نگاه کرد ایلین : تهیونگ شی بفرما بشین .
اقای چا : خب اقای کیم فکر نکنم فقط برای حال و احوال پرسی امده باشی . تهیونگ : درسته ، ا.ت جواب تلفنش رو نداد نگران شدم امدم. چه جنتلمنانه فقط چون نگرانم شد امده ؟ بهش خیره شدم متوجه نگاهام شد و چشماش رو بهم دوخت چند ثانیه دنیا وایستاد قلبم جوری میتبید که هر لحظه امکان خارج شدنش از سینم بیشتر میشد این حس عجیب غریبه تاحالا تجربش نکردم برام نا آشناست ولی شیرین و زیبا دلم نمی خواد تموم شه چرا این حس رو دوست دارم ؟ چرا قلبم آروم نمیگیره ؟ چرا نمیتونم دل از چشماش بکنم ؟ اصلا این حس چیه ؟ عشق ؟ نه امکان نداره من نمیتونم عاشق دوست صمیم شم نمیشه ممنوع درسته این عشق ممنوعه نه مرگ ، بی نفس ماندن است و نه زندگی ، تمامی نفس گرفتن بلکه زندگی ، یافتن عشق در دیگریست تا عمر را به یادش صرف کنی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود آجی🤎🐾
پارت بعد زود بزار بیب💙🙃
عالیییی بود
خدا نکشتت محو داستانت بودم ضدحال خوردم اسلاید تموم شد •́ ‿ ,•̀
😂💗
عالییییییییییییییییییی
مرسییی 🥺💗