10 اسلاید صحیح/غلط توسط: DARMYZ انتشار: 3 سال پیش 125 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
من جزو آدمایی هستم که ترجیح میده زیاد تغییر نکنه. همونایی که زندگیشون ریتم ثابتی داره.. اما یولی با شور و شوق و گرماش، من رو وادار میکنه از محیط امنام بیام بیرون... یولی حین رفتن گفت: "دارم میرم کافه لیلی.. چیزی نمیخوای؟". گفتم: "خودم بعدا یه سر میرم.". بعد با خودم گفتم: "حتما میرم.. از کیک های شکلاتیش نمیشه گذشت.". چند وقت پیش موقع عید یه جشنواره شکلات راه انداختیم... در واقع لیلی و یونا، صاحب های کافه 'شیرینی زنجبیلی' همه کاره بودن.. اما خب... همه مغازه های این خیابون درگیرش شدن.. مخصوصا کتابفروشی من. راستش فرصت خوبی بود تا از سایه بیام بیرون و نظر مردم شهر رو جلب کنم.. به هر حال کسب و کار مشوق میخواد؛ برای همین ترس شکست رو از ذهنم بیرون کردم و دست به کار شدم... خیلی خوش گذشت.
جشنواره شکلات باعث شد تا یه بار دیگه به شهر کوچیکمون افتخار کنم.. فهمیدم وقتی مثل کوه پشت همیم، میتونیم با قدرت همه چیز رو پیش ببریم. به نظرم بهترین تعطیلات عمرم شد... صدای در من رو از فکر و خیال آورد بیرون. کنیا چو اومد تو. مغازه کنیا چو پایین خیابونه. کنیا توی مغازش شمع های خوشبو و صابون های قشنگ میفروشه... گفتم: "کنیا چو، دیگه خودت هم بوی هلو گرفتی..!". کنیا گفت: "همین الان صابون های هلویی درست کردم. همه مغازه بوی هلو گرفته". کنیا چو همه چیز رو از محصولات طبیعی درست میکنه. بعضی وقتا بو های خوبش تا مغازه من هم میومد. معمولا هم دنبال بو ها میرم تا ببینم چه معجونی سر هم کرده... گفتم: "هنوز عاشق صابون های دستساز شکلاتیتم. تا چند روز بوشون توی خونه پیچیده بود. تو واقعا یه کیمیاگری."
کنیا نیشش باز شد و گفت: "این دقیقا همون چیزیه که من به کوانگمین میگم؛ ولی کو گوش شنوا.؟!" کوانگمین همسرشه. کسی که اولین بار بهش گفته بود فکر باز کردن مغازه فروش لوازم حموم احمقانست. بهش گفته بود همون هفته اول ورشکست میشه... اما نشد. همه اهالی دگو، عاشق محصولاتش هستن. کدوم دختری عاشق دوش گرفتن با صابون های خوشبو نیست..؟ کنیا گفت: "دنبال یه کتاب میگردم.". دور پیشخون چرخی زدم و گفتم: "چجوری کتابی؟". کنیا چونش رو خاروند و گفت: "جلدش قهوهایه.". سعی کردم جلوی خندم رو بگیرم. گفتم: "اسمش رو نمیدونی؟!". - "امممم... نه راستش...". + "نویسنده یا ژانرش رو چی..؟". کنیا دست به سینه کتاب ها رو نگاه کرد و گفت: "خب... نه!... اما فکر میکنم عاشقانه یا خانوادگی بود.". در مواجهه با اینجور مشتری ها تعجب نمیکردم.. منظورم کسایی هست که فقط رنگ جلد کتاب ها رو میدونن. انگار فقط چندتا کتاب با جلد قهوهای توی دنیا هست.این آدم ها فکر میکنن اساس طبقه بندی کتاب ها، رنگ جلدشونه. گفتم: "خب... امممم... خانوادگی... بذار از اینجا شروع کنیم. کنیا بیا این عقب. امممم... فکر کنم کتابی که دنبالشی... اینجا باشه."
من باور دارم که کتاب ها اینجور مواقع حرف میزنن.. بین هزاران کتاب فریاد میزنن که 'بیخودی نگرد. من اینجام.' اینجوری بود که کتاب قهوهایه کنیا چو رو پیدا کردیم.. این جادوی غیر قابل توضیح کتاباست و البته، این شغل زیبا و منحصر به فرد منه... نزدیک غروب بود. گوشی رو به پیشخونم تکیه دادم و گفتم: "کتابفروشی قدیمی شهر، بفرمایید.". بعد به ساعتم نگاه کردم.. دیگه باید میرفتم پیش یولی... صدای مردونهی سالخوردهای از پشت تلفن پرسید: "ببخشید. با کی صحبت میکنم؟". - "تارا هستم. صاحب کتابفروشی قدیمی شهر.". صدا گفت: "تارا... امممم". انگار سعی میکرد من رو به خاطر بیاره. صدای پشت تلفن گفت: "من جونگمینم. از بوسان تماس میگیرم.". ردی از سالخوردگی و یا شایدم غم توی صداش بود. صدا دوباره گفت: "تارا یه زحمتی برات دارم. میشه درموردش حرف بزنیم؟". گفتم: "حتما. بگین. خواهش میکنم.". + "یه کتابخونهی بزرگ دارم که فکر کنم برات جالب باشه.کتاب هاش خاصن... خیلی خاص."
راستش وجود همچین تماس هایی نه برام تازگی داره و نه عجیبه. خیلیها باهام تماس میگرفتن تا کتاب هاشون رو بفروشن. خودم هم تبلیغ میکردم تا همچین پیشنهاد هایی بهم بشه. هرچند خیلی طول میکشید تا جیره کتاب هام تموم بشه... گفتم: "کتاب چاپ اول هم توشون هست..؟" کتاب های چاپ اول رو برای مشتری هام میخوام. بعضی ها اینجور کتاب ها رو جمع میکنن... صدای پشت تلفن گفت: "نه. از این مدل کتاب ها ندارم.. میدونی... منظورم کتاب های فوقالعادست... البته شاید برای امثال من و تو فوقالعاده باشه.. بیشترشون قهوهای هستن و جلد هاشون تار عنکبوت بسته. خیلی قدیمی هستن... داستان هاشون فرق میکنن. داستان هاشون، داستان های واقعی زندگی هستن."
صدای پشت تلفن کمی مکث کرد. انگار میخواست مطمئن بشه که درست میره سر اصل مطلب یا نه. صدا دوباره گفت: "همسرم گیومیونگ... البته من بهش میگفتم گیومیونگِ باشکوه، همه زندگیش رو وقف خرید کلکسیون کتاب هاش کرد. اون کتاب ها به زبان های مختلفی هستن. به قدری قدیمی هستن که صفحاتشون پَر پَر شده... ولی گیومیونگ دوستشون داشت... هر چه قدر عتیقه تر، بهتر.". برای چند ثانیه فقط زمزمه صداش شنیده میشد. اون دوباره گفت: "گیومیونگ کتاب هاش رو به طرز جادویی پیدا میکرد.. جادوش چی بود رو نمیدونم... من هیچوقت دلیل و منطق انتخاب هاش رو نفهمیدم. برای همین هم از کشتیسازی گرفته تا ژانر وحشت، همه جور کتابی هست. زنم 65 سال از عمرش رو وقف کتاب ها کرد... میگشت و کتابفروشی های تنگ و تاریک رو پیدا میکرد.. من هم اغلب همراهش میرفتم."
من محو حرف های پیرمرد پشت تلفن شده بودم. صدای پشت تلفن که خودش رو جونگمین معرفی کرده بود، گفت: "تارا... تو چقدر به جادو اعتقاد داری..؟" بلافاصله گفتم: "به جادوی کتاب ها شک ندارم.". + "گیومیونگ هم همینطوری بود. وقتی کتاب تازه ای میخرید، نگاهش پر از شوق میشد.. چشماش برق میزد.. قیافش مثل بچه ها توی روز عید میشد. گیومیونگ کتاب هایی رو نجات میداد که برای بقیه یه پاپاسی هم نمیارزید... یا شاید هم یه راست میخواستن برن توی سطل آشغال." یه آن حس کردم که گیومیونگ رو خیلی خوب میشناسم.. میفهمیدم پیدا کردن کتاب چه هیجانی داره... مثل کشف گنج توی خرابه هاست.. گیومیونگ چقدر خوشبخته که تونسته همچین مردی رو پیدا کنه.. مردی که درکش میکرد و شیفتهش بوده... اما چرا وقتی از گیومیونگ حرف میزنه، انگار از گذشته خرف میزنه..؟ انگار که دیگه گیومیونگ نیست. وقتی فهمیدم که گیومیونگ مُرده و من هیچوقت نمیتونم ببینمش، اشک هام مثل قطره های بارون چکید... به جونگمین گفتم: "من میدونم گیومیونگ چه احساسی داشته.. کتاب ها آدم رو صدا میزنن. فقط باید گوش شنیدن داشته باشی.".
جونگمین آروم خندید و گفت: "خب پس... جای درست رو پیدا کردم. میدونی تارا... چند سال پیش وقتی گیومیونگ هنوز زنده بود ما اومدیم توی کتابفروشیت.. نمیدونم یادت میاد یا نه." چشمام رو بستم و فکر کردم... نه... زوجی مثل جونگمین و گیومیونگ رو یادم نمیاومد. هر چند... اممم... احساس میکردم مثل یه خواب واضح، با گیومیونگ احساس نزدیکی میکنم. گفتم: "کِی؟... کِی اومدین..؟" تا این رو گفتم، یه دفعه گذشته برام زنده شد... زمستون بود و برف شدیدی میومد.. کتابفروشی هم از روزای دیگه رؤیایی تر بود.. لبه پنجره پر از برف بود.. توی اتاق مطالعه آتیش روشن کرده بودم. انگار که گوله های نارنجی آتیش، پرتاب میشدن توی اتاق... همون موقع زن و شوهری از در اومدن تو. وقتی لباس های برفیشون رو میتکوندن، میخندیدن... یه جوری خاطرشون برام زنده شد که انگار گیومیونگ هنوز نمرده. گیومیونگ یه کت آبی خوشدوخت تنش بود.. یادمه توی چشماش یه چیزی داشت که وجودش رو بیانتها میکرد...
جونگمین پرسید: "ما رو یادت اومد؟". لبخندی زدم و گفتم: "آره... آره یادم اومد. گیومیونگ یه رمان علمی – تخیلی خرید... اگه درست یادم باشه... یادمه کتاب عجیب و غریبی بود.. توی اتاق مطالعه هم نشستیم و چای خوردیم... با هم ساعت ها به بارش برف نگاه کردیم و درباره کتاب ها حرف زدیم..." بعد به خودم گفتم: "من چجوری یادم رفته بود.؟!" اون جذابیت خیلی خاصی داشت.. یه جور شوخطبعی که وادارت میکرد تا بخندی. یادمه وقتی رفتن، آرزو کردم که من هم یه روزی، یه همچین زندگی و رابطهای داشته باشم... کنار همدیگه عالی بودن.. عین دوتا تیکه پازل... قبل از اینکه جونگمین راجع به مُردن گیومیونگ بگه، پیشدستی کردم و ازش درمورد اون پرسیدم. جونگمین آهی کشید و گفت: "چند وقت بعد از اینکه اومدیم کتابفروشیت، گیومیونگ مُرد.. خیلی ناگهانی بود. یه روز صبح پاشدم و دیدم، پر کشیده.. درست بعد از تموم کردن آخرین کتابی که خونده بود... خدا همیشه بهترین زمان رو برای هر اتفاقی انتخاب میکنه.. اگه کتابش رو نصفه میذاشت، انگار مسئولیتش رو انجام نداده بود."
جونگمین خندید؛ اما توی خندش، حس غمگین و خالیای موج میزد. گفتم: "آخرین کتابی که گیومیونگ خوند، چی بود؟". دلم میخواست بدونم آخرین کتابی که خونده، چی بوده. دلم میخواست منم اون کتاب رو بخونم.. دلم میخواست بدونم آخرین شبی که رفت بخوابه، به چه چیزایی فکر میکرد... „پایان پارت سوم ، نتیجه چالش داریم.“
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
23 لایک
اسم من تاراست🥺
داستانتو خیلی دوست دارم،خیلی با احساس و درسته،یعنی جوری نوشتی که ادم به راحتی میتونه بره تو اون فضای کتابخونه و کامل داستان و تصور کنه،خیلی خوبه
😇🥰😍😘
این واسه اینه که تو خودت تارایی.. ممنون گلم💚
خیلی قشنگ بود، احساس میکنم نوشته من دربرابرت هیچه😄🫂نمیدونم چرا این داستانت به من احساس کلاسیک میده، با اینکه درباره دهه هشتاده ولی برای من زمانش خیلی قدیمی تره💕
واهای چه رویایی
مغازه شمع فروشی>>>>>>3
کتابخانه قدیمی >>>>>>3
کافه و جشنواره شکلات>>>>>>3
آره به نظر خودمم جالبه♡
داستانت چه سالی اتفاق میوفته؟
حدودای دهه هشتاد میلادی
واهای چه جالب ولی مگه اون موقع تکنولوژی بوده که وبلاگ راه انداخته؟
آره اون موقع کشورای جهان اولی مثل آمریکا، کشور های اروپایی، ژاپن ، چین و کره جنوبی داشتن... ولی بعد ها که حدودا سال 2000 به بعد هست، اینترنت همه گیر شد♡
اوه نمیدونستم مرسی
خیلی قشنگ بود😹😭💕
وی در حال تصور تو می باشد که نویسنده ای معروف شدی و من (مامانبزرگ😹😐) میام ازت امضا می گیرم😹😹
چالش: شاید چون انقدر غرق کتابه به اینا فکر نمیکنه و اونی که میخوادو پیدا نکرده
مرسی مامانبزرگ گشنگم😐😗😂💙
کی؟ من؟ نویسنده؟ من بیکار نشم خیلیا رو بیکار میکنم😐😂💔
آره اصلا تو این فازا نیس😂😂😂
قربونت بچه😹😐💕
وای😹😹😹😹😹
اره باید بکشیمش تو این فازا😹👏
باش حالا سعیمو میکنم ببینم میاد تو این فازا یا نه😐😂❤🎈
افرین نوه ی گلم😹😐👏💕
مشه چندتا رمان خوب بهم معرفی کنی هم تو تستچی هم رمان پی دی افی
آره البته عزیزم:)💕
رمان خارج از تستچی که من خیلی دوست دارم ایناس: عقاید یک دلقک، دختری که رهایش کردی، جنگجوی عشق، برزخ بیگناهان، رادیو سکوت💙❄
توی تستچی من خیلی رمان نخوندم ولی چیزایی که الان توی ذهنمه ایناس: عشق مسموم (پایانش غمگینه)، به من دروغ نگو، منشی من، هویت پنهان💚🍀
❤
❤
شگفت انگیز بود
شاید میخواد ترشیشو بنداره و تو کتابخونش کپک بزنه😂
تنکیو لاولی💙
آره دقیقا، جواب همینه😂💓
😂
خیلی خوشگل بود😻¡-¡💖
ج چ:فرد ایده آلشو پیدا نکرده😄
ممنون اونی قشنگم ಥ‿ಥ❤
مرسی که هر پارت واسم کامنت میدی و بهم انرژی میدی💚🌱
خیلی قشنگه احساس میکنم تارا خودمم
چ ج=چون کسی مثل جونگ میون رو پیدا نکرده که مثل اون هم به زنش هم به الایقش اهمیت بده
مرسی آجی جون بابت انرژیای که بهم میدی😁💚
و مرسی که به چالش جواب دادی قشنگ من💙
میشه گفت تو یکی از بهترین نویسنده هایی هستی که دیدم بابت اینکه استعدادتو باهام شریک شدی ممنونم
خواهش میکنم آجی کیوت من ಥ‿ಥ💙
کاری نکردم
انرژی داذن هات خیلی واسم باارزشه آجی جونی😽💚🍀
امیدوارم نتیجه بده اجی جونم
عرررررر رمانت خیلی قشنگه
کسایی که اینطوری مینویسن استعداد خیلی خوبی تو نویسندگی دارن
تخیل زیاد
میتونی قشنگ تصور کنی داستانت چجوریه
ج.چ= به نظرم چون کسی که میخواد رو پیدا نکرده یا هنوز معنی درست عشق رو نفهمیده
مرسی هانی
آره همه بهم میگن چیزای توی داستانت رو زیاد توصیف میکنی. حتی خواهرم بهم میگه "آنهشرلی" چون خیلی توی داستان هام حرف میزنم😐😂💜
ممنون بابت کامنتت عزیزم:)💕
چون واقعا هم حق دارن
من کسایی که اینجوری کتاب مینویسن رو خیلی دوست دارم میدونی
به نظرم باید بری آموزش ببینی بعدشم کتاب بنویسی
من دیگه در اون حد هم استعداد ندارم
چی بشه تا مغز من یه جرقه بزنه و داستان بنویسم😂