
بالاخره دارم مینویسمش اتفاقی که سال ۱۹۸۹ در شهری نزدیک توکیو افتاد و دبیرستان نمونه ی اکادمی زمین اصلی بود...داستان دختر سال دومی ریوبا آیشی در سال ۱۹۸۹...

پدر و مادرش برای ۳ ماه رفته بودن مسافرت،طوری که میگفتن برای کار رفته بودن و قرار بود اخرای مسافرت به مادربزرگ مادریش سربزنن و بعد برمیگشتن. پس کل خونه برای ریوبا بود و با اینکه مقداری پول براش گذاشته بودن اما برای پول بیشتر یا وقتی که تموم میکرد باید میرفت شیفت شب در کافه ی شهر کار میکرد به عنوان پیش خدمت.مشکلی هم نداشت چون از لحاظ درسی مشکلی نداشت و در حد لازم بود و پول خوبی هم درمیوورد. *** از زبان ریوبا: هر شب،از وقتی کهیادم میاد...تقریبا همش یک خوابو میدیدم...توی اون خواب،من با یک پسر ملاقات میکنم، عاشقش میشم ...با هم خونواده میسازیم و...به خوبی و خوشی زندگی میکنیم. ( توجه داشته باشین وسطی با موی مشکی بلند ریوبا هست و بقیه هم ...در آینده😇🔪...)
همیشه باور داشتم که این خواب و رویا درواقع داشت آینده ی منو بهم نشون میداد...شخصیو بهم نشون میداد که قرار بود بقیه ی عمرمو کنارش باشم. من سالها رو در حالی سپری میکردم که رویا پردازی میکردم که چجور میتونه باشه وقتی بالاخره ملاقاتش میکنم... بالاخره...یکسال قبل...(توجه کنین الان ی زمانی از سال دوم دبیرستانش هست.سنپای یکسال بالاتره...) پیداش کردم...همون پسر توی رویاهام توی مدرسه ی خودمه!!!
اما.... خیلی میترسم باهاش حرف بزنم...چون نگرانم یوقت همه چیزو خراب کنم...کاری کنم ازم متنفر شه...پس... از پارسال در حالی که به اندازه کافی جرئتمو جمع میکردم که باهاش حرف بزنم از دور نگاهش میکردم و تقدیر و الگو ...اون جفت روحیمه...سرنوشتم...ولی، درحالی که توی مدرسه هستم اون فقط "سنپای" منه. من از تماشا کردنش خیلییی لذت میبردم...همه چیزو در موردش یاد میگرفتم.و برنامه ی زندگی مشترک ایندمونو میچیدم. ولی...بعدش، یکنفر باید میومدو و همه چیزو بهم میریخت!...اون دختر داره سعی میکنه ازم بگیرتش... من...بهش اجازه نمیدم قسر در بره...
یکی از روزای یکی از هفته های یکی از ماه های سال بود...ریوبا ایستاد،برگشت، و شروع به دوییدن کرد...از در بزرگ ورودی رد شد...وارد ساختمون شد...رفت سمت کمدش و کفششو عوض کرد...دبیرستان بود...با یونیفرم...رفت سمت دیگه ی ساختمون...طبقه ی دوم...در کلاب آشپزی رو باز کرد...تقریبا عصر بود...خیلیا داشتن تمیز کاریو تموم میکردن و میرفتن خونه...رفت و چاقو رو از روی کابینت برداشت...قایمش کرد تا کسی تو دستش نبینه و مشکوک نشه...اومد بیرون و درو بست...به سمت گوشه ی دیگه ی ساختمون رفت...وارد دستشویی شد...یکی از در های یک توالت گوشه رو باز کرد و رفت تو و بست...منتظر موند...میدونست که طرف یادداشتش رو توی کمد شخصیش دیده و حتما تنها میاد...و اون دختر اومد... رفت پیش دیوار بین دو ردیف دستشویی...

درحالی که روش به دیوار بود با خودش بلند گفت: این کیه میخواد همچین جایی باهام حرف بزنه؟ ریوبا اروم و بیصدا اومد بیرون و پشتش ایستاد...سرفه کرد...دخترک پرید و برگشت و گفت: اوه! ریوبا چان! امم تو کسی هستی که اون یادداشتو تو کمدم گذاشتی؟... درمورد چی میخوای باهام حرف بزنی؟ ...( y یعنی یاندره چان و r ینی رقیب v ینی قربانی s سنپای) y: لازمه یچیزی درمورد پسری که بهش احساس داری بهت بگم. v: عایییی... میدونی روی کی کرا*ش دارم؟ اووووه ه ه خیلی خجالت کشیدمممم...و پشتشو کرد به ریوبا و سمت دیوار...ادامه داد: خب...حالا چی هست؟! چیو میخواستی دربارش بگی؟... ریوبا چاقو رو بیرون اورد بیصدا و بهش نزدیک تر شد...(خودتون دارین مراحلو تو عکس میبینین تقریبا) دهنشو محکم گرفت...کشیدش عقب و دختره چشماش وحشت کرد...چاقو رو اورد بالا،y: تو نمیتونی داشته باشیش...و محکم و سریع برد سمت گردنش...y: اون به من تعلق داره... *** یکم بعد بدن بی جون دختر روی زمین بود و خون از میریخت...لباس ریوبا هم خون آلود بودو همینطور چاقو...

درحالی که تقریبا اولین بارش بود زندگی یک انسانو گرفته بود و با اینکه باعث شده بود یمقدار روی اعصابش تاثیر بذاره و میزان عقلانیتش افت کنه و چشماش بی نور یاندره ای بود و سایه رو صورتش افتاده بود ولی دست بکار شد...یک پلاستیک سیاه بزرگ از دستشویی برداشت و جسدو توش جا کرد و گره زد...بعد تشت کوچیک اونجا رو از اب پر کرد و وایتکس قاطیش کرد...گذاشتش زمین...جارو یا تی رو برد توی اب و مایع شوینده... و هرجا که خون میدید روی زمین و پلاستیک کشید...تموم شد...سریع ابو خالی کرد همه چیزو گذاشت سرجاش و رفت سمت پلاستیک...و تو بقلش بلندش کرد...واقعا سنگین بود ولی ریوبا از قبل بدنش اماده بود و هم ذهنش هم بدنش خاص بود...با سرعت از دستشویی با پلاستیک بزرگ تو بقلش دویید سمت راه پله...کسی زیاد تو راهروها نبود و با هم حرف میزدن...رفت طبقه اول...از ساختمون اومد بیرون...رفت سمت پشت و گوشه ی مدرسه...سمت زباله سوز مدرسه...دورش اهن کشیده بودن و درشو میشد باز کرد...کسی زیاد اونور نبود...پلاستیکو گذاشت دریچه رو باز کرد و اول پلاستیکو انداخت داخل و بعد چاقو رو...ولی روشنش نکرد...سریع دویید سمت حمام دخترا نزدیک زمین ورزشی و استخر و وارد شد...از کمد مخصوصش سریع لباسشو عوض کرد و گذاشت توی کمد بدون اینه خون ازش بریزه...حوله تنش کرد و رفت سریع دوش گرفت و خودشو پاک کرد...خشک کرد و برگشت و لباس ورزشیشو پوشید...کمدشو بست و لباس مدرسه خونیشو برداشت و برگشت سمت کوره زباله ذوب کن...یا خاکستر کن...دریچه رو باز کرد و دید چیزی دست نخورده و لباس خونی رو انداخت داخل و روشنش کرد ...تایمر گذاشت که بعد یمدت خودش خاموش شه...خب تموم بود...هیچ مدرکی نمونده بود...ولی عقلانیتش و چهرش عیب داشت...از مادرش یاد گرفت که اینجور موقع ها با خنده ذهنشو اروم کنه...از کر کرای کوچیک شروع شد و رفت بالاتر و رو به اسمون قهقه یاندره ای زد...وقتی دید ۱۰۰ شد دوباره ذهنش تموم کرد و برگشت و درو بست و درحالی که میرفت سمت جلوی مدرسه و چند نفرو اونجا دید یدفه ینفر مخاطب قرارش داد...
توجه کنین دختری که مرد اسمش سومیره سایتوزاکی (sumire saitozaki) بود معروف به قربانی اول چان victim chan و کسی که الان ریوبا رو دید شاهد چان witness chan اویی تونسو ui tunesu هست و دوست سومیره بود...خب اویی: هی ام...ریوبا چان...دیدم یک چاقو از کلاب اشپزی برداشتی،چرا ؟ ...گندش بزنن...باید جمع کرد حالا...ریوبا چند قدم رفت سمتش و : اوه، اون چاقو در واقع برای اتاق اقتصاد خانگی بود.چاقو رو بردم بذارم سرجاش. W: عاها که اینطور. فک کنم با عقل جور دربیاد...من دیگه میرم... و واقعنم وقت رفتن بود...ساعت از ۵ داشت میگذشت...بعدا میتونست یونیفرم دیگه برداره...رفت و وسایل و کیفشو برداشت و کفششو دوباره عوض کرد و رفت سمت خونه...

از زبان ریوبا در خانه و ذهن و خاطراتش: بعد از خلاص شدن از شر دختری که میخواست سنپای منو بدزده،همه مدارکو از بین بردم.هیچ ردی از کاری که کردم باقی نذاشتم... حداقل فکر میکردم...وقتی پلیسا داشتن روی ناپدید شدن دختره تحقیق میکردن،یک لکه ی خون که انگار نتونستم ببینم و تمیزش کنم پیدا کردن.همین کافی بود تا پلیس مجبور شه تحقیقاتو به عنوان پرونده ی احتمال قتل انجام بده... یک احتمال قتل در یک دبیرستان نمونه اخبار بزرگی بود و باعث وارد شدن خدشه به اسم و رسم سرشناس مدرسه شد.مدیر اصلا خوشش نیومد. شنیدم یه معامله با پلیس کرد تا تحقیقاتو هرچی میتونن با احتیاط انجام بدن.هم پرسنل هم شورای دانش آموزی حواسشون حسابی قراره جمع کنن...باید در آینده محتاط تر باشم...اما...هنوز نمیتونم اروم بگیرم و استراحت کنم...یک تهدید دیگه سر و کلش پیدا شده.( توجه کنین تو خارج شنبه و یکشنبه اخر هفتشونه) ...اون دختر برنامه ریخته که جمعه ۶ عصر احساساتشو به سنپای اعتراف کنه.باید تا قبل از اون موقع جلوشو بگیرم.اگه بخوام هر دختری که به سنپای علاقه نشون بده بکشم...بیشتر پلیسو جذب مدرسه میکنم. پس حتی با اینکه خیلی وسوسه ام یک چاقو فرو کنم توی قلبش...بنظر بهتره از خون ریزی دوری کنم. بهتره یواشکی به صحبتای بینشون گوش کنم...ممکنه اطلاعات خوبی دستگیرم شه.در حقیقت...با یکم دستکاری و خرابکاری ممکنه بتونم رابطشونو بهم بریزم و کاری کنم سنپای علاقشو بهش از دست بده.فردا دو شنبس...میتونم شروع کنم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وایییی از دیروز شروع کردم مود 1980 رو الان فقط دو تا موندهههه! الان روی چیگوسا عستم!!! (توی یه روز هفتاشونو ک.ش.ت.م)
میگم بازیش قشنگه؟
گذاشتم بررسی
منتظرم☺️
امون بدین تورو خدا بعد نزید ۲ روز و نیم اومد😹😂
بعدی یکم بیشتر طول میکشه چون رقیب رسمی اول از ۱۰ تا هست 😇
نمشه پارتتتتت بعددددد😐🎧
زیبااااا😐🤝منتظر پارت بعد
قشنگ بود 😊
خدا رحم کنه 😂😂