
کتابم رو ورق زدم. بعد با آسودگی توی گوشه دنج کتابفروشیم فرو رفتم. اولین اشعه های طلایی نور خورشید آسمون رو روشن میکرد. صبح زیبایی بود. خورشید شبیه آبرنگ زردی بود که از دور و ور ظرفش بیرون ریخته باشه. نرم نرمک صبح میشد و وقت شروع کار بود. یه روز کاری جدید توی کتابفروشی خودم... یعنی کتابفروشی قدیمی شهر. معمولا صبح ها چند ساعت زودتر میام توی کتابفروشی. عادت دارم قبل از رسیدن مشتری ها توی سکوت کتاب بخونم.. عاشق لحظه های جادویی اول صبحم. توی کتاب غرق میشم و به جاهای دور سفر میکنم... تا وقتی که گوشه یه صفحه رو تا بزنم و برگردم به دنیای واقعی.
میتونم صبح ها دیر تر بیام؛ اما راستش صبح ها انگار کتابفروشی منو صدا میزنه... سرمو بالا گرفتم و به خورشید نگاه کردم. شعاع های نور یواش یواش کتاب ها رو از خواب بیدار میکردن. به نظرم کتاب ها به طرز عجیبی مرتب بودن.. احتمالا ازم ناامید شده بودن و خودشون لباس های گرد و خاکیشون رو در آورده بودن... شایدم امیدوار بودن که امروز خریداری با مهر روی سرشون دست بکشه. هر چند من با تمام وجود باور دارم که این کتاب ها هستن که ما رو انتخاب میکنن... نه ما کتاب ها رو. توی سکوت کتابفروشی گوش کردم.. صدای پچ پچ کتاب ها رو میشنیدم. لبخند زدم و به خودم گفتم: "یه فصل دیگه هم بخون.".
وقتی دوباره سرم رو بلند کردم خورشید وسطای آسمون بود. خیلی کتاب خونده بودم. بعضی کتاب ها شما رو جوری مجذوب میکنن که انگار زمان ایستاده و نگرانی ها از دلتون پر کشیده و رفته. راستش من داستان های عاشقانه رو ترجیح میدم.. داستان هایی که پایان خوش دارن... همونایی که قهرمان زن خود واقعیشه و قهرمان مرد تا یه کلمه حرف میزنه، خواننده عاشق شخصیتش میشه. این وقت روز دیگه کتابفروشی ساکت نیست. حالا دیگه صدای همهمه خیابون و سروصدای مغازه دار ها به گوش میرسه. بیرون رو نگاه کردم..
لیلی صاحب کافه زنجبیلی دست توی دست نامزدش شیومین از راه رسیدن. هر دو چند دقیقه ای جلوی کافه وایسادن و با هم حرف زدن... منم سعی کردم حواسم رو بدم به کتابم؛ اما هر از گاهی زیر چشمی بهشون نگاه میکردم.. آخه کافه لیلی درست رو به روی کتابفروشی منه. هر روز صبح یه جوری با هم حرف میزنن و خداحافظی میکنن که انگار این آخرین دیدارشونه.. تازه محل کارشون هم خیلی بهم نزدیکه.. مطمئنم یه ذره هم حواسشون به دور و ورشون نیست... نه چیزی میبینن نه چیزی میشنون.. انگار دورشون یه حبابی کشیدن که توش موسیقی دلنوازی داره پخش میشه.. یه لحظه فکر کردم که نکنه مزاحم خلوتشون بشم. برای همین هم بلند شدم و یه دور با دامن چیندارم چرخیدم و پابرهنه رفتم تا قهوه دم کنم. راه رفتن روی کفپوش مغازه رو با پای برهنه دوست دارم. دیگه پاهام با خط های روی کفپوش ها آشناست. حس کردن کفپوش های صیقل خورده با سوراخ های هزارتوش، فضای کتابفروشی رو برام دلانگیز تر میکنه.
همینجوری که قهوه رو مزه مزه میکردم، احساس کردم سر یه چهار راه گیر کردم.. نمیدونستم از کدوم طرف باید برم. با خودم گفتم: "تا صفحه چند خوندم؟". میدونید.. وقتی آخرین صفحهای رو که میخونی، گم کنی، خیلی بده... نه میتونی چند صفحه بری جلوتر... که خب مزهش میره و نه دوست داری که برگردی عقب... برای همین میچسبی به خوندن همون صفحه که خودتم میدونی اون صفحهای که باید باشه، نیست.. اما فقط میخونی تا خودت رو قانع کرده باشی... البته من این حس رو یه جورایی توی همه زندگیم دارم.. جوری که انگار صفحه خودمم گم شده... شونه بالا انداختم. نباید توی همچین صبح قشنگی به این چیزا فکر کنم.
نگاهم رو از فنجون قهوه گرفتم و رو به روم رو نگاه کردم. خودم رو کم و بیش توی آینه ی رو به روم میدیدم. بس که آینه کثیف بود، فقط تصویر محوی ازم معلوم بود... اصلا چند وقته که خودم رو خوب ندیدم..؟ آروم آروم جلو رفتم.. انگار از دیدن خودم میترسیدم. آره.. خودم بودم... کیم تارا... دختر کتابفروش با موهای صاف و مشکی... چشمای قهوهای یکم روشن و یه عالمه کک و مک و البته لب هایی که همیشه موقع خجالت جمعشون میکنم. خود معمولیم بودم.. حتی اگه همه دوستام صبح تا شب بگن: "تارا تو خیلی قشنگی..!" یا حتی مامانبزرگم. برای آینه شکلک در آوردم و برگشتم.. ولش کن. تمیزش نمیکنم.. هر چی کمتر توش معلوم باشم بهتره. „پایان پارت اول ، اسلاید بعد چالش داریم“
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ و با احساس نوشتیش😍💕
خوشحال میشم به داستان منم سربزنی و نظر بدی💙
چ:عالی من هم رمان می نویسم و چاپ کردم اگر کسی به کتاب علاقه داره رمان های من رو بهتون پیشنهاد می کنم
ممنون
بله البته که آره... حتما سرمیزنم گلم💙❄
ممنونم عزیزم
یاااااا چرااا انقدر قلمت خوبهههه😭 خیلی خوب می نویسی😭😭😭😭😭😭😭 ادامه بدههههه💕
من با قلم ننوشتم اینو😐😂😂😂😂❤
بالاخره منم بهت ضدحال زدم😐😂😂💚
مرسی مامانبزرگ مهربونم😐😹😹💜
چشم فعلا که دارم ادامه میدم مامانبزرگ😐😂💕
یاااا مرسی بابت ضدحال😹👏
قربون تو نوه ی مهربونم😹😐💕
افرین بر تو
بالاخره تونستممممم
#ما_میتوانیم😐✌
تانکیوح:)💙
جرر😹😹😹😹👏
ولکام😹💕
عرررر خیلی خوشگلهههಥ‿ಥ💖
من فدای تو و داستانت بشممممم🥺😻❤
بنویس ولی از وقت درس خوندنت نگیر😁🫂
مرسی اونی مهربونم... و مرسی که توی لیستت قرارش دادی، نمیدونم چطوری ازت تشکر کنم♡
خدانکنه اسپرسوی دوست داشتنی من💓
چشم، حتما... اول درس، بعد نوشتن و خوندن داستان... همیشه این قانون رو یادمه😁💕
فیدات💖😁
:)💕
همین الان بزارررررشششش
چشم الان مینویسم و سعی میکنم امشب بذارمش💚
ممممنننناااننن
زیبا و عالی👌
تشکر هانی💞