10 اسلاید چند گزینه ای توسط: دریا انتشار: 4 سال پیش 85 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلاااام اولین تستمه میخوام بترکونم لطفا همراهی کنید و کامنت بزارید
از زبان مرینت هوووووووووف خیلییی خسته شدم امروزم نمیرسم تحقیقم رو انجام بدم هیعععععععع کادو ی ادرین بدو بریم تیکی ۰ مرینت نگران نباش تو میتونی الانم به اندازه ی کافی دیرت شده بدووو
باشه وایسا اومدم تند و تند داشتم میدوییدم که برسم به ادرین دیدم داره سوار ماشین میشه صداش زدم =ادرییییین ادریییین
گفت بله مرینت گفتم این ماله توعه تولدت مبارک 🥳 و لپام گل انداخت گفت ممنونم ولی الان کار دارم برو بدش به ناتالی ، خداحافظ مرینت ،،،، خیلی ناراحت شدم هدیه رو دادم به ناتالی و برگشتم خونه افتادم رو تخت و یه دل سیر گریه کردم گفتم تیکیییییییی من یه موجود بی مصرفم که ادرینی که دوسش دارم من رو به عنوان یه دوست میبینه ، اینقدر گریه کردم که همون جوری خوابم برد صبح که بیدار شدم صدای بلندی اومد دیدم که ...
یه نفر شرور شده تند تند تبدیل شدم و رفتم به جنگ اون شرور
از زبان ادرین ،، تو خواب ناز بودم که صدای بلند گروووووومپی اومد از خواب پریدم و دیدم یه نفر شرور شده تبدیل شدم و رفتم جنگ با اون شرور دیدم کفشدوزکم اومده ،،، بعد از شکست اون شرور به کفشدوزک گفتم ، بانوی من میای امشب با هم شام بخوریم گفت با همین ضاهر ابر قهرمانی ؟؟؟؟؟ گفتم اره مگه چه اشکالی داره ؟؟؟ گفت ایرادی نداره من میام خیلییییی خوشحال شدم رفتم تا اون جایی که قرار گذاشتیم رو اماده کنم از زبان مرینت به گربه قول داده بودم برم پیشش ساعتو که دیدم گفتم وایییی دیر شد تند و سریع تبدیل شدم و رفتم دیدم گربه روی سقف رو خیلی قشنگ تزئین کرده بهش گفتم گربه خیلی اینجا قشنگ شده گفت ممنون بعد یه گل سرخ داد دستم خیلی قشنگ بود امااا به محز اینکه بوش کردم از هوش رفتم و دیگه نفهمیدم چی شد...
از زبان ادرین ،، کفشدوزک بی هوش شد بعد یه هو دیدم به مرینت تبدیل شد زبونم بند اومده بود خیلی تعجب کردم گفتم یعنی این مرینت خودمون دختر کفشدوزکی هستش بی خیال هویتش شدم بغل گرفتمش و بردمش خونه یه بوس کوچولو به پیشونیش زدم گفتم ، این انصاف نیست بعدش رفتم . از زبان مرینت ،، صبح که بیدار شدم دیدم با ضاهر مرینتی رو تختمم ساعت و دیدم جالبه ساعت ۶ صبحه چی شد من سحر خیز شدم بلند شدم و وسیله هام رو اماده کردم ساعت شد ۷ لباس پوشیدم و رفتم مدرسه دیدم ادرین اومده سمتم قرمز شدم گفت مرینت میشه درباره ی یه چیزی حرف بزنیم گفتم ال.. البته رفتیم رو یه نیمکت نشستیم ادرین تا خواست شروع کنه الیا اومد گفت اووووو چه جالب باشه مرینت خانوم خنجر بزن من بعدا حساب تو رو میرسم بعدش رفت ادرین شروع کرد به گفتن گفت من میدونم تو کفشدوزکی و خیلی دوست دارم و تمام اون اتفاقاتی که افتاده بود اما از هویتش هیچی نگفت کم کم داشت گریم میگرفت بهش گفتم باشه میتونی بری به همه بگی اما من دوست ندارم شرمنده ادرین . بلند شدم و رفتم تو توالت نشستم و گریه کردم تیکی سعی داشت ارومم کنه بهش گفتم تیکیییییی بدبخت شدم اون منو دوست نداره اون کفشدوزک رو دوست داره من چیکار کنم الان هق هق .. باشه مرینت اروم باش ایرادی نداره گفتم تیکی ایراد داره خیلی هم ایراد داره تیکی،، حالا ولش کن بیا برو کلاس گفتم وایییی به کل یادم رفت داشتم میرفتم که ...
گربه رو دیدم گفتم ولم کن پیشی حوصله ندارم گفت خوب پرنسس بهم بگو چی شده شاید بتونم حالت رو خوب کنم ؟ گرفت من رو برد روی برج ایفل گفت خوب تعریف کن . منم همه چی رو بهش گفتم از عشقم به ادرین و خلاصه همه چی رو گفتم بهش بعد دیدم نشسته با چشمای گرررد نگام میکنه اهمیت ندادم گفتم= دیدی تو هم نمیتونی درکم کنی هیچکس نمیتونه درکم کنه گفت مریینت می..میفه.. میفهمی داری چی میگی؟ دختر تو واقعا.. حرفشو رو خورد گفتن چیه هاان احمقم ارره یا ایو الناس من احمقم من احمقم که ادرین فقط من رو به عنوان دوست میبینه احمقم که دوسش دارم احمقم که کفشدوزکم .... هیععععع دستم رو گزاشتم رو دهنم و سرمو انداختم پایین تو دلم گفتم هیعععع مرینت خنگ برای چی گفتی اخه پخمه الان فکر های بد به سرش میزنه . از خود درگیریم دست ورداشتم و به گربه نگاه کردم دیدم چشماش قرمز شده و داره گریه می کنه گفتم هه گربه برای چی تو داری گریه میکنی گفت شرمندم مرینت شرمندم گفتم تو برای چی شرمنده ای اونی که یاید شرمنده باشه منم نه تو یه دیدم دوید سمتم و بغلم کرد دیدم حلقش چشمک زد و ...
به ادرین تبدیل شد خشکم زد سرش رو گزاشت رو سرم و موهام رو نوازش کرد با بغض گفت ببخشید پرنسس کوچولوی من شرمندم که دل فندوقیت رو شکوندم میشه این پرنس بی لیاقتت رو ببخشی و مثل همیشه باهاش حرف بزنی و قهر نباشی ؟ حرفاش قند تو دلم اب میکرد گفتم باشه پرنس بی لیاقت من پرنسس کوچولو تو رو بخشیدم خندید و دماغش رو کشید به دماغم و گفت من باورم نمیشه هنوزم تو هر وقت باهام حرف میزدی لکنت داشتی الان چی ؟ گفتم خودمم نمیدونم انگاری عادتم شده ولی هنوز... دلم شکسته گفت چرا گفتم من برای یک بار که شده خواستم با گربه ی سیاه به شکل دختر کفشدوزکی وقت بگزرونم ولی بی هوش شدم البته تا اون روز ایرادی نداشت حالا که میدونم کسی که دوسم داره همکارمم هست الان اشکال داره ،، خندید از اون خنده هایی که نادر بود دلم براش رفت گفت حالا تو ناراحت نباش من خیلییییی دوست دارم منم گفتم من بیشتر گفت نه من گفتم نه من گفت باشه اما یه شرط داره گفتم چه شرطی یه نفهمیدم چی شد اما ارامش گرفتم خوشحال بودم که داشتمش به ارزوم رسیدم بوسیدمش از ته قلب کسی که دوسش دارم الان کنارمه
درگیر اغوش گرمش شدم بغلش کردم با تمام وجود وقتی تو بغلش بودم دم گوشش گفتم دوست دارم اونم گفت منم دوست دارم فندوقی من گفت مرینت یه سوال ازت بپرسم گفتم بپرس یه هو قیافش شیطون شد و گفت میشه یه بوس دیگه بدی سیر نشدم منم محکم کوبوندم تو سرش گفتم بوس به جای خود کلاس رو بچسب بدو که حسابی دیر شد زد تو سرش گفت وایییی کلا یادم نبود گفتم بعله دیگه با دیدن من هوش از سرت رفت گفت ای موزمار بدو تا دیز نشده تا مدرسه با هم مسابقه دادیم اون برد یه هو یه درد شدیدی رو زیر قفسه سینم احساس کردم اونقدر شدید بود که افتادم زمین و اخ بلندی گفتم یه هو ادرین و الیا بقیه بچه ها که داشتن میرفتن سر کلاس دویدن سمتم و گرفتنم حس خیلی بدی داشتم نشوندنم رو نیمکت کلاس یکی بادم میزد یکی رفت خانم بوستیه رو خبر کنه حالم واقعا بد بود یه نفهمیدم چی شد سرم گیج رفت و سیاهی مطلق ....از زبان راوی مرینت از حال میره ادرین بغلش میزنه و میبرتش بی مارستان پرستارا میان میبرتنش و ادرین با همون حال تو صندلی بیمارستان میشینه و با خودش فکر میکنه که چه اتفاقی باعث شد مرینت از حال بره ...
از زبان ادرین ،، نگران بودم گفتن وعضش خوب نیست همینجوری که نینو من رو دلداری میداد که ناراحت نباشم تو دلم اشوب بود بعد ۳ ساعت دکتر از اتاق اومد بیرون چهرش ناراحت بود دو گرفتم سمت دکتر گفتم چی شده گفت حالش اصلا خوب نیست باید بستری بمونه فقط اقای اگراست یه چند لحضه بفرمایید اتاق من باهاتون کار دارم رفتم اتاقش نشست پشت میزش و عکس در اورد و گزاشت رو صفحه ی روشن بهم گفت اقای اگراست حال خانم دوپن چنگ خوب نیست متاسفانه کیس دارن باید هر چه سریع تر عملشون کنیم وگرنه کلیشون از بین میره البته یه راه دیگه هست که اگه یکی یه کلیه بهشون اهدا کنه بعد عمل حالشون کاملا خوب میشه گفتم دکتر مطمعنین گفت بله گفتم ممنونم پس مادر و پدرش و خبر میکنم بیان رضایت بدن از اتاق اومدم بیرون رفکم سی سی یو به چهره ی معصومش نگاه کردم تفلک خوب میشی مرینت قول میدم رفتم زنگ زدم مامان و بابا ی مزینت اومدم رضایت دادن بعد نوبت من بود پدرم باید اجازه میداد رفتم خونه در اتاق پدرم رو زدم دیدم نیست رفتم کل خونه رو گشتم اما نبود دیدم صدا از پشت تابلوی مادر میاد دیدم بعضی تیکه های تابلو با اصلش فرق دارن اون تیکه ها رو فشار دادم یه هو زیر پام خالی شد دیدم ارباب شرارته و یکی دیگه که اسمش مایوراست دیدم که یه هو پدرم و ناتالی از لباسشون اومدن بیرون سرم گیج رفت یه هو پدرم و ناتالی من رو دیدن دستمو گذاشتم قلبم یه هو پدرم اومد سمتم خواست بهم دست بزنه گفتم به من دست نزن عوضیییییییییی تو پدری ایا تو ارباب شرارتی تو پدر نیستی تو شیطانی تو... یه ... دیگه آخرا نفس نفس میزدم یه کم بهم اب دادن بهتر شدم پدرم گفت بشین کارت دارم گفتم نه میخوام برمم میخوام برم بمییییرم که ای کاش پدرم نبودی گفت گفتم بشین باهات کار دارم نشستم و اون همه چی رو بهم گفت همه چی منم گوش میدادم اخرش گفت ادرین ببخش من رو فقط میخواستم مادرت برگرده من عربده کشیدم نمیییخوام مادرم دیگه رفته مرده نمیخوام بشنوم فقط اومدم بهت بگم که برای همیشه از زندگیت میری بیرون الانم میرم کلیم رو اهدا کنم برای کسی که دوسش دارم پدرم گفت چی ؟ منم همه چی رو گفتم گفت منم باهات میام پشیمونم ادرین گفتم پس معجزه گر هاتون رو بدید اونا هم معجزه گر هاشون رو دادن بهم و باهم رفتیم بیمارستان که من کلیم رو اهدا کنم که یه هو.....
رفتم که کلیه رو اهدا کنم میترسیدم اما مرینت مهم تر بود یه ماسک گذاشتن رو دهنم و دیگه نفهمیدم چی شد ،،،،، با درد بدی بیدار شدم اما صورت غرق خواب مرینت بهم ارامش داد دلم میخواست بغلش کنم و بهش بگم دیگه نترسه دیگه غم نداشته باشه چون یکی هست که پشتشه یکی که دوسش داره و تا اخر عمر کنارشه یه هو در باز شدو بچه های مدرسه و معلما و اقای مدیر و پدر و مادر مرینت اومدن داخل از این تعجب کردم که کلویی کنار لوکا با چشمای قرمز و گریون هم اومده بود صورتم رو گرفتم سمت مرینت و با لذت نگاش کردم یه هو کلویی دوید سمت مرینت دیدم سرشو گذاشت رو دست مرینت و با صدای دورگه گفت مرینت ای دختر بد درسته ازت متنفر بودم و دلم میخواست همیشه شرمنده باشی ولی مرگت رو نخواستم چرا الان اینجا درازی هاان بلندشو ببینم با صدای اروم تری گفت کفشدوزکی که از پاریس دفاع میکرد نباید اینجا باشه بعد صداش عادی شد و گفت مرییییینت بلند شو هق هق منم چشمام بستم . همه داشتن نگاه میکردن که یه هو
مرینت به هوش اومد و دستش رو گزاشت رو سر کلویی و گفت خوبه دختر خودتو نکش میبینی که بیدار شدم کلویی پرید بغل مرینت و مرینت بغلش کرد و گفت خوبه دیگه گریه نداریم ،، کلویی گفت باشه با فین فین مرینت لبخند زد تا من رو دید رنگش سفید شد با لکنت گفت ت..و..این..جا ... چیکااااار میکنییییییییی منم بهش گفتم که چه اتفاقاتی افتاد جز اینکه پدرم ارباب شرارته و اینا بعدش که همه رفتن مرینت گفت ادرین ، ناخداگاه گفتم جانم❤ گفت دوسم داری ؟ گفت اگه دوست نداشتم که کلیم رو اهدا نمیکردم ولی خوشحالم حالا یه تیکه از جون و تنم وارد تن تو شده یه هو دیدم داره میخنده گفتم چیه بگو منم بخندم گفت یه جور میگی تیکه انگاری قلبتو دادی بهم گفتم همینکارم کردم یه هو دیدم ساکت شد گفت مری خوفی ؟ مری یه هو نگران شدم بلند شدم دیدم داره گریه میکنه گفتم مرینت چی شده عزیزم گفت باور نمیشه کسی رو تو زندگیم دارم که دوسم داره بهش اعتماد دارم از ته قلب دوسش دارم بعد صدام زد گفت ادرین گفتم جان ادرین گفت قول بده تو زندگی هیچوقت تنهام نمیزاری گفتم عزیزم قول میدم قول میدم ❤❤❤😘
خوب ممنونم که تا اینجا باهام همراه بودید فصل بعدی عشق و نفرت بهمن ماه میاد به خاطر امتحانات و هم به خاطر اینکه دستم شکست خواهشا کامنت بزارید چووووون فصل های جلوتر جزاب تر و هیجان انگیزتر میشه خدانگهدار تا فصل بعدی 💜💜
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
عالی بود، زود بعدی رو بزار پلیز 😘🤞💙😉🤞💙
خیلی خوب بود😢😢😢😢😢😭😭
عالی بود
لطفا بعدی رو بزار.
عذیزم داستانت یکم تکراری اسنا اگیه یه شکلکم روش بزاری یا ای نگی اون گفت من گفتم بهتر میشه به حر حال اصلا خوشم نیومد 🙄😬