
بنظرم خیلی ترسنام نیست ولی خودتونو جا بزنید جای اونا :)

داستان : دخترم شمردن رو یاد گرفته! 💚💜💚💜💚💜💚💜 دختر من دیشب حدود ساعت 11:50 منو از خواب بیدار کرد. من و همسرم از خونه دوستش سالی که تولدش بود، برش داشتیم، آوردیمش خونه و تا تختخوابش همراهیش کردیم تا بخوابه. همسرم به دخترم گفت: "عزیزم منم برای تو یه تولدی می گیرم که توام همه دوستات رو دعوت کنی. میدونی امسال چند سالت میشه؟" دخترم فقط سر تکون داد... "من که شمردن بلد نیستم!" بوسیدمش و گفتم: "بزودی یاد می گیری. حالا بخواب عزیزم." "شب بخیر" همسرم رفته بود توی اتاقمون کتاب بخونه در حالی که من روی مبل در حال تماشا کردن بازی خوابم برده بود. "بابایی" دخترم در حالی که داشت آستینم رو می کشید، آروم زمزمه کرد... "حدس بزن من ماه دیگه چند سالم میشه؟" "نمیدونم عزیز دلم" وقتی داشتم عینکم رو از روی چشمام در میاوردم جوابشو دادم: "چند سالت میشه؟" دخترم لبخند عجیبی زد و چهار تا انگشتش رو بالا گرفت. الان ساعت 7:30 است. من و همسرم حدود 8 ساعته که بیداریم. دختر من شمردن بلد نیست و هنوزم نمیگه که چطور و چه کسی بهش یاد داده!...

تعریف اشتباه 💚💜💚💜💚💜💚💜💚💜 میگن که تعریف دیوانگی اینه که یه کاری رو بارها و بارها انجام بدی و هر دفعه انتظار نتیجه متفاوتی رو داشته باشی. من منظور این حرف رو درک میکنم، اما اشتباهه! من سر یه شرط بندی وارد یه ساختمون شدم. خیلی به پول احتیاج داشتم پس برای شروع درگیر افسانه های قدیمی که راجع به هتل میگفتن نشدم، بنابراین پنجاه دلار برای ترغیب من به انجام این کار حتی زیاد هم به نظر میرسید.کار ساده ای بود. کافی بود برم بالا، طبقه ۴۵ ام، و نور چراغ قوه ام رو از یه پنجره بندازم بیرون. هتل قدیمی و خرابه بود، و این شامل آسانسورش هم میشد، این یعنی مجبور بودم از پله ها برم بالا. پس راهی پله ها شدم، با رسیدن به هر طبقه متوجه پلاک برنجی قدیمی میشدم که شماره طبقات رو نشون میداد. ۱۵،۱۶،۱۷، ۱۸ . هر چی بالاتر میرفتم خسته تر میشدم، ولی تا اینجا، نه روحی بود، نه آدمخواری و نه شیطانی. به راحتی آب خوردن. نمیتونم بگم وقتی به آخرین طبقات رسیدم چقدر خوشحال بودم. با خوشحالی هر کدوم رو بلند میخوندم. ۴۰، ۴۱، ۴۲، ۴۳، ۴۴. وایستادم و به پایین پله ها نگاه کردم.حتماْ اشتباه شمردم، دوباره از پایین شمردمشون. ۴۴ تا. یه دور دیگه. ۴۴ تا. ده تا ده تا از بالا به پایین. ۴۴ تا. پانزده تا پانزده تا از پایین به بالا.۴۴ تا. تا جایی که یادم میاد اینجوری بود. پس واقعاْ، دیوانگی این نیست که کاری رو بارها انجام بدی و انتظار نتیجه متفاوتی رو داشته باشی. اینه که بدونی نتیجه هیچوقت و هرگز تغییر نمیکنه، که هر دری به همون راه پله منتهی میشه، به همون اعداد. اینه که بفهمی دیگه خوابت نمیبره. اینه که ندونی چند روز، چند هفته یا چند ساله که داری میدویی. دیوانگی وقتیه که کم کم عوض تاسف خوردن میخندی.

داستان: محافظا 💚💜💚💜💚💜💚💜💚💜 پسرک در حالی از خواب پرید که موجوداتی عظیم الجثه و وحشتناک از تختش سرازیر شده بودن! از ته دلش جیغ کشید! موجودات شتاب زده اتاقو ترک کردن و اون تموم شب رو در حالی که وحشت زده بود و تموم تنش می لرزید بیدار موند و به این فکر می کرد که نکنه تمامش فقط یه خواب بوده؟! صبح روز بعد، صدای تق تق درِ اتاقش اومد.. تمام جراتشو جمع کرد و در رو باز کرد. یکی از اونا بشقابی از یه صبحونه مفصلی رو حمل می کرد. بشقاب رو روی زمین گذاشت و به سرعت فاصله گرفت. پسرک بعد از چند لحظه بالاخره هدیه رو پذیرفت و موجودات هیجان زده، ابراز خوشحالی کردن. این جریان هر روز، برای چندین هفته تکرار شد. اولش نگران بود که اونا بخوان بکشنش، اما بعدش که بخاطر چرب بودن صبحونه های مخصوصش که باعث سوزش قفسه سینه اش شده بود، میوه های تازه رو جایگزین صبحونه هاش کردن، فهمید که فقط قصد محافظت ازش رو دارن. اونا علاوه بر پخت و پز، حموم رو با آب گرم پر می کردن و حتی وقتی به رختخواب می رفت، اون رو بغل می کردن. خیلی عجیب بود! یک شب، با صدای گلوله و فریاد از خواب پرید! با عجله از پله ها سرازیر شد تا بفهمه چه بلایی سر حشراتش اومده! با اینکه مریض بود اما با تمام قدرتش دوید. اما اون فقط یه صدای اتفاقی بود! یه روز صبح، موجودات نذاشتن که از تختش پایین بیاد. دراز کشیده بود و گیج بود اما با توجه به اعتمادش به اونا، تو تختش موند. بی توجه به انگیزه اشون، چون اونا بهش آسیب نمی رسوندن. چند ساعت بعد، یهو یه درد کشنده تو بدنش پخش شد. یه دردی مثل کشیده شدن سیم خاردار توی معده اش!! حشرات با صدای ناله اش تکون خوردن و همزمان احساس حرکت وحشتناکی زیر پوستش کرد! و اینجا بود که متوجه شد حشرات از او حفاظت نکرده بودند، اونا از ج.نیان اشون محافظت می کردن!!

لایک،کامنت،فالو فراموش نشه فدات😆💗💗
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اهم .... خوب بیدن🙂
:)💜
فقط اون آخری
:)💜
ایا شما بیماری خواصی داریدی که مردم را میترسانید؟😑😂😂
بله فرزندم😂😂
😐😂👏🏻