نفرت بی انتها ۵

از زبون ا.ت جلوی میز واستادن.یکیشون گفت:فکر کنم مارو نشناسید بانو. همون موقع پسرا اومدن. بک:ا.ت خوشش نمیاد کسی اینجوری باهاش حرف بزنه. جی کی:واقعا😏چان:ههه چرا باید درباره دوست و خواهرمون دروغ بگیم ؟؟ ما که مثل شما نیستیم😒😒 همینجوری داشتن دعوا میکردن. کای سعی داشت آرامشان کنه.

دوباره قلبم تیر کشید . ا.ت:بسس کنید.در(با داد).... ساکت شدن. به کای گفتم که قرصامو از کیفم بیاره +ناسلامتی میگید دوست و خواهرتونم بعد با وجود دونستن بیماری قلبیم باز دعوا میکنید.(دستت هنوز روی قلبته) چانی:ببخشید قول میدم که دیگه هیچ وقت پیش تو دعوا نکنم. بکی:منم همین طور + باشه کای قرصارو آورد. قرصارو خوردم+خب شما ها چی میخواستین؟؟ jk : هیچی فکر کنم سرتون سلوغه😒😒

برش زمانی) تو اتاقی که پسرا بهم دادن بودن خوابیدم. خیلی خسته ام. قیافه اون سه تا خیلی واسم آشناست. کجا دیدموشون؟؟؟؟ مخصوصا اون پسره جونگ کوک .چرا انقدر آشنا بودن؟؟ چرا احساس عجیبی با دیدنشون بهم دست داد؟؟اهههه ولش کن بگیر بخواب احمق....(خود درگیری داره بچم شما نگران نباشید) فردا باید برم کافه بهتره کپه ی میگم بزارم

صبح: بیدار شدم.وقتی چشمامو باز کردممممم......... هیچی دیگه داستان تموم شد همین

پارت ۵🥳 لایک و کامنت بزالین بلام باچه؟؟🥺🥺🥺

ناظر جونم منتشر میتونی دیده مده نه؟؟