6 اسلاید صحیح/غلط توسط: Sama انتشار: 3 سال پیش 131 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
امروز شنبه ۲۰ آذر ساعت ۱۴ و ۳۰ دقیقه
سلام
برو بعدی حرف دارم باهات
الان داری با خودت فک میکنی این این همه مدت نبودش فک کردم رفته از تستچی الان اومده بعد از یک ماه پارت ۸ رو میخواد بذاره و ....
آره درست تموم حرفایی که زدی درست
واقعا عذر میخوام شرمنده دلیل خیلی موجهی دارم که باید خدمتت عرض کنم
خب من کلاس نهمم و واقعا همه ی درسام سنگین و سختن اونایی که نهمی ان میدونن من چی میکشم به خصوص که بعد از یه مدت طولانی غیر حضوری الان دارم هر روز و حضوری مدرسه میرم و واقعا تحمل این شرایط برای منی که هر روز و هر هفته امتحان دارم و تازه امتحانای میان ترم رو دادم ولی امتحانای اصلی داره شروع میشه و دبیر هامون فشرده درس میدن و کلاس زبان هم هر روز میرم واقعا سخته لطفا منو درک کنید من واقعا متاسفم ولی اصلا نتونستم تست های خیلی هاتون رو بخونم و لایک کنم و کامنت بذارم هر موقع وقت داشتم همشون رو میخونم و لایک میکنم و کامنت میذارم
امروزم فقط یک ساعت وقتم آزاد بود که اونم گذاشتم برای نوشتن و گذاشتن داستانم به عشق شما ها لطفا بهم انرژی بدید با لایک ها و کامنت های دلنشینتون💕💕
خب دیگه شروع کنیم
برو بعدی
سیو کردم به اسم رفیق جونی😍 پوفی کردم و گفتم: خب صبر کن ببینم میتونم شرکت رو ترک کنم یا باید تا آخرش بمونم🙃 زنگ زدم لوکا...گفت:ش.ی.ط.و ن منو سر کار میذاری؟ گفتم:بلههه. و پوزخندی زدم که مطمئن بودم از پشت تلفن هم اذیتش میکنه😏😌 گفت:حیف که مامان گفت کاریت نداشته باشم!وگرنه.... گفتم:اوه اوه اوه وگرنه من رو میکشتی آره؟؟ و دوباره پوز خند آزار دهنده زدم. آلیا هم داشت از خنده غش میکرد🤣 لوکا گفت:اه ش.ی.ط.و.ن بلده چطوری آزارم بده😤 گفت حالا چیکار داشتی ش.ی.ط.و.ن بلا؟ گفتم:امممم خب می خواستم بدونم تا ساعت چند باید تو شرکت بمونم؟ گفت:اوه اوه اوه خانم کوچولو خسته شده دیدی توانش رو نداری؟ با عصبانیت گفتم:لوکاااااااااااااااااااا! گفت:بلهههههههههههههههههه؟ گفتم:اصلا کی از تو کمک خواست؟دوستم اومده پیشم خواستم ببینم کاری اگه نیست منبا دوستم برم خونه....اه... و قطع کردم. دوباره زنگ زد. گذاشتم رو اسپیکر😌 با حالت طلبکارانه گفتم:چیه؟ گفت:کدوم دوستت؟ پ.س.ر. یا دختر؟ چند سالشه؟
آشناعه؟بابا میشناسش؟من میشناسم؟مامان میشناسه؟.... گفتم:لوکاااااااااااااااااااا بسههههه! دوستمه دوستمممممممممممم!!!!دخترم هست!خیالت راحت شد آقای مثلا غ.ی.ر.ت.ی؟ گفت: آره! منم قطع کردم.... آلیا گفت: فک کنم الان داری از درون منفجر میشی از عصبانیت پس من زحمت رو کم کنم🙂🙂 گفتم: نهه نرو خواهشا😢 و قیافم رو لوس کردم😢 گفت:اوه نقطه ضعف اومد دستت🤦🏽♀باشه فقط کجا بریم؟ یکم فکر کردم و گفتم:اممممم نمیدونم اول بیا بریم بیرون بعدا یه فکری به حالش میکنیم😉 طراحیم رو برداشتم و گوشیم هم برداشت و گذاشتم تو کیفم.. گفتم:بیا بریم. اول من از بابام اجازه بگیرم😉 گفت:باشه منم به بابام میگم😊 رفتم دم در و در رو باز کردم... رفتیم بیرون و یهو یاد کلید برداشتمش و رفتم بیرون🚪در رو قفل کردم و کلید رو انداختم تو کیفم👛 رفتم و دست آلیا رو گرفتم و بردم سمت اتاق پدر👨🏽💼 در زدم بابا گفت:بفرمایید در رو خانمانه باز کردم و وارد شدم دیدم پدر مهمون داره! سلامی کردم و وارد شدم آلیا هم سلام کرد و وارد شد👣 دیدم آلیا به مرده گفت:سلام پدر! گفتم:اوه بی ادبی منو ببخشید آقای سزار نشناختمتون😅 مرده گفت:سلام .اصلا مشکلی نیست خانم اگراست☺️ پدر گفت:دخترم کاری داشتی؟ گفتم:بله بابا جون... می خواستم بدونم که میتونیم شرکت رو ترک کنم؟قراره با آلیا بریم بیرون😊 پدرم گفت:البته دخترم. فقط اممم با بادیگارد😊
از زبان مرینت..........
گفتم:اما... پدر! بابا گفت:عزیزم.. نگرانتم! گفتم:بابا لطفا!!! قول میدم چیزی نمیشه☺️ بابا با شک و تردید گفت:باشه... تا آقای سزار نظر شما چیه؟ آقای سزار گفت: به نظرم اشکالی نداره بهتره راحت باشن اما با ما در تماس باشن! منو آلیا گفتیم:چشممممم😃 بابا گفت:بگم لوکا بیاد باهاتون؟ گفتم:بابا؟😐گفت:باشه😕
گفتم:نگران نباش بابا من کلاس رزمی رفتم میتونم از پیش بر بیام😉 گفت:باشه دخترم مراقب خودتون باشید! گفتم:چشمممم😃 فعلا👋🏻 رفتم از در بیرون آلیا هم دنبال خودم کشوندم و بردم😂 تو راه یاد طراحیم افتادم که هنوز تو دستم بود....گفتم:آلیا اول بیا بریم من اینو بذارم خونه! گفت:آها باش!فقط برا چی نداشتی تو اتاقت؟ گفتم:توضیح میدم فعلا بیا بریم😊گفت:باشه🙃 گفتم:اه ل.ع.ن.ت.ی من با ماشین بابا اومدم ماشینم رو نیاوردم😕 آلیا گفت:عیبی نداره با ماشین من میریم😉 گفتم:آره عالییهههه😍و لپش رو محکم ب.و.س.ی.د.م😘
گفت:خب خونتون کجاست؟ گفتم:**************(خودتون یه آدرس بگذارید براش)گفت:اها باشه مرسی...رفتم زنگ در رو زدم. آلیا هم پیاده شد و اومد تا کمکم کنه تا طراحیم رو یه جا براش پیدا کنم که تا بابا میاد جاش امن باشه خیلی وسواسی فکری داشتم..نگرانی در مورد چیزای الکی به خودم خندم گرفته بود ولی خب اگه اون کار رو نمی کردم آروم نمیگرفتم. چیزایی که بابا بهم گفت منو میترسوندن😔..فک کنم هنوز آماده نبودم. اینو به آلیا هم گفتم..گفت:اوفففف دختر مهم نیست یکم که اونجا بمونی عادت میکنی خودتو قوی نشون بده و خودتو باور کن!تو میتونی! از پسش بر می آی. گفتم:ممنونم آلیا اگه نبودی من چی کار میکردم؟ لبخندی زد و گفت:حالا که هستم. رفتیم داخل..مامانم صدام کرد و دوید سمتم و صورتم رو هزار بار ب.و.س.ی.د و لپام رو کشید. هر روز کارش همین بود😐 (حالا یه سر بریم پیش آدرین چون خیلیاتون گفتید چرا آدرین نیست😅😂)از زبان آدرین: توی هواپیما بودیم و داشتیم به سمت پاریس حرکت میکردیم🙂امیدوارم حسابی از مرینت آتو دستم بیاد تا باهاشون اذیتش کنم😏
سرم تو گوشی بود داشتم توی اینستا میچرخیدم که دیدم همه جا یه خبر پخش شده عنوان تیتر ها زده بود خبر مهم در مورد خانم اگراست معروف! یه لحظه فک کردم زن عمو رو میگه یا مامانم رو ولی بعد که زدم روش دیدم در مورد مرینته!😳یه مصاحبه با مرینت که یه دختر به اسم آلیا سزار توی وبلاگش گذاشته بود و همه اونو تو اینستا گذاشته بودن.... خبر:خانم مرینت اگراست طراح شرکت بزرگ و معروف پدرشون یعنی آقای تام اگراست شدن..هنوز طرحی از ایشون منتشر نشده و نمیدونیم این خانم دقیقا چه زمانی طرح خودشون رو ارائه میدن داشتم با تعجب به خبر نگاه میکردم که دیدم مامانم هم داره نگاه می کنه...گفت: ببین! این دختره چقد استعداد داشته که تام حاضر شده تا مرینت بشه طراحش..البته چون خیلی خوشگله مدل هم بشه بد نیست! از حرف مامانم بدم اومد و گفتم:اصلا هم خوشگل نیست.تو چرا همش طرف اون رو میگیری؟ نا سلامتی مامان منی ها! مامانم خندید و لپم رو کشید و گفت: حسود!😏 و سرش رو کرد تو گوشیش😕 پدرم هم که طبق معمول داشت تو لپتاپش نمیدونم چیکار میکرد😕 حوصلم سر رفته بود رفتم توی گالری و به عکسای بچگی مرینت و خودم و لوکا نگاه میکردم... ازشون خوشم نمی اومد ولی دلم هم نمی اومد پاکشون کنم.خاطراتم بودن تموم خاطره های جنگ و دعوا هامون
مامانم راست میگفت مرینت خوشگل بود حتی وقتی بچه بود اما من چون به خودم تلقین میکردم ازش خوشم نمیاد اینو قبول نمیکردم😁 یه جا من آرد ریخته بودم رو مرینت و مامانامون ازمون عکس گرفته بودن😂 قیافه مرینت خیلی باحال شده بود..داشت از عصبانیت میترکید😂خندم گرفت. مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:چی دیدی که خندیدی؟ گفتم:اینو و عکس رو نشونش دادم... اونم خندش گرفت و گفت: مال ۱۵ سال پیشه چطور هنوز داریش؟ گفتم:توی هارد بود و کپی کردم تو گوشیم.🙃 گفت:اها...
ما قبلا پاریس زندگی می کردیم ولی به دلیل تحصیل و کار پدر که تولیدی عطر و ادکلن و کیف و کفش بود به نیویورک مهاجرت کردیم... الان هم داشتیم دوباره برمی گشتیم پاریس و مجبور بودیم تا پدر یه خونه بسازه بریم خونه ی مرینت اینا😀که فوق العاده بود برای نقشه ی شیطانی من! البته که هر وقت من برای مری نقشه میکشیدم اون قبل از من عالی ترش رو کشیده بود ولی این دفعه رو حدودا چند سال روش کار کردم... امکان نداره مرینت بهتر از من نقشه کشیده باشه... هر سال بازیمون همینه البته هر سال که فقط سال نو در بعضی مواقع یا اونا میان نیویورک یا ما میریم پاریس برای مسافرت و بعد هم برمیگردیم...🙃(حالا برمیگردیم پیش مرینت اینا😉) الیا اومد تو اتاقم و با هم گشتیم تا یه جا پیدا کنیم...آخرش الیا مجبورم کرد تا برم و بدم به مامانم...رفتم دم در اتاقم و داد زدم ماماااان؟؟ مامانم گفت:بله دخترم؟ گفتم:میشه یه لحظه بیایی اینجا کار واجب دارم!....اومد و گفت
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
و واقعا تستات عالین
😍😍💕💕ممنونم
من واقعا درک میکنم چون من کلاس هفتمم و واقعا درسا برام سنگینه شب تا اخر شب میشنم درس میخونم و صبح ساعت 4:30 بلند میشم درس میخونم ولی هیچ تلاش مون بی فایده نیست الان که داریم تلاش میکنیم به یک جایی میرسیم که حتی فکرشم نمیکردیم
مرسی که میدرکی😍😘💕