رمان یا داستان

به نام خدا مقدم ه سلام من وقتی می خواستم این کتابچه را بنویسم از تصور خود و از تجرب ه هایم استفاده کرده ام درمورد کتاب بگویم که این کتاب قابل اطمینان و برای تمام سنین (اگر چه کودکان 3 سال به پایین متوجه نمی شوند)مناسب می باشد با اجازه ی شما بنده ی حقیر...................... کتاب را شروع می نمایم

یک روز از ماه پرفضیلت ماه رمضان سحر بیدار شده بودم درحال درحال میل غذا بودم که اذان صبح شروع به گفتن کرد. رفتم و با آب حوض وضو گرفتم. . صورت درخشنده ی ماه در آب افتاده بود .سجاده ام را پهن کردم ونمازم را خواندم .بعد از نماز که در حال گفتن ذکر کثیر بودم

روی زانو هایم نشسته بودم که صدایی شنیدم .اول کمی ترسیدم ولی وقتی به خودم آمدم فهمیدم که صدای در است. . رفتم و در را باز کردم * بسیار ناراحت شدم دیدم که او یک فقیر است به او سلام دادم و گفتم چرا مستقیم به خانه ی من آمده ای .او گفت سلام . من مستقیم به خانه ی شما نیامده ام از هر خانه در کوچه ی شما خواهش کردم که به من تکه ای نان بدهند ولی هیچکدام ندادند. من به فکر فرو رفتم و ناگهان دیدم که در پیش در خانه یک بسته برنج که دیروز خریده بودم گذاشته ام ان را به فقیر دادم بسیار بسیار خوشحال شد چشم هایش برق می زد و من از چشمانش فهمیدم که او خوشحال است

به خانه که آمدم حس عجیبی داشتم بسیارشاداب شده بودم با خود گفتم این فقیر با همان اندک برنج خوشحال شد ولی بعضی ها بسیار توقع بی جا دارند و وقتی به آنها چیزی می دهی بازهم دو قورت و نیمشان هم با قیست ...