
•از زبان کت• (کلاز این!) از جیب لباسم یه تیکه پنیر برداشتم و سمت پلگ گرفتم چشماش نشون میداد که چقدر گرسنهست!.. اما چند ثانیه جلوی خودش رو گرفت... پلگ/ ادرین تو یه نفرو کشتی!!!! ~ م...من نمیخواستم اون کارو بکنم! تازه.. اون زندهس خودت که دیدی؟! درسته! من نمیتونم پنهونش کنم.. من!! خواسته یا ناخواسته باعث شدم ناتالی صدمه ببینه... اما برای اثبات بیگناهیم... گفتم/ خودتم میدونی که نابودی شدوماث قصد من بود! ناتالی خودش خودش رو فدا کرد! پلگ/ بعدا دربارش صحبت میکنیم! ~ باشه پس حالا.... (کلاز اوت!) ریناروژ تو اتاق پدرم منتظر بود؛ ~ ببخشید که دیر شد! ریناروژ/ نمیبخشم!! ~ چیی؟؟ خنده با جملهم مخلوط شده بود... ولی من که بدون لیدیم نمیخندم..! پشت بندش با خشکی جواب دادم/ وقت رفتنه! ریناروژ بیچاره مونده بود تو فاز من :/!! با مکث جواب داد/ آ...آره! از این طرف و فلوتش رو به سمت تابلوی مادرم گرفت! جلو رفت و بعد وارد کردن رمز...؟! همینطور که پایین میرفتیم ریناروژ همراه با هیجان جالبی گفت/ ما مخفیگاه شدوماث رو پیدا کردیم! گفتم/ اره... کاش لیدیباگ هم اینجا بود!... لحن غمگینم، ریناروژ رو هم نگران کرد؛
اوخ حواسم نبود اونجا رو گذاشتم الان درستش رو میزارم😅 @زمان حال •از زبان لیدی• من ویولت هستم! این دیگه کیه؟ چطور از پنجره اومد!! تو کتاب داستان مانون درباره جادوگرا خونده بودم افکار مری(بدجنس!.. دارای قابلیت پرواز!.. موهای بلند و شلخته!.. دارای چوب جادو!) پس چطور تیکی سرورم صداش میکنه! چرا موهاش بلند نیست! چوب جادوش کجاست؟! خب پس فرضیه ها رد میشه:| !.. اون یه جادوگر یا ساحره نیست! تیکی به من و کت اشاره کرد که احترام بزاریم!.. من سرم رو کمی خم کردم ولی پیشی مغرورم )دیگه شده پیشی خودم!( فقط سلام کرد!... شدوماث دیگه صبرش سر اومده بود؛ عصاش رو به طرف ویولت نشونه گرفت و... گفت/ تو دیگه از کجا پیدات شد؟ کی هستی؟ ویولت لبخند زد! این دختر چطور انقدر آروم و مهربونه؟.. اونم دربرابر رفتار تحقیرآمیز شدوماث؟!! خیلی ریلکس به سمت شدوماث رفت و روبه روش ایستاد.. سرش رو بالا گرفت و به چشماش خیره شد!.. نمیدونم شدوماث تو چشماش چی دید که جا خورد و یه قدم عقب رفت! ویولت تیکی رو با چشماش نشونه گرفت و باعث شد حباب بنفشی که تیکی داخلش زندانی بود از بین بره... تیکی با اشتیاق پرید بغل ویولت!.. ویولت درحالی که تیکی رو نوازش میکرد گفت/ من میتونم همسرت رو برگردونم! شدوماث که ماتش برده بود جواب داد/ و در عوضش ازم چی میخوای؟؟! ویولت/ یه سفر!... شدوماث/ سفر؟!.. ویولت/ شما به همراه من به سرزمین مادریم میرید تا کمکم کنید چیزی رو پس بگیرم! در این صورت میتونم همسرت رو بهت برگردونم!.. اگه همینطور ساکت بمونم مطمئنا یه سفر به برنامههای پیچیدهم اضافه میشه پس اعتراض کردم/ اول باید خودتو معرفی کنی!..
ویولت/ اما من اینکارو برای شدوماث انجام دادم!! خیلی خوب لیدیباگ و... کتنوار! من... ویولت دختر آگاتا(سازنده جعبه میراکلس) هستم! لبخند شیطانی رو صورت شدوماث شکل میگیره!، میخواد چیکار کنه این قدرنشناس؟!! گفتم/ چرا من و کتنوار هم باید همراهت باشیم؟، اونم برای رسیدن به خواسته شدوماث و تو؟؟! ویولت/ چون این به نفع همهست! مطمئن باش!! پشت بند حرفش گفت/ وقت زیادی نداریم.. فردا صبح راه میافتیم! بعد از همون راهی که اومده بود برگشت!... نمیدونم چطور باید بهش اعتماد کنم!! به کتنوار نگاه کردم... تو خودش بود! دستشو گرفتم که تعجب کرد.. گفتم/ پیشی به نظرت نباید از این روز باقیمونده استفاده کنیم! کتنوار که تازه متوجه شد چی گفتم جواب داد/ بانوی من تو...! گفتم/ تغییر کردم ها؟! کتنوار/ نه نه..! منظورم اینه که.... نزدیک تر رفتم و لبخند زدم! بوسهای روی لپ کت نشوندم که چشماش گرد شد و نگاهم کردم! چشمای سبزش مثل ماه میدرخشیدن!.. خودمو عقب کشیدم و با ناز خندیدم! هردو با خنده گفتیم/ بستنی!!.... از کت خداحافظی کردم و از بالکن اتاقم وارد شدم! احساس خستگی میکنم... قطار زندگیم این روزا هردفه روی یه ریل جدید حرکت میکنه!.. کش و قوسی به بدنم دادم و روی تخت دراز شدم... باید برای فردا انرژی داشته باشم! با فکر به آدرین و سفر پیش رو کمکم چشمام سنگین شد و خواب مهمون نگاهم شد........
@زمان حال •از زبان مرینت• تیکی/ مرینت بیدار شو! گریه نکن.. مرینت! صبح مثل جنزدهها از خواب بیدار شدم.... اشکام صورتمو خیس کرده بودن و گلوم از خشکی میسوخت..! تیکی صورتشو کج کرد/ دوباره؟!! آره دوباره خواب کتی رو دیدم که ازم دور میشد! میدونم که دیگه اون اتفاق نمیافته و نیازی نیست درد دوری آدرین رو مثل لیدیباگ بالغ حس کنم! ولی نمیدونم این خوابا برای چیه؟! آبی به صورتم زدم و خودم رو با چشمای پف کرده تو آینه دیدم!.. به طبقه ی پایین رفتم... مامان وقتی چشمامو دید، نگران به سمتم اومد و حالمو پرسید.. نمیدونم چی جواب بدم/ من خوبم مامان! فقط یه کابوس بود.. سابین/ باشه عزیزم.. مشکلی نیست دستمو گرفت و بطرف میز غذاخوری رفت. روی صندلی نشستم... حالا چطور به مامان و بابام بگم که چند روز نیستم! با دودلی منمن کردم/ امم.. چیزه! سابین/ هوم؟ اها کیک خیلی خوشمزهای شده نه؟! گفتم/ آ..آره مثل همیشه عالی! ولی.... مامان که حالمو فهمید گفت/ با من روراست باش مرینت.. من مادرتم درکت میکنم:) با حرفاش فقط کارمو سختتر کرد! الان دروغ گفتن به مامانم، حتی برای کار درست.. برام به عذاب وجدان تبدیل میشه!.. خیلی خوب! راه دیگهای ندارم..! باید انجامش بدم... ~ من فقط.... یعنی اگه اجازه بدین چند روز برم جایی امم..! خب.. با یه دوست! سابین/ یه دوست؟ خوب این که اشکالی نداره معلومه که میتونی!.. ~ واقعا؟ سابین/ البته... بغلش کردم و بوسیدمش... ممکنه این آخرین دیدارمون باشه!.. دلم براش تنگ میشه.... همهی وسایلم رو آماده کردم و طبق گفتهی ویولت جعبه معجزهآسا رو هم میبرم! وقت رفتنه! (تیکی اسپاتس آن...) روی پشت بوم خونهی کاخ مانند آگرست قرار داشتیم! وقتی رسیدم کتنوار هنوز نیومده بود... تیکی رو دیدم! اون.... کوامی شده بود! باخنده پرید بغلم و از خوشحالیش بابت تغییر صحبت میکرد.... به ویولت سلام کردم ولی شدوماث!... چرا باید بهش اهمیت بدم؟! نگاه بدی بهم انداخت و من در جواب نیشخند زدم! کاری نمیتونه انجام بده...حداقل نه الان!.. پس کتنوار کجاست؟!! این تاخیر دیگه داره طولانی میشه! کتی پرید رو پشت بوم مثل همیشه بااحترام به من سلام... و از ویولت عذر خواهی کرد... ~ کجا بودی؟؟ کتنوار/ بعدا بهت توضیح میدم بانوی من... ویولت نفس عمیقی کشید و لبخند زد/ برای شروع مسیر به جعبه میراکلس نیاز دارم...! جعبه رو به طرفش گرفتم... بدون اینکه بازش کنه یک دستش رو جلو گرفت و گفت/ دستتون رو بزارین!.. از جعبه برای تلپورت استفاده میکنیم!.... همگی دستمون رو روی دستش گذاشتیم که ناگهان اطرافم به حرکت دراومد و انگار معلق بودیم!! نور سفیدی فضا رو پر کرد و باعث شد چشمامو برای چند لحظه ببندم.. وقتی بازشون کردم دیگه روی پشت بوم نبودم... اطراف رو نگاه کردم! اینجا که...........! ادامه دارد... خب فهمیدین ویولت کیه؟🙂❤
عه من فکر کردم اسلاید پنج بودم که همش رو گذاشتم😅نمیدونم حواسم کجاست؟🤧❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فک کنم مرینت رفت به زمانی که لیدی و کت بزرگ شده بودن نه؟
واییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بگو کجا رفتنننننننن😢😂💔
نمیتونم بگم😐😆
😱😭
عالییییییییییییییییییییییییی عالییییییییییییییییییییییییی عالییییییییییییییییییییییییی عالییییییییییییییییییییییییی عالییییییییییییییییییییییییی عالییییییییییییییییییییییییی عالییییییییییییییییییییییییی عالییییییییییییییییییییییییی عالییییییییییییییییییییییییی عالییییییییییییییییییییییییی عالییییییییییییییییییییییییی عالییییییییییییییییییییییییی عالییییییییییییییییییییییییی عالییییییییییییییییییییییییی عالییییییییییییییییییییییییی 💕🌿
♥❤
عالی
آقا من نفهمیدم این ویولت کیه😐💔
ممنون♥
ببین ویولت آگاتا است یا همون دختر سازنده جعبه میرکلس♥فهمیدی؟
آهان اوکی😊