داستان زندگی من مفصله اسمم نیمارو سان هست خب راستش رو بخوان یچیزی تو زندگی من هست ک نمیتونم ب کسی بگمش چون اگر بگم دیگه زندگی ای برام باقی نمیمونه......من دوستای زیادی ندارم فقط دوتا خواهر دارم ک حتی اوناهم چیزی نمی دونن یه شب طولانی بودو من از سنما داشتم به خونه برمیگشتم ک گم شدم ی مرد اونجا بود ازش راه خونه رو خواستم نیمارو:ام سلام اقا ببخشید شما میدونین از کجا میتونم برم خیابون کانو
اما مرد ه جوابی بهم نداد انگار خوشکش زده بود
نمیدونم سریع از اونجا رفتم با خودم گفتم خونه ک دور نیست این کوچه پس کوچه هارو میرمو ب یجا میرسم
همینجوری رفتم تا .....
اونو دیدم .........
ترسیدمو ازش فرار کردمممممممم........
هرچی میدوییدم بازم میومد دنبالم
اون خیلییی سریع بود ..........
نههههههههههههههه😢
نظرات بازدیدکنندگان (0)