
به پارت1 خوش اومدید......❤
از زبون کنیا ساعت ۱۲ شب بود ...تازه از سرکار اومده بودم خونه..... ....... معمولا مامان این موقع ها خواب بود..... اروم اروم رفتم جلو در اتاقش...و وارد اتاقش شدم... خواب بود ..... از اتاق اومدم بیرون ... وارد اتاق خودم شدم و لباسم و عوض کردم.... در کابینت و باز کردم و ...یکی از نودل های لیوانی رو بیرون اوردم.... کتری رو پر اب کردم و گذاشتم روی شعله...مامان غذاشو خورده بود واسه همینم بیدارش نکردم..
غذام و خوردم و...رفتم تو اتاقم تا بخوابم ....فردا باید ساعت ۷ صبح بیمارستان باشم..... 😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴😴 با صدای آلارم گوشیم. از خواب بیدار شدم..... دست و صورتم و شستم و اماده شدم که برم سرکار... لباسام و که پوشیم صبحانه رو روی زمین چیدم خودمخوردم و...رفتم ..... صبحانه رو روی زمین گذاشتم که هروقت مامان بیدار شد بخوره....کفشام و پوشیدم و .....................از خونه بیرون اومدم....
سوار تاکسی شدم.......۳۸ دقیقه بود که توی ترافیک بودم...۳۸ دقیقه ای بود که دیرم شده بود ....صبرم لبریز شده بود...نصف کرایه رو دادم و خودم...پیاده تا بیمارستان رفتم..... وقتی رسیدم بیمارستان ساعت ۸:۳۰ دقیقه بود...می دونستم که از کارم منو اخراج می کنن ....... ولی خب توی ترافیکگیر افتاده بودم. با ناراحتی ..رفتم داخل بیمارستان...اول از همه به اتاق رئیس رفتم ...تا شاید منو ببخشه چون اولین بارم بود...
در زدم.... رئیس :بفرمایید تو درو باز کردم..... همین که منو دید اخماش تو هم رفت ..به شدت عصبانی بود...... رئیس با داد زدن گفت:چرا انقد دیر کردی..؟ نمی دونستم جوابش و چی بدم.... من:........... رییس دوباره با داد:ها؟جواب منو بده؟می دونی چقد علاف تو شدیم .....می دونی؟ من:ب.بخشیید تو..ی تر.افیک گی..ر..کردم.. رییس با داد:اها پس توی ترافیک گیر کردی !!!...باشه الان که اخراجت کردم حالیت می شه که هیچوقت انقد دیر نکنی ..... من:نه رییس ترو خدا نه دیگه تکرار نمی شه....
رییس :بیا ...بگیر دیگه یالا من:این چیه؟ رییس:برگه ی اخراجیت ...چیه نکنه فکر کردی هروقت دلت خواست می تونی بیای و بری...ها؟ من:ببخشید دگه تکرار نمی شه.. برگه رو گذاشت دستم و ..از اتاق بیرونم کرد..... اشک از گونم سرازیر شد....
سرم و انداختم پایین و از بیمارستان بیرون رفتم ..داخل حیاط روی یکی از نیمکت ها نشستم....هق هقم بلند شد...دلم می خواست کله ی مردیکه ی روانی و از جا بکنم.....کلی گشتم تا این شغل رو پیدا کردم.....الان ..الان ...الان.....دیگه شغلی ندارم.... ........
بعد از یک ساعت گریه کردن ..از روی نیمکت بلند شدم...... به سمت پارک چمنی نزدیک بیمارستان رفتم....دلم نمی خواست مامانم بفهمه که کارم و از دست دادم...وگرنه داروهاش و نمی خوره تا واسه روز های دیگه اش هم داشته باشه..... حالم بدجور گرفته بود....میون اون همه ادمایی که توی پارک می خندیدن من بودم که گریه می کردم....دلم گرفته .....نمی دونم الان باید چی کار بکنم ..... ..... .ً.....
پارت اول هم به وایان رسید اگر پارت اول واستون حوصله سر بر بود ...بدونید که از پارت دوم ...همه چی درست میشه همه چی.......داستانم غمگین تر می شه....پر هیجان تر می شه...پس حمایت کنید گلای من❤❤ برونتیجه چالش داریم برو درضمن اول لایک کن بعد برو لطفا عزیزم❤❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاجو می شم اسمم زهراست...
پارت بعدی رو گذاشتم تو صف بررسیه
خیلی خوب بید😊😁