꧁༒☬black white p5☬༒꧂

خب بریم سراغ پارت 5 👈🏻👈🏻👈🏻👈🏻😍

از زبون سانا : گفتم مگه شب وقتی خوابیده بود پنجره رو باز نذاشته بودید بعد به سمت پنجرها نگاه کردم دیدم همشون بستن بهشون گفتم خاک تو سرتون زود پنجره هارو باز کنید دوتاشون هم داشتن با تعجب به من نگاه میکردن بعد گفتم عوضی ها به من نگاه نکنید بیایین پنجره هارو باز کنید ، وقتی باز کردن شوگا گفت چرا این کار رو باید بکنیم سانا گفت چون که اون یه مریضی داره که تو محیط ها ی که خیلی بسته نفس کم میاره حتی اون نمیتونه تو آسانسور بره و وقتی هم استرس بگیره بیهوش میشه الانم شما عوضی ها نمیدونستین که پنجره ها رو باز نزاشتین و این جوری شدس بعد رفتم سمت یونا دیدم اون یکم رنگش به حالت عادیش دراومده ولی اگه اونو از خواب هم بلند کنیم عصبانی میشه به همین خاطر گفتم بریم پایین اگه اونو بلند کنین همتونو میکشه چون اون خواب رو خیلی دوس داره حتی یه بار کامل ۱۴ ساعت خوابیده بود و اگه هم کسی بیدارش کنه عصبانی میشه فعلا بلندش نکنین ولی خوب شد که اول منو بیدار کردین اگه اول اونو بلند میکردین این جارو به خاک سیاه در میاورد بعد رفتم پایین چون خیلی گرسنم بود دیروز هم هیچی نخورده بودم الانم اگه نخورم از هوش میرم رفتم سمت میز صبحانه دیدم همه چی هست یکم خوردم بعد وقتی سرم رو بلند کردم دیدم تهیونگ داره نگاهم میکنه بهش گفتم چیه برای چی نگاهم میکنی بعد رفتم سمت اتاق و چون هم صبح زود بیدار شده بودم و یکممم نمیدونم امروز خیلی خوابم میومد به همین خاطر رفتم سمت تختم و خوابیدم از زبون تهیونگ ، وقتی

سانا رفت فک کنم میخواست بره بخوابه چون اونم گیج بود و دوستش هم نبود حوصلش سر رفته بود ، وقتی صبونم تموم شد من بلند شدم برم به سانا سر بزنم که شوگا هم بلند شد بره به یونا سر بزنه وقتی رفتم سمت اتاق یونا دیدم خیلی ناز خوابیده رفتم کنارش نشستم اون ل. ب. های پ.ف.ی.ش منو به خودش جذب کرده بود به همین خاطر خواستم ازش یه ل.ب / ک.و.چ.و.ل.و / ب.گ.ی.ر.م نزدیکش شدم اون نفس های داغش داشت به پوستم میخورد ولی خودم رو کنترل کردم و فقط یه ب.و.س.ه./ک.و.چ.ی.ک از ل.ب.ش گرفتم و بعد رفتم از اتاق بیرون چون چند تا کار داشتم به همین خاطر رفتم اتاقم و لپتابم رو برداشتم تا کارام رو زودتر تموم کنم .از زبان شوگا ، رفتم پیش یونا دیدم رنگش عادی شده بود و نبضش هم منظم بود, من خیلی میخواستم پیشش باشم ولی خب کارداشتم بعد از اتاقش بیرون اومدم و رفتم تا کارهای عقب موندم رو انجام بدم و وقتی هم داشتم کار هام رو میکردم...... ، از زبون سانا ، از خواب بیدار شدم دیدم ساعت ۸ هس بیدار شدم و گفتم یعنی من تا این ساعت خوابیده بودم ، دست صورتم رو دوباره شستم از اتاقم بیرون اومدم رفتم اتاق یونا وقتی در رو باز کردم دیدم هنوز خوابیده و بی خیال برگشتم سمت پایین و دیدم اون عوضی ها هم نیستن به همین خاطر نمیدونم کدوم اتاق بود رفتم و درش رو زدم که گفت بیا تو رفتم تو دیدم تهیونگ بود رفتم یکم نزدیکش..... از زبون تهیونگ، با لب تابم داشتم کارام رو میکردم و شوگا هم مثل من داشت کارای عقب موندمون رو انجام میداد به همین خاطر اصلا اون دخترا یادمون نبودن داشتم با لب تاب کار میکردم که یهو در رو زدن

فک کردم خدمتکارست به همین خاطر منم گفتم بیاد و سرم رو بلند نکردم ولی دیدم حرف نزد سرم رو بلند کردم دیدم سانا بود تعجب کردم گفتم چیزی شده کمی نزدیکم شد و گفت من حوصلم سر رفته چیکار میکنی منم گفتم هیچی دارم با لب تابم کار هام رو میکنم. از زبون سانا ، گفتم باشه پس مزاحم نمیشم و وقتی میخواستم بلند شم چون هنگام حرف زدن رو تخت نشسته بودم و میخواستم بلند بشم یهو دستم رو گرفت و من افتادم تو بغلش داشتم با تعجب بهش نگاه می کردم که ......ل.ب.ش/ ر.و / گ.ذ.ا.ش.ت / ر.و / ل.ب.م و وقتی به خودم اومدم زود ازش جدا شدم و یه سیلی تو گوشش زدم . تهیونگ = دستم رو گذاشتم رو صورتم و بلند داد زدم و گفتم هییی دختر کوچولو نترس این اولین ب.و.س.ه ت.و نبود هااااا، سانا =وقتی حرفشو زد من زود از اونجا رفتم سمت اتاقم و درو بستم و تو اینه به ل.ب.م خیره شدم....

خب اینم از پارت 5🤞🏻💜

امیدوارم خوشتون اومده باشه🤞🏻💟