چشمانش شروع حادثه بود. #Part_21

«تعریف از زبان نویسنده» شب شده بود دیگه.. سکوت عجیبی توی بیمارستان حکم فرما شده بود.. مرینت به در اتاق تکیه داده بود.. جرعت اینکه بره تو اتاقو نداشت.. شایدم داشت فرار میکرد.. آره انگاری داشت فرار میکرد از ضربان تند قلبش وقتی آدرینو میدید.. فرار میکرد از اون کلمه سه حرفی به نام عشق.. اما تا کی میتونست فرار کنه؟! شاید تا همیشه..! از سر شب که از اتاق آدرین زده بود بیرون دیگه نرفته بود پیش آدرین.. دست آخر بعد از کلی کلنجار رفتن مرینت تصمیم گرفت بره یه سر به آدرین بزنه..! اما خب چه بهانه ای؟! مرینت با دیدن غذایی که دست پرسنل بود خوشحال شد.. وقت شام بود..! پرسنل اشپزخونه با دیدن مرینت دم در اتاق ظرف غذای آدرین رو بهش داد و رفت.. مرینت با سینی غذا وارد اتاق شد.. آدرین نگاش کرد.. مرینت : وقت شامه.. آدرین : فکر کردم.. رفتی! مرینت : نه.. چرا برم؟! آدرین : آخه.. از سرشب که رفتی دیگه نیومدی.. مرینت : اممم....خب.. گفتم استراحت کنی! آدرین : آها..! مرینت سینی غذا رو گذاشت روی میز و کنارش آدرین نشست و بهش کمک کرد غذا رو بخوره.. غذا اندازه دو نفر بود.. مرینت چند تا قاشق که به آدرین غذا داد آدرین مچ دستشو گرفت.. مرینت سوالی آدرین رو نگاه کرد که آدرین قاشقو ازش گرفت و پر غذا کرد برد سمت دهن مرینت مرینت : اما این غذا توعه..! آدرین : رنگت پریده و دستات یخ کرده.. فشارت افتاده.. بخور.. مرینت هم بی حرف دهنشو باز کرد که آدرین قاشق غذا رو توی دهن مرینت گذاشت.. آدرین لبخند زد.. آدرین از سرشب منتظر مرینت بود.. آخه وقتی مرینت کنارش بود یادش میرفت دردشو.. غذا خوردنشون که تموم شد آدرین گفت آدرین : مرینت.. میشه بریم حیاط؟! مرینت :ذچی؟! هوا سرده خب!! آدرین : اشکالی نداره.. نم بارون میزنه.. میخوام یکم زیرش راه برم.. مرینت خندید مرینت : نکنه عاشق شدی کلک؟!

مرینت انتظار داشت جواب آدرین منفی باشه ولی... آدرین : آره خب یه نفر هست..🙂 فکر کنم.. دارم عاشقش میشم.. خنده مرینت خشک شد.. چراشو نمیخواست بدونه.. نمیخواست بعد جدال عقل و قلبش عقلش عقب نشینی کنه و تسلیم اون کلمه سه حرفی عشق بشه..! مرینت کمک آدرین کرد تا لباس گرم بپوشه و با اجازه پرستار رفتن یکم تو حیاط بیمارستان قدم بزنن.. آدرین دستشو انداخت دور شونه های مرینت و به این بهونه به خودش نزدیکش کرد.. #مرینت_از_کجا_میخواست_بدونه_اون_دختری_که_آدرین_ازش_حرف_زد_خودشه؟! مرینت از طرفی از اینکه تو بغل تیکه گاه این روزاش آدرین بود خوشحال بود و از طرفی گوشه ی قلبش بابت اون دختر ناشناخته که تو دل آدرین بود نگران بود.. مرینت با صدا زدنای آدرین از فکر بیرون اومد و با تعجب نگاش کرد.. چرا این سوالو پرسیده بود؟!

#Part_22 "MARINETTE💖" به آدرین کمک کردم رو نیمکت بشینه.. خودم اینجا بودم اما فکر وذهنم درگیر اون دختره بود..! همونی که آدرین عاشقش بود.. یعنی کی بود؟! خوشگل بود؟! ایش.. با بشکنی که آدرین جلو صورتم زد از فکر در اومدم.. مرینت : ب.. بله..! آدرین : کجایی فسقلی؟! یه مشت اروم به کتفش زدم مرینت : فسقلی خودتی برج زهرمار!! آدرین لبخند قشنگی زد آدرین : این برج زهرمار گفتنت.. مرینت : خب.. آدرین : هیچی..! مرینت : عهههه بگو..! با زبونش لبشو خیس کرد و یه نفس کوتاه گرفت و گفت آدرین : هیچی فقط.. این برج زهرمار گفتنتو.. خیلی دوست دارم(:" لطفا بهم بگین اون چیزی که توی سینم فرو ریخت قلبم نبود.. نمیخواستم عاشق پسری باشم که دلش یه جای دیگس..! بهم خیره شد.. منم غرق شدم تو دریای سبز چشماش.. دیگه اثری از اون سردی دیدار اول نبود.. نمیدونم حس و حال پاییز بود که تاثیر روش گذاشته بود یا واقعا رنگ نگاه آدرین عوض شده بود..! آدرین : میدونم چشمام خیلی قشنگن..! مرینت : آره خب.. خیلی قشنگن.. (:"

با یکم تعجب نگاهم کرد..! شاید انتظار نداشت ازش تعریف کنم.. ولی من واقعیتو گفتم...! آدرین : مرینت.. مرینت : بلهـ🙂 آدرین : یه سوال بپرسم؟! مرینت : بپرس.. آدرین : به نظرت.. دختری که عاشقشم.. بهم علاقه داره؟! از سوالش جا خوردم.. به من چه ربطی داشت؟! بر خلاف درون آشوبم،با لبخند گفتم مرینت : اوهوم.. به نظرم داره.. یعنی خب.. نمیشه عاشق چشمات نشد... برم نسکافه بیارم بخوریم... هول هولکی بلند شدم برم سمت بوفه تا اشکامو نبینه که سوالش متوقفم کرد آدرین : تو عاشق کسی هستی مرینت؟!

ADRIAN💚" مرینت داشت میرفت که پرسیدم آدرین : تو عاشق کسی هستی مرینت؟! یکم مکث کرد.. بعد با صدای لرزون گفت مرینت : خب.. فکر کنم... آره..! آره انگار یکی هست که قلبمو لرزونده.. آدرین : اوممم.. چه جالب.. من میشناسمش؟! مرینت : نه خب.. یعنی نمیدونم.. من برم نسکافه بگیرم هوا سرده میچسبه... بدون اینکه منتظر جوابم باشه رفت.. دستمو مشت کردم و گذاشتم روی قلبم آدرین : میدونم دوسش داری ولی اون عاشق یکی دیگس.. (بابا دیوونه عاشق توعه دیگه😐) چشامو با درد بستم.. زندگی هیچ وقت روی خوشش رو نشونم نداده بود.. با صدای زنگ گوشیم که مرینت روی نیمکت گذاشته بودش به خودم اومدم.. £lsa♥️ ایفون سبزو کشیدم آدرین : سلام عشق من:) السا : سیام☹️ آدرین : عه السای من.. چرا صدات اینجوری شده؟! السا : دلم برات تنگ شده خب..! آدرین : میدونی که دایی خیلی بیشتر دلتنگته پرنسس..! (جررررررر آدرین دایی السا هست😐) السا : پس کی میای استانبول دایی؟! خندیدم به لحن بچگونه اش که سعی میکرد مثل مامانم حرف بزنه آدرین : یکم کار دارم قشنگم..! ولی قول میدم زودی بیام.. صداش یواشتر شد السا : دایی یه چیزی میگم به مادرجون نگیا..!! آدرین : جونم بگو.. السا : مادر جون داره برام زندایی پیدا میکنه..! (یعنی مادر جون داره واسه آدرین زن پیدا می‌کنه😐) خندیدم آدرین : دوست نداری زندایی داشته باشی؟! السا : دوست دارم ولی آخه این دخملایی که مادر جون پیدا کرده خیلی بدجنسن! آدرین : اصلا من با کسی ازدواج میکنم که تو دوسش داشته باشی خوبه؟! السا : اوهوم.. با نزدیک شدن مرینت سعی کردم مکالمه رو تموم کنم.. آدرین : خب دیگه کاری نداری عشق من؟! السا : نه دایی.. مواظب خودت باش:) آدرین : تو بیشتر کوچولوی من! السا : دلم برات تنگ شده بوس بوس خداحافظ آدرین : بوس بهت قشنگم خداحافظ.. مرینت کنارم نشست.. مرینت : امممممم.. کی.. کی بود؟! همون دختری که عاشقشی؟! آدرین : خب.. مرینت : به من چه اصلا.. بیا نسکافه و کیک بخور.. میچسبه توی این هوا...! بدون حرفی ازش نسکافه رو گرفتم.. یکم ازش خوردم که سوختم.. مرینت : هیییی.. چیکار میکنی آدرین؟! داغ بود.. لبخندی زدم آدرین : خب نسکافه داغش میچسبه..! مرینت : آره ولی نه اینهمه داغ پسره ی دیوونه!! قلبم گفت قلب آدرین : تو دیوونم کردی مرینت خانوم.. از وقتی اومدی همه معادلاتمو بهم ریختی.. ولی زبونم گفت آدرین : دیوونه خودتی فسقلی..! مرینت : من فسقلی ام؟! آدرین : آره.. مرینت : نیستم آدرین : هستی:) مرینت : نیستم عههه آدرین : ثابت کنم؟! مرینت : اوهوم ثابت کن..!! از روی نیمکت بلند شدم آدرین : پاشو وایسا.. با تعجب بلند شد و وایساد.. دستامو دورش حلقه کردم و با خودم پیچیدمش لای پتو.. تو بغلم بود و پتوی روی شونه هام حالا اونم احاطه کرده بود.. ارامش به قلبم سرازیر شد.. واقعا توی بغلم گم شده بود.. سرمو نزدیک موهاش بردمو نا محسوس بو کشیدم عطر موهاشو..

مرینت : آدرین.. زخمت..😕 آدرین : خوبم مرینت.. بذار یکم اینجوری بمونیم.. اشکالی نداره که بمونیم؟! سرشو گذاشت رو سینم.. مرینت : نه اشکال نداره بمونیم:) «نویسنده» چی قشنگتر از این بود که مرینت تو بغل عشقش اروم شده بود؟! انگار همه حسای بدش پر زده بودن و رفته بودن.. فقط ارامش و عشق مونده بود.. و آدرینا که لای موهای دلبر مرینت گم شده بود..! نم بارون مجبورشون کرد برگردن داخل.. آدرین روی تخت دراز کشید.. مرینت کنارش نشست و سرشو گذاشت روی لب تخت.. آدرین : پرنسس.. مرینت : بله.. آدرین : خوبی؟! مرینت : نه.. خوابم.. میاد.. آدرین : بیا رو تخت بغلی بخواب.. مرینت بدون حرف رفت روی تخت بغلی دراز کشید و طولی نکشید که نفساش منظم شد.. آدرین بلند شد.. یکم نگاهش کرد و از پرستار خواست یه پتو بهش بدن.. پرستار با لبخند پتورو به آدرین داد.. آدرین پتو رو روی مرینت کشید و موهای ریخته شده روی پیشونیشو کنار زد.. ناخواسته یه بوسه روی پیشونیش زد.. لبخند روی لب مرینت آدرینو مطمئن کرد که داره خواب خوبی میبینه.. آدرین سرجاش دراز کشید و کم کم خوابش برد.. ادامه دارد....💙 وایییییییی شما فکر کردید السا کسی هست که آدرین دوستش داره؟😐💙 آدرین دایی السا هست😐💙 خدایی کی فکرش رو میکرد واقعا بگیدا‍!