خب ببخشيد اين پارت رو دير گذاشتم چون امتحان داشتم و لايكاي شما هم كم بود و فعاليتي نبود ! تازه اين پارت آخره و يه داستان عالي ديگه هم دارم كه خيلي قشنگه پس يا فردا يا پس فردا ميزارم !
پيش قصر رسيديم ... ديديم كه خيلي نگهبان اونجا وايساده پس خواستيم بريم كه صداي يه نفرو شنيديم اون صداي اريكا بود (راستش اسم دختره رو يادم رفت😂 ولي خب اوني كه توي مدرسه اذيتش ميكرد) رومونو برگردونديم كه با صورتش كه پر از ارايش بود مواجه شديم ! انگار ميخواد بره سيركـ ترسناكه صورتش ! هانا بهش با خشم نگاه مي كرد و منم با تعجب بهش نگاه مي كردم ؟ اومد سمتم و با صداي چرتي گفت : اينجا چيكار ميكني ؟ دور و بر قصر اوپا جونگكوكاه چكار ميكني؟!
تعجب كردم جونگكوكاه ؟ اوپا ؟
بهش گفتم : هيچي فقط داشتم اينجا قدم ميزدم اصلاً به تو چه !
گفت: دختره ي *** خواست بهم سيلي بزنه كه يه پسر اومد دستشو گرفت و با كمي سردي گفت : اريكا ! تو ديگه از حدت اومدي بيرون ! تو نميدوني اين دختر كيه درسته ؟
اريكا لبخند مسخره كننده اي زد و گفت : هه 😏 اين دختر ؟ تو اينو نميشناسي اون يه فقيره ! نميفهمي فقير !
عصباني شدم ولي خودمو كنترل كردم به پسره با دقت نگاه كردم كه فهميدم چقدر خنگم !! اون شاهزاده تهيونگ بود ! اما.. اما اون چقدر از نزديكـ فرق ميكنه ! اون خيلي جذاااااابهههه !!
9 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)