
از طرفی پسرک دختر رو نگاه میکرد و ضربان قلبش بالا میرف و از طرفی هم دخترک بخاطر نگاه های زیر چشمی تهیونگ معضب بود ا.ت : من میرم سرویس . بقیه : باشه . به طرف سرویس بهداشتی رفت جلوی در کسی مانعش شد دختر جدید مدرسه از روی ظاهرش معصوم بود اما از درون مثل شیطان البته ا.ت رفتاری از دختر ندیده بود فقط از دوستاش شنیده بود ا.ت : چیزی شده ؟ ووهی : دور و برش نپیچ . ا.ت منظور ووهی رو درک نمیکرد با تعجب بهش نگاه کرد ووهی : تهیونگ مال منه تو هم حق اینکه بهش نزدیک شی رو نداری یونو ؟ ووهی از ا.ت دور شد و اون رو با افکارش تنها گزاشت
بارون بهاری بر شهر حکم فرما بود ا.ت چتری نداشت و این انگار بارون رو حریص تر میکرد تا وحشیانه بر زمین بباره با دو به سمت کافه رو به روش رفت نمیدونست چجوری درخواست کار بده ا.ت : سلام شما به کارمند نیاز ندارید ؟. خودش میدونست گند زده (سلام )(کارمند)(نیاز) مزخرف ترین کلمه ها بودن از استرس هر لحظه امکان داشت از حال بره مرد نگاه چندش اوری بهش انداخت ا.ت از این نگاه ترسید مرده: چرا احتیاج داریم ولی برای تو یه چیز بهتر سراغ دارم دنبالم بیا. پیشنهاد مرد ا.ت رو ناراحت تر از قبل کرد و باعث این شد که سریع از کافه بره ببرون دیگه احمیتی به بارون نمیداد «اگه توی بارون چتر نداشتی ، بِدَوی بهتره چون زودتر میرسی»یاد این جمله افتاد مادرش این رو وقتی بچه بود بهش گفت سعی کرد به حرف مادرش گوش کنه پس شروع کرد دویدن
احساس خوبی داشت چون فقط خودش نبود که گریه میکرد بارون هم همراهیش میکرد نمیدونست داره کجا میره به دو رو اطرافش نگاه کرد محله ی قدیمی براش اشنا بود خونه ایلین همین نزدیکیا بود نمیخواست اون زن رو به یاد بیاره برای همین باز هم شروع کرد به دویدن طولی نکشید که با برخورد به یه نفر پخش زمین شد پسر که بهش میخورد بیست و شیش و هفت سالش باشه رو به روش ایستاده بود پسره : حالتون خوبه خانم؟ واقعا متاسفم ... ا.ت : مقصر من بودم اقا من سرعتم زیاد بود. از روی زمین بلند شد لباسش کمی گلی شده بود باز هم شروع کرد به دَویدن
خودش رو هل داد وزنش کم بود بخاطر همین تاپ میتونست وزنش رو تحمل کنه به بچگیش فکر کرد اولین دیدارش با تهیونگ پیک، نیک خانوادگی، اولین باری بود که با خانوادش به پارک امده بود چون خانوادش هیچ وقت براش وقت نمیگذاشتن با خانواده کیم به پیک نیک رفتن از همون اول با تهیونگ صمیمی شد (فلش بک 9 سال قبل) دختر و پسرک دست از دَویدن برداشتن و روس چمن های نم دار فرود امدن درحالی که نفس نفس میزدند شروع کردن به حرف زدن ا.ت : ته ته صمیمی ترین دوستت کیه؟ پسر با این حرف دختر تک خنده ای کرد ا.ت : یااا چرا میخندی؟ منتظرم جواب بدی. تهیونگ: یه دختره لجباز و شیطون مغرور و در عین حال مهربون موهاش مشکیه حالت داره چشماش رنگ اقیانوس رو داره و اسمش لی ا.ته . (پایان فلش بک)
خاله ا.ت تصمیم گرفته میخواد به ا.ت پیشنهادش رو بده ایا ا.ت با خاله و شوهر خاله اش به امریکا میره یا ... چه چیزی در سرنوشت ا.ت رقم خورده تقدیر باهاش مهربونه؟ یا به سمت پایین میکِشَدِش ؟ اون دختر فقط 18 سال داره چه پیش رو داره این دختر است ؟! باد آورد تکهای از این آتش؛ که زد بر سرنوشت... آتشی زد بر دلم .... یادگار روزهای گرمم چه سوخت ... یادگاری از طلوع یک خورشید سوزان در نگاه سرد من..... بزم مستی رخت بر بست از دلم ... این سکوت وهم انگیز شب؛ هر دم گفتهام .... در خیالی سبز؛ رنگ سرخش بر دلم من بستهام ... گاه و بیگاه این اندیشهی تنها فریادی کند ... های ای سرنوشت من کجای هستیم ... سرنوشت مردمانم؛ سرزمینم را چه شد ... بوتههای سرخ و گرم عشقم را چه شد.... های ای سرنوشت تلخ و زشت ... من کجای هستیم ؟؟!!!! این داستان عشقه ، داستان بدبختی ، داستان زندگی ، گرچه پایان لیلی و مجنون خوب بود اما همهٔ داستان ها که مثل اون نمیشه؟ لیلی و مجنون که همیشه به هم نمیرسند ؟ ... ایا همیشه خوشبختن ؟
خاله اش لیوان قهوه رو گرفت جلوش طمع تلخ قهوه اون رو یاد زندگیش میندازه به همین خاطر قهوه رو دوست داره اما در اون حال حتی میل به خوردن اون نوشیدنی گرم و تلخ رو هم نداشت لیوان رو گرفت و گزاشت رو میز جلوش خاله ا.ت : عزیزم تو میخواستی چیز مهمی بگی درسته؟. براش سخت بود دروغ بگه اما مجبور بود دلش نمیخواست از کشور خودش، زادگاهش خارج شه و بد تر از همه نمیخواست دوری تهیونگ رو تحمل کنه پس مجبور بود دروغ بگه ا.ت : من یه جا برای موندن پیدا کردم دانشگاه هم بهم کمک میکنه من هم کار میکنم یه خونه کوچیک طرف مدرسه تا بعدا وضعم بهتر شه بخاطر همین امروز میخوام با مامان برم اونجا . خاله ا.ت : نه نمیشه مگع من مردم نمیزا... ا.ت : خاله من بزرگ شدم میتونم رو پای خودم وایسم تصمیمم رو گرفتم فقط خواستم اطلاع بدم . تا حالا با کسی اینجوری حرف نزده بود حالش از خودش بِهَم میخورد وسایلش رو جمع کرد تصمیمش رو گرفته بود دوباره باید از آیلین اطاعت میکرد ... دوباره به اون محله قدیمی رفته بود همه جا بوی خاک خیس خورده میداد پیرزنا جلوی در خونشون نشسته بودن و باهم حرف میزدن تیپش برای اون محل مناسب نبود دامن کوتاه و نیم تنه همه بهش چپ چپ نگاه میکردن ولی اهمیت نداد و به راهش ادامه داد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود💥💕
عالی بود
💗💗
نمیزاری
عالی❤️✨پارت بعد لطفا🥺🥃
چهار شنبه گلم 💗
آخخخ مرصی🥺💜
عه اومد خوبه وای داشتم میخوندم انتشار کنم بغضم گرفت
💗🥺