
سلام من ریحانه رحمانی فرد هستم و این داستان را نوشتم امید وارم خوشتون بیاد
سلام اسم من دیانا هست و میخوام داستان زندگی خودم رو تعریف کنم
صدای زنگ ساعت خورد بیدار شدم و به ساعت نگاه کردم ، وای الان مدرسه شروع میشه باید برم ، سری آماده شدم و سری رفتم بیرون تو راه یه میومبر دیدم خوشهال شدم و به سمتش رفتم خیلی تاریک بود ولی ناگهان صدای وحشت ناک قرش شنیدم و به بیرون از کوچه رفتم
و به مدرسه رسیدم خانم معلم داشت درس ریاضی میداد اما من تمام مدت هواسم به اون کوچه تاریک و عجیب بود اون صدای قرش صدای چی بود صدای شیر یا گرگ نبود ، صدای زنگ مدرسه زده شد من وسایلم رو جمع کردم
و توی حیاط نشستم لاله دوستم بدو بدو اومد پیشم گفت :( ببینم امروز چه اتفاقی افتاده دیانا چرا انقدر هواس پرت شدی و همش تو فکری ) هیچی ، لاله :( نه یه چیزی شده به من بگو ) با خودم که فکر کردم گفتم شاید بدک نباشه بگم اما شاید فکر کنه دیوانه هستم پس چیزی نمیگم ، لاله :( دیانا من باید برم خداحافظ ) خدا حافظ لاله ، داشتم به خانه میرفتم که متوجه شودم اون کوچه تاریک و تنگ نیست
خیلی عجیب بود آخه صبح بود الان نیست ولی چرا هیچ کس متوجه این موضوع نشده چرا فقط من متوجه شدم همین تور با خودم حرف زدم که بلاخره به خونه رسیدم رفتم داخل ، مامان :( سلام دخترم ) سلام مامان ، مامان:( چی شده با کسی دعوا کردی) نه مامان، مامان :( پس چرا ناراحتی) مامان خیلی خستم میشه برم بخوابم ، مامان :( باشه عزیزم ولی مگه ناهار نمیخوری ) نه مامان اصلا میل ندارم و بعد رفتم توی اتاق و روی تختم دراز کشیدم
و دوباره همه چیز رو برای خودم مرور کردم تا خوابم برد ( فردا صبح) مامان:( دخترم مدرسه دیر میشه باید بری مدرسه) صبح بخیر مامان ، مامان :( صبح بخیر عزیزم پاشو آماده شو ) چشم هامو مالیدم پاشودم و آماده شدم و دوباره اون کوچه عجیب رو دیدم به خودم گفتم آره من نمیترسم و میرم داخل و واقعا رفتم داخل کوچه ی تاریک تقریبا به وصت کوچه رسیدم دوباره همون صدا اومد چند قدم عقب رفتم ولی
بعد که بیدار شدم راستش شاید باورتون نشه ولی من توی یه بطری بودم خیلی عجیب بود خاستم بیام بیرون اما هر کاری کردم نشد در بطری بسته بود و نمیتونستم بیام بیرون خیلی میتر سیدم و به اضافه نگرانم و دوست دارم هرچه سریع تر برم خونه
یه غذا گرم بخورم دیگه گریم درومد چون تنها توی اینجا خیلی سخت و وحشت ناک بودلی بعد که بیدار شدم راستش شاید باورتون نشه ولی من توی یه بطری بودم خیلی عجیب بود خاستم بیام بیرون اما هر کاری کردم نشد در بطری بسته بود و نمیتونستم بیام بیرون خیلی میتر سیدم و به اضافه نگرانم و دوست دارم هرچه سریع تر برم خونه و یه غذا گرم بخورم دیگه گریم درومد چون تنها توی اینجا خیلی سخت و وحشت ناک بود
امید وارم خوشتون امده باشه نظر هم فراموش نشه 💛💚💙❤
بای بای تا پارت بعد 💋💖💗💟💞
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی محشر بود ریحانه خانم شما برو نویسنده شو
عالی بور ریحانه جونم برم پارت بعدی رو بخونم
عزیزم خیلی قشنگ مینویسی 👏👏
مرسی😇
خیلی خوب بود
سپاس 🌺🌺🌺
داستانت عااالی بود 👌👌
مرسی🌸🌸🌸
چه طوری رفته تو بطری😐
مرسی داستان جالبیه😊
من میرم پارت بعد😊
مرسی 😘
سلام من نویسنده این داستان هستم اومید وارم خوشتون اومده باشه
عالی بود❤️❤️❤️
بعدی
و اینکه زیاد مطمئن نیستم این داستان زندگی تو باشه خیلی عجیبه
ولی بازم ممنون
منتظر پارت بعدی هستم 😍
ممنون😘