10 اسلاید صحیح/غلط توسط: B_r♣️ انتشار: 3 سال پیش 46 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر جان منتشر کن چیز بدی نداره🙂♡
...........〔پارت 6_ارتیست اجباری〕
(پرش زمان)..... (نارسیس) تلفن رو برداشتم با دکتر جانگ تماس گرفتم:《سلام دکتر!منم یانگشی!》 _اه..سلام یانگشی،حالت چطوره؟ _خوبم ممنون! زنگ زدم چیز مهمی رو باهاتون در میون بگذارم! _اها،خب؟ دختر ادامه داد:《 اینکه الیزابت در واقع یه گمشده ست! من اینا رو از مادرم شنیدم... دکتر میخوام بهش کمک کنم!》 _اوه..این خیلی خوبه ،ولی میخوای از کجا شروع کنی؟.. _چطور؟ 《_یانگشی نباید انقدر زود پیش بری،اون شاید امادگی رو به روشدن با حقایق رو نداشته باشه، ما باید این رو به تاخیر بندازیم، حقایق ها خیلی هاشون خوشایند نیستن،چون براساس احساسات و قلب نیستن، تو ممکنه برات خوشایند باشه،اما کسی صاحب اون حقایقه براش شوکه اوره...البته اون به مرور زمان گذشته اش رو به یاد میاره پس به گفتن حقیقت نیازی نیست...》دکتر هوسوک درست میگفت،اگه من پیش میرفتم الیزابت هم بهم مشکوک میشد،یعنی باید صبر کنیم؟اگه من بودم از این زندگی یه کتاب مینوشتم! از تفکراتم خنده ام گرفته بود اما دریغ از این که دکتر هی داشت اسم من رو صدا میزد و من در عالم هپروت بودم:《دکتر چیزی گفتید؟》_هووفف.. خداروشکر علائم حیاتی نشون دادی،خیلی صدات زدم! خندم گرفته بود:《متاسفم》
_یه چیزی مهمی هم هست که من باید بهت بگم،میدونی که یکماه دیگه باید برای کنفرانس از کره باید مهاجرت کنی... چشمام بزرگ تر شد،اخ خدا چرا من یادم رفته بود؟:《ب..باشه چشم دکتر..ممنونم!》(پایان فلش بک به یکماه پیش)
۱۷ روزه که من الان تو سئول نیستم،امیدوارم الیزا بتونه از پسش بربیاد...امیدوارم! راننده_رسیدیم به هتل خانم . نگاهی به راننده کردم:《اه...ممنون!》...
****
(بیمارستان مرکزی سئول، ۹صبح)
_چطوری کارش به اینجا کشید؟
زن جواب داد:《فقط با یه بدهی ساده! میبینید خانم دکتر؟ مردم خیلی عجیب شدن!》
_ولی من فکر میکنم ک همسرت ازاد میشه. بلاخره یه روزی میرسه که اون طلبکارهم دلش به رحم بیاد!
زن سردرگمی اش رو اعلام کرد:《نمیدونم! هر چی که فکر میکنم اوضاع از این بدتر میشه،میدونید؟ من چیز جذابی توی این زندگی نمیبینم پس همون منتظرِ ...》دکتر نگذاشت که زن به حرفش دنباله ای بده،دستی بعنوان علامت سکوت نشان داد:_هیسس! یه بویی میاد!
زن مستخدم ابرویی تکان داد:《بو؟ منکه چیزی نمیشنوم..!》دکتر گفت:_بوی یاس!..بوی یه چیزی مثل ناامیدی،درسته؟!
《آه..خانم دکتر دوباره شروع کردیدا!! من با شما دردو دل نکنم با کی بکنم!》 _میتونی همه اینا رو خاکشون کنی، اگه منتظر مرگ هم باشی بیشتر پژمرده میشی، انسان هیچ وقت نمیتونه طول عمر خودشو تایین کنه....بخدا اگه حرفت رو ادامه میدای منم از زندگی نا امید میشدم. دکتر خنده ای کرد، زن مستخدم سراسیمه گفت:《نه بخدا من قصد ناراحت کردنتونو نداشتم!!!》دکتر لبخندی زد و خنده ای کرد_《میییدونم!》
در همون لحظه در اتاق شتابانه باز شد،نگاه هر دو به پرستاری که در رو باز کرده بود و سراسیمه وارد اتاق شده بود چرخید، دکتر ایستاد:چیشده؟
پرستار اب دهانش رو قورت داد و همچنان که نفس نفس میزد، شیشه خورده هایی رو که در دست داشت به دکتر نشون داد:خانم پائولو!! اون بیمار دوباره بیمارستانو بهم ریخته، تروخدا بیاید داره ارامش اینجا رو بهم میزنه،همه کارکنان دارن ازش م$یتر@سن...!!!!! چشمان دکتر از شوک گِرد تر شد، نیم نگاهی به زن مستخدم کرد و لبخندی زد:《_بابت قهوه ممنون 》 رو به پرستار کرد به بیرون از اتاق رفت و پرستار به همراهش از اتاق خارج شد..
یکی از اتاق ها صدای فریاد بیمار تن بیمار ها و بقیه پزشکان رو لرزانده بود، خیلی از وسایل و شیشه ها شکسته شده بودند و غوغایی به پا شده بود، پرستار ها در گوشه ای دیوار از ت$رس توی خودشون جمع شده بود، چند تا از دکتران هم دستان اون بیمار رو گرفته بودند اما همچنان صدای فریادش کل فضای بخش اعصاب و روان بیمارستان رو برهم زده بود، بقیه پرستاران سعی کردن که به کمک اون پزشک ها بیمار رو به تخت بندند اما زوری که اون بیمار ازش برخوردار بود همه فن حریف بود، یکی از شیشه خورده هایی رو که در دستش رو فر@و رفته بود رو با فریادی از دستش در اورد در ش.ک.م یکی از دکتران که مانعش شده بود فرو کرد، بادیدن این صحنه فریاد های بقیه پرستاران و عوامل بیشتر شد، اون بیمار همچنان میخواست کارش رو تکران کنه و ش٪یشه خورده رو به سمت هوا برد
اما ناگهان با فریاد دکتر پائولو بقیه سرجایشون ایستادند:《_ بسسسههه!!!》 سکوتی حکمفرمای صحنه شد،یکی از پرستاران لبزد:خانم دکتررر! چه خوب شد که امدید!!!!...الیزابت چیزی نگفت به سمت بیمار قدم برمیداشت، عصبانیتی که در چهره اش گویا بود برای بقیه ناباور بود گفت:《کی به شما ها اجازه داد وارد این اتاق بشییید هااان؟؟؟》 دورباره گفت:《مگه من نگفته بودم این بیمار ممکنه کاری رو که غیر قابل کنترلشه انجام بدههه! کی گفت پزشکش رو عوض کنید؟ گفتممم کیییی!!؟؟》_من گفتم!!...》ناگهان جمعیت کنار رفت زنی با قدم هایی مغرورانه و خودشیفتگانه وارد صحنه شد. الیزابت تعجبی کرد :《مینهیون؟!》زن با پزخند ازار دهنده اش گفت:《الیزابت مگه امروز زمان مرخصیت نبود؟》 الیزابت تک خنده ی هیستیریکی کرد گفت:《چطور میتونم مرخصی بگیرم درحالی که تو بیمارستان اشوب به پا شده؟》مینهیون موهایش رو مشت گوشش داد و گفت:《ولی خب سلامتی شما اهمیتی نداره!؟》و پزخندی که مینهیون تحویل الیزابت داد،از چشم بقیه دور نموند،الیزابت به سمت بیمار رفت و نگاهی به کف دستان 🩸ی اش کرد و شیشه رو از دستانش جدا کرد و لبزد:《متشکرم اما کسی که به استراحت نیاز داره شمایی نه من مینهیون شی!همیشه خیلی چیزها طبق خیال ادمیزاد پیش نمیره.》 و بعد لبخندی رو که زد در جواب پزخند مینهیون رفت و به همراه بیمار از صحنه دور شد، مینهیون سری تکون میداد و همچنان با نگاهش رفتن اون دونفر رو بدرقه میکرد................. +:《چرا حالت اینطوری شد؟..نگاه کن..با خودت چیکار کردی؟!》در حالی الیزابت داشت دست اون بیمار رو ضدعفونی میکرد،ناگهان مرد ناله ای از درد سر داد که موجب نگاه تیز پائولو به خودش شد... دختر غرید:《عاقبت کارت همین میشه! خب یکم فکر کننن!!》
مرد نگاهی تیز به الیزابت انداخت،دختر انگار که ترسش گرفته باشد،لبخندی از خجالت زد:《اامم..خب منطقی گفتم!البته اینم در نظر بگیریم دست خودت هم نبود😁ولی خدمونیما دیگه به دکترت عادت کردیاا》و بعد دوباره لبخند دندون نمایی زد...مرد مثل انسان های خشک شده فقط به اون نگاه میکرد، الیزابت از روی تخت بلند شد و بتادین رو روی میز گذاشت،اما هنان متوجه نگاهش بود،جدیدا از اون مرد میترسید 《*این مرد از اولشم عجیب بود،میتونستم مسئولیتش رو به عهده نگیرم! ولی خب همه ی اینا بخاطر اون نارسیسه!خدایا فقط خودت کمکم کن که یه وقت جونم رو ازم نگیره! خدایا خواهش،خواهش خواهش خواهشششش!! من جونمو دوست دارممم!!!!!》《 _که جونت رو دوستداری؟》 دختر درحالی که دستش رو میشست و غرق در افکار التماسانه اش بود ،با خرف ناگهانی مرد نگاه تیزش رو بهش داد... +《ها؟؟》مرد نگاهی به باند پیچی هاش کرد،ادامه داد:《چیرو داری پنهون میکنی؟》 دختر متعجب تر شد،منظورحرفهاش چیبود..؟
《اقای جئون منظورتون چیه؟ شما به افکار من گوش میدید و میپرسید،چه چیزی رو پنهون میکنم؟شما اگه جای من باشید از یه م@جرم نمیترسید؟من واقعا متوجه نمیشم!》_این از چهره ات گویا بود،پس چرا حاضر شدی درمانم رو به عهده بگیری؟؟ 《چون..چون دلم...》_چون دلت سوخت و ترحم کردی؟تو نباید دلت به حال هرکسی بسوزه...! 《وظیفه یه پزشک اینه! 》_خیلی از پزشکها میتونن پولکی باشن!!پس وظیفه نیست!! میدونی چقدر روانشناسا پول پارو میکنن؟ 《حرف اصلیت چیه؟!》_اینکه دلت به حال من نسوزه! این هشدار اول و اخرمه،وگرنه تضمین نمیکنم چی به سرت بیاد... دختر به سمت جئون قدم برداشت،لبزد:《داری میگی خیلی راحت بگذارم به خودت و اطرافیانت اسیب بزنی؟چیمیخوای؟ حرف حسابت چیه؟ فکر میکنی من با اینا قانع میشم؟ 20روز هم از درمانت نگذشته!!》_به من نزدیک نشو!! مُج*رما هرکاری ازدستشون برمیاد! دختر توجهی نکرد و ادامه داد:《میدونی روز اول قرارمون چی بود؟اینکه به شرط همکاری میتونی از این دردسر رهایی پیداکنی! پس اروم باش و مخالفت نکن!با تهدید نمیتونی بترسونیم!از چی ازرده ای؟ به من بگو!》
_تو همین الانشم میترسی! از اینجا برو بیرون!! دختر برای لحظه ای چشمانش رو بست،مکثی کرد و دوباره باز کرد،گفت:《اوپا،لطفا اروم باش، هرچی رو که هست...》مرد نگذاشت دختر ادامه حرفش رو بزنه و فریاد زد:من اوپای تو نیستممممم..!!!! سعی نکن منو رام خودت کنی فهمیدییییی!! برو بیرونننن!!! دختر اهمینی نداد و کنار تختی که جانگکوک نشسته بود نشست،ادامه داد:《وقتی بچه بودم هرکسی که احساس بدی داشت رو درک میکردم و بادرکش،حالش رو خوب میکردم، شخصیت من، شخصیت یک حامیه، و این ذات منه،ذاتی که نمیشه تغییرش داد و همچنان باقی میمونه تا مرگ ..》دختر دستش رو روی کتف جئون قرار میده و میگه:《و توهم از همون ادمایی هستی که اگه ناراحت باشی، تمام ذهنم روش متمرکزه...تو داری ذهن منو به خودت مشغول میکنی،زندگیم رو مشغول تو و همون ادما میکنم و براشون راه حل میسازم،،،》جئون که ساکت بود و چیزی نمیگفت اروم نگاهش رو به الیزابت داد،دیگه چیزی رو نمیدید جز اون دختر، فَکِش به لرزه در اومده بود، اون ارامش بود یا ازار؟ دختر نگاهی به چشمان براق و قهوه ای اش کرد،لبخند کمرنگی زد:《نمیخوام ناامیدت کنم، ولی معلوم نیست تا کی زنده بمونی،تو این اسیری و اشفتگی تا کی دوام بیاری،کاری به جرمت ندارم...ولی قبل از اینکه بمیری،،،،لطفا جوری زندگی کن که انگار اخرین بارته.،،،،》دختر نگاهی به چهره اش کرد،خنده ای کرد:《هوا گرمه که انقدر سرخ شدی؟》جئون دستی روی صورت داغ شده اش کشید،نفس کشیدن برایش سخت شده بود،با یاد اوری خاطرات گذشته که شیرین بودن و پایان تلخی داشتند اروم گفت: گفته بودم که چقدر شبیهشی؟
_شبیه کی؟ جئون ادامه داد:من پنهانی بهش دلباخته بودم، اون فقط منو به چشم دوست میدید،،،،ولی اون دیگه الان نیست و من فکر میکنم که احساساتم یه هوس بوده.....هر موقع که میدیمش به طرض عجیبی اختیارات توی دست خودم بود،انگار سلطنت رو بهم میدادن... من خانواده خوبی نداشتم، چرا داشتم! ولی فقط مادرم بود حمایتم میکرد که اونم پر کشید،...اشکهایش روی گونه اش سرخ خورد و لبخند دردناکی زد و ادامه داد:البته هنوز مادرمم به فکرمه،میاد به خوابم، ولی انگار دیگه از پسرش بدش میاد و دوست نداره منو ببینه...
پدرمم برای یه سفر کاری از امریکا رفت و دیگه برنگشت...ولی بهم گفتن اون توی راه تصادف کرده و فوت شده...تو اون لحظه دنیا روسرم خراب شد، مونده بودم بخندم یا گریه کنم، از چرخ و فلک پوچ زندگی و حقایقش...تو!!》 نگاهی به دختر کرد و گفت:تو هم اینارو درک میکنی؟....نه!! نمیتونی .... دختر لبزد:《چرا.. میتونم،سرگذشت من داستان هایی داشته،ولی خودم غالفم از راز اونها،میدونم که پدر و مادر ندارم، ولی نمیدونم خونه واقعیم کجاست،،،من یه گمشده ام،پس میفهم...》 پسر نگذاشت دختر حرفش رو ادامه بده_هیچ کس،نمیتونه منو بفهمه و من هم نمیتونم تو رو بفهمم...هیچ کس!! دختر چیزی نگفت و با لبخندی کمرنگ سری تکون داد،از رو تخت بلند شد و گفت:《استراحت کن...شاید اینطوری بهتر باشه....》دختر به سمت درب رفت و اتاق خارج شد... اون موند و اتاق...اشکهایش بی وقفه سرازیر شدند و دستانش رو در صورتش قاب کرد... _لع*نتی من تو رو نمیفهممممم....
****
(اتاق استراحت پزشکان)
¥《اونی خسته بنظر میرسی!..》 الیزابت در حالی که داشت با لیوان ابش ور میرفت سری تکون داد و چیزی نگفت... دختر نگاه به ساعتش کرد و گفت:《نزدیکای ظهره برو بچ نمیاید سالن غذاخوری؟》 بقیه پزشکها که توی اتاق استراحت در حال نوشیدن بودن موافقتشون رو اعلام کردن و از اتاق خارج شدن، دختر نگاهی به الیزابت که توی خودش بود منتظر ایستاد وگفت:¥《اونی نمیخوای ناهار بخوری؟..》الیزابت متوجه دختر شد ،نگاهی بهش انداخت و گفت:《نه شیلا،امروز میل ندارم...》 شیلا به سمت الیزابت رفت و گفت:¥《خیلی لجبازی دختررر! امروز این همه به خودت فشار اوردی بعد ناز میکنی میگی نمیخوام؟ ببینم امروز عاشق ماشق شدی همش تو افق محو میشی؟》 الیزابت اخم ریزی کرد وگفت:《معلوم هست داری چی میگی؟خدایا!!!!! لطفا اول فکر کن بعد حرف بزن:/》دختر شانه ای تکان داد¥نمیدونم والا! خوددانی... و بعدش از اتاق خارج شد و درب همراهش بسته شد.....
(الیزابت)
اون مرد، یه حسی رو بهم میده،انگار...عاه خدایا چرا سرم درد گرفت؟ سرم همچنان درد میکرد و اشتها رو ازم گرفته بود، تصمیم گرفتم برم یه جایی دراز بکشم تا شاید از این اشتفتگی نجات پیدا کنم، از صندلی بلند شدم به سمت کاناپه ی چرمی سیاه رنگی که گوشه ی اتاق استراحت بود رفتم روش نشستم، توی حالت نشسته بودن که چشمام اروم اروم بسته شد و به خواب رفتم........(چند دقیقه بعد) صدای ریختن قهوه از قهوه ساز میومد ،صدا به وضوح کامل تر میشد ،چشمام رو باز کردم،چشمانم رو که باز و بسته کردم فردی رو دیدم که داشت برای خودش قهوه میریخت...از تعجب سرجایم خشک شدم در جا موهام رو که بهم ریخته شده بود مرتب کردم و از جام بلند شدم که مرده برگشت :《عصر بخیردکتر پائولو!》 ای خدا قلبن اومد تودهنم! عاه خدایا چقدر خوابیده بودم! لبخندی از خجالت زدم:《عصر شماهم بخیر،عاا.. ببخشید شما دکتر جانگ هوسوک هستید؟》_درسته ! الیزابت تعظیمی کرد و گفت:بی ادبی نباشه سونبه ولی من امروز شما رودیدم و اولش به جا نیوردمتون .》... دکترجانگ لبخندی زد:مشکلی نیست،من فقط یکشنبه ها به بیمارستان میام،بقیه روز ها در بیمارستانی توی شهر دائگو مشغولم...انگار اشفته بنظر میای قهوه میخوری؟
_《عا..بله ،بابت لطفتون ممنون》*** هوسوک در حالی که فنجان قهوه رو روی میز قرار میداد ،گفت: درباره وضعیت حمله اون بیمار شنیدم،خسارتهای زیادی به بخش زده بود درسته؟ با حرف هوسوک نگاه تیز الیزابت به سمتش چرخید،سپس نگاهش رو اروم چرخوند و به قهوه داد، گفت:《جئون؟》 هوسوک لبزد:درسته!۵ساله که تو زندان میگذرونه، ازش یه چیزایی میدونم... الیزابت فنجان رو در دست گرفت و درحالی قصد دوشت جرعه ای از قهوه بنوشد و گفت:میشه لطفا بگید؟به عنوان پزشکش باید بیشتر دربارش بدونم. هوسوک گفت:هووم! پس خبلی مرموز و ساکته که زیاد چیزی ازش نمیدونی،ولی به عنوان یه تازه کار داری خوب عمل میکنی.. افرین. _《 اون وضعیت فعلیش به نسبت بقیه بیماران در حال درمان وخیم تره و بطوری نیست که نتونیم باهاش ارتباط برقرار کنیم،احتمال اینکه اع$دام بشه زیاده،چون ج♧رمای زیادی رو مرتکب شده ولی احساس میکنم این درمان براش پوچه،،،،دردناکه انگار برای من دردناکه دکتر.》دختر ادامه داد:《من بیشتر از یکماه اینجا نیستم،هنوزهم دانشگاه میرم وبیشتر مدارکم رو باید تکمیل کنم،چند روز تا یکماه نمونده》دکتر گفت:اهوم، جئون ۵سال پیش بود که توی ایتالیا دستگیر شد در پی اعترافاتش گفته بود که فقط زیر دستان مافیای پدر بزرگش بوده ولی طی عملیات که ناموفق بوده ، جئون یانگهی کش*ته میشه... اوناخاندان سیاست مدار و زیرکین، تو باید خبرا رو شنیده باشی که چقدر از اخبار ها در بارشون خبر جمع میکردن، موقعی دستگیر شدن گروهشون کلا از بین رفت،کل کشور از خبر دستگیرشون پر شد ولی هرچی بازرس سعی میکنه محل مقرشون رو از زیر زبون جئون بکشه بیرون ،اون مرد هنوز هم مقاومت میکنه، بعید نیست نقشه هایی هنوز در سر داشته باشه... 》الیزابت در شنیدن جریان ابروهایش از حیرت بالا میرفت و برای موافقت سر تکون میداد و گفت:《من زیاد در جریان اخبار نیستم ولی ادمی هم نیستم که از جامعه بی خبر باشه، فکر کنم اگه شما پزشک نمیشدید توی حوضه پلیسی کار میکردید》و پس از حرفش خنده ای کرد و دکتر جانگ لبخندی زد:《اوه! خیلی شگفت انگیز میشد،اونوقت تو رو هم میتونستم به عنوان یکی از زیر دستانم انتخاب کنم!》
☆برید بعدی☆
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
14 لایک
وای بلاخره😍
😘😍