سلام اینجا پر از داستان های لیدی باگ و کت نوار هست
سلام من مرینتم صاحب معجزه گر ها از زمانی که استاد فو حافظشو از دست داد من نگهبان معجزه گر ها شدم از زبان مرینت: الان ۱ سال هست که مادر و پدرم بر اثر بیماری فوت کردن و من برای خودم یک خونه اجاره کردم امروز قرار با الیا ( بهترین دوستم) بریم پیش اندره تا بستنی بخوریم (زمان رفتن پیشه اندره ) از زبان الیا : مرینت می خواستم یه چیزی بهت بگم مرینت: چی ؟ الیا: نینو با ادرین قرار بیان اینجا مرینت :الان ادرین میاد چی بهش بگم ؟
الیا: هیچی مثل همیشه ادا دربیار😂😂 مرینت: واقعا که🤦♀️الیا:دروغ میگم؟ (چند دقیقه بعد زمانی که نینو و ادرین میان) نینو: ادرین به نظرت این دفعه اندره چی میگه و چی میده؟ادرین: نمیدونم خودت میدونی اون هردفعه یه طعم متفاوت و یه چیز تازه میگهنینو: اره راست میگی رفیق ، ادرین من میخوام یه چیزی بهت بگم ادرین:چی؟ نینو: ما الان فقط نمیریم بستنی بخوریم بلکه میریم و مرینت والیا رو هم میبینیمادرین: نینو منم میخوام به تو یه راز بگم گوشتو بیار از زبان راوی: نینو گوشش رو میاره و ادرین به نینو میگه نینو من عاشق مرینتم
نینو : چی 🤯ادرین : اره من این رو به هیچ کس نگفتم 😁😁چون که یک راز هست خونه ی ادرین زمان خواب : ادرین: پلک میدونی من هم عاشق مرینتم هم لیدی باگ پلگ: اره میدونمادرین: چی از کجا میدونی من به تو هیچ وقت نگفتم پلگ: از احساسی که نسبت به مرینت داری شبیه احساسیه که نسبت به لیدی باگ داری ادرین: درست میگیپلگ: خب من الان باید یرم با کممبر عزیزم قرار دارمادرین: باشه برو اقای شکم متحرک و رفت
از زبان مرینت: تیکی من واقعا عاشق ادرینم اما نمیتونم احساسم رو بهش بگم😥😥تیکی: اره میدونم
مرینت: الان باید بخوابم فردا دیرم میشه فردا صبح : از زبان مرینت: ساعت گوشیم زنگ زد اما من بیدار نشدم ولی تیکی بیدار شد و من رو هم بیدار کرد من رفتم صورتمو شستم و صبحانه خوردم به تیکی گفتم تیکی این عجیب نیسن تیکی: چی عجیبه؟ مرینت: ارباب شرارت چند روزه که هیچ کس رو شرور نکرده تیکی: ارا یکم عجیب و مشکوکه🤔🤔
مرینت : وای تیکی دوباره مدرسم دیر شد 🤯🤯تیکی: مرینت زود باش
مرینت: مدرسه تموم شد و من رفتم خونه باخودم توی راه تصمیم گرفتم که تمرین کنم تا بتونم احساساتم رو به ادرین بگم
مرینت: مدرسه تموم شد و من رفتم خونه باخودم توی راه تصمیم گرفتم که تمرین کنم تا بتونم احساساتم رو به ادرین بگمتیکی: مرینت به چی فکر میکنی مرینت
رفتم خونه و درسامو نوشتم و خوابیدم فردا صبح : خانم بوستیه: بچه ها من باید یه چیزی بهتون بگم امروز اخرین روز مدرسه هست و شما بعد ۳ ماه باید برید و توی یک دانشگاه ثبت نام کنید
۳ ماه بعد: از زبان مرینت: من احساساتم رو همون روز اخر مدرسه به ادرین گفتم و اون به من گفت : که اون هم من رو دوست داشت وما باهم در نیویورک قرار به دانشگاه بریم فردا قرار به نیویورک بریم فردا صبح : ادرین اومد دنبالم و خواستم سوار هواپیما بشم که ادرین گفت مرینت ما با هواپیمای عمومی نمیریم من یک هواپیمای شخصی دارم با اون میریم من که از خوشحالی بال دراورده بودم
از زبان ادرین : مرینت خیلی خوشحال بود به خاطر اینکه اون خوشحال بود من هم خوشحال بودم
مرینت: ما بعد ۸ ساعت به نیویورک رسیدیم و من به ادرین گفتم خب کدوم هتل میریم ادرین گفت: ما اصلا هتل نمیریم من گفتم: پس شب کجا می خوابین ادرین گفت : فکر کردی من تورو به یه هتل میبرم من یه خونه خریدم
من خیلی خوشحال شده بودم
رسیدیم خونه من گفتم خب الان رسیدیم خونه توی کدوم اتاق من میخوابم ادرین گفت: تو شب توی یه اتاق بزرگ با من می خوابی
من گفتم چی؟ گفت پس چی ماقرار باهم دیگه بخوابیم
من گفتم باشه و رفتیم وسایل هامون رو توی کمد هامون گذاشتیم
و رفتیم شام درست کردم و خوردیم و رفتیم خوابیدیم
فردا صبح : یه صدای انفجار اومد بوم من با صدای انفجار از خواب پاشدم که یهو
متاسفم جای هیجانی کات کردم
نظر فراموش نشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)