
سلام به همه امید وارم از داستانم خوشتان بیاد 💞💞💗💗🎶🎶💞💜💜💜💜💜
از زبان مرینت : سلام من مرینت دوپن چنگ هستم ، میخوام داستان زندگی خودمو براتون تعریف کنم، که چطوری با یه پسر مهربون و جذاب از بچه گی دوست بود همه چی بر میگرده به چهارده سال پیش
راوی : یه روز مرینت وقتی وارد کلاسش شد دوستش آلیا بهش سلام داد و اونم بهش سلام داد و نشست.(الان مرینت ۲۱ سالشه ولی وقتی داره خاطراتشون تعریف میکنه برمیگرده به ۷ سالگیش که میشه همون ۱۴ سال پیش) آلیا : مرینت خیلی خوشحالم که تو دوستمی . مرینت : منم همین طور . یعدفه معلم وارد کلاس شد . معلم : سلام بچه ها ، امروز یه دانش آموز جدید داریم ، اسمش آدرینه ، آدرین بیا تو . یعدفه مرینت دید که یه پسر بچه مو طلایی با چشم های سبز بانمک وارد کلاس شد . آدرین : سلام . همه دانش آموز ها : سلام آدرین . معلم : آدرین ، برو پیش مرینت بشین ، آلیا تو برو پیش مینو بشین . وقتی آدرین پیش مرینت نشست مرینت احساس کرد که سرخ شده . (اوه اوه عزیزم عاشق شدی 🤣😂؟)
آدرین : سلام ، من آدرینم ، آدرین آگرست . مرینت : سلام ، منم مرینتم ، مرینت دوپن چنگ . آدرین : میای با هم دوست بشیم . مرینت : البته . بعد از اون موقع مرینت و آدرین با هم دوست شده بودن .
اونا انقدر با هم صمیمی شده بودن که به خونه های دیگه هم میرفتن و با هم بازی میکردن و یا درس تمرین میکردن ، ۴ سال گذشت و اونها هنوز هم با هم دوست بودن اما یه روز وقتی که مرینت و آدرین داشتن با هم بازی میکردن یعدفه زنگ خونه مرینتینا خورد. مرینت : حتما باباته آدرین . آدرین : شاید ، من میرم ببنیم چی شده سریع بر میگردم . مرینت : منم باهات میام . آدرین: باشه . بعد هردو رفتن بیرون . دیدن که یه ماشین اسباب کشی اونجاست .
آدرین : بابا 😳چرا ماشین اسباب کشی اینجاست ؟. گابریل: پسرم ، واقعا متاسفم ولی من به خاطر مشغله کاریم باید بریم نیویورک. آدرین : یعنی ما از پاریس داریم میریم . گابریل: بله . آدرین : من نمیخوام برم نیویورک 😢. مرینت : آقای گابریل لطفا نرین به نیویورک 😢. گابریل : ببخشید ولی باید بریم ، آدرین خداحافظی کن . بعد آدرین برگشت سمت مرینت . آدرین : مرینت ، بهترین دوست من ، ببخشید من باید برم ولی اینو از طرف من داشته باش 🙂.بعد آدرین یه اسباب بازی گربه رو داد دست مرینت . مرینت : ممنونم ،تو هم اینو از طرف داشته باش 🙂. مرینت هم یه اسباب بازی کفشدوزک رو به آدرین داد . آدرین: ممنونم ، قول میدم یه روزی برمیگردم .
مرینت : برگرد . آدرین : سعی میکنم، خداحافظ . مرینت : خداحافظ . بعد آدرین و پدرش سوار ماشین شدن و رفتن به نیویورک و مرینت هم از اون موقع به بعد فکرش پیش آدرین بود
۱۴ سال بعد دینگ دینگ دینگ . سابین : مرینت بیدار شو ، سرکارت دیر میشه ها . مرینت : آه ، باشه مامان بیدار شدم ، بیدار شدم . بعد از تخت خواب بلند شد و موهاش رو شونه زد و لباس عوض کرد و آماده رفتن به سرکارش شد ، مرینت الان یه خیاط خیلی ماهرشده و برای خودش یه پوتیک داره به نام پوتیک Miraculous (پوتیک معجزه آسا ) و همیشه سفارش های لباسی که میگیره رو با توجه به طرح هاش درست میکنه و یا وقتی لباسی پاره باشه اون رو درست میکنه. وقتی مرینت به پوتیک میرسه سریع مغازه رو باز میکنه و منتظره تا مشتری براش بیاد یعدفه اولین مشتری اومد ، مرینت وقتی اون مشتری رو دید تعجب کرد
خب دوستان پارت اول به پایان رسید 🧡🧡🎵💜💞😘💝💝💝 امید وارم از داستانم خوشتان بیاد و دنبالم کنین و نظر بدین 💕💕💝💛💛😘😳💞💗💗💜🎶🎵🧡🧡🧡 تا پارت ۲ بای بای👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام چشم الان دارم پارت ۲ زو مینویسم
ای بابا پس چرا نمی زاری جون به لب شدم من بخدا تورو خدا زود بزار لطفا لطفااااااااا راستی به تست های منم سر بزن و ببین زود بزار خواهشن 🥺🥺🥺🥺🥺
خیلی قشنگ بود
جون هرکی دوست داری ادامه بده میخوام ببینم بعدش چی میشه خواهش میکنم دوست عزیز بازم ادامه بدید لطفا لطفا 😍🥰🤩😘❤️❤️❤️❤️❤️😃😃😃😃😃😃🥳🥳🥳🤭
عالی به داستان منم سر بزن راستی عاجی شیم؟
پارت بعدی و بده
عالی بود
خیلی قشنگ بود