miraculous1

از زبان مرینت یادتون نره همرو صحیح بزنید

داشتم میرفتم مدرسه که ادرین رو دیدم گفت مرینت بیا سوار ماشین شو گفتم چرا گفت تو بیا میترسیدم اخه خیلی عصبانی بود گفتم نه نیازی نیست تو برو اینبار بلند تر گفت بیا منم ترسیدم بگم نه سوار شدم با سرعت ۱۶۰ میرفت منم سفت چسبیده بودم به صندلی رسیدیم به ی جاده خلوت ایستاد ی نفس عمیقی کشیدم گفت پیاده شو گفتم اینجا؟؟؟ گفت اره گفتم نه راحتم ممنون گفت پیاده‌ شوووووووو منم پیاده شدم آروم شد ولی ناراحت بود با لحنی غمگین گفت

منو ببخش مرینت ولی این رابطه منو و تو تموم شدس منو ببخش باید کات کنیم گفتم چرا گفت اینش به تو مربوط نیس ( اینارو با صدایی آروم میگه ها) بعدم رفت گفتم صب کن ادرین افتادم رو خاکا به صورت چار دست و پایی و گفتم صب کن لطفا نرو دیگه جون نداشتم چشمام سیاهی رفت و بسته شد

از زبان لوکا

داشتم قدم میزدم مرینتو دیدم افتاده بود رو زمین فوری زنگ زدم به

امبولانس رفتیم بیمارستان که دیدم الیا داره میدوئه به سمت ما اومد و گفت مرینتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت بیمارستان به لرزه در اومده بود اومد و گفت مرینت مرینت چشماتو باز کن حالت خوبه

بهش گفتم با این کارایی که تو میکنی بدترم میشه گفت ای وای نه گفتم چیشده گفت

دوستان این پارت تموم شد

ولی پارت بعدی رو زیادتر میکنم

تستچی جان خیلی دیر منتشر میکنه امیدوارم این داستانو زود منتشر کنه ممنونم