15 اسلاید صحیح/غلط توسط: ☆Mari انتشار: 4 سال پیش 54 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوباره اومدم بچه ها این پارت رو طولانی نوشتم و خیلی هیجانیه ممنون که داستانم میخونید و تستچی هم ممنونم که داستانم رو منتشر میکنه😘😍
از زبون آدرین 👈 سلام من آدرین اگراست هستم یا همون کت نوار ۱۶ سالمه و در پاریس زندگی میکنم و مدل معروف پاریس ام....(و بقیشو خودتون بهتر میدونید زندگی آدرین همونه فقط مامانش هنوز زنده هست ولی باباش حاکماث هست چون مادرش خیلی مریضه و به خاطر اینکه درمانش کنه میخواد معجزه گر ها رو بگیره) اروز یه روز معمولی تو مدرسه بود درس داشتم به خونه که رسیدم کتابهامو ریختم جلوم همون لحظه یه پیام برام اومد... از طرف کاگامی بود نوشته بود سلام آدرین جونم میای باهم بریم بستنی بخوریم؟ ❤😍 به پلگ گفتم:وای پلگگگگگ بهش چی بگم؟ یه غلطی کردم باهاش بستی خوردم...از اول هم نباید میزاشتم نزدیک شه..من لیدی باگو دوست دارم پلگ گفت:..خب دوسش نداریردش کنه بره دیگه مث کمبر خوردنه! گفتم:تو فقط به کمبر فکر کن...ولی راست میگی الان بهش میگم براش نوشتم: سلام نه کاگامی متاسفم دیگه ما نمیتونیم باهم باشیم- چرا آدرین از من دلخوری؟+نه من یکی دیگه رو دوست دارم..البته قبل تو دوست داشتم _ نه آدرین ما مال همیم !+نه کاگامی لطفا بهت گفتم که من یکی دیگه رو دوست دارممممم! _اما آدرین+خدا پشت و پناهت... پلگ که پیام هامونو میخوند گفت شرور بشه من نیستمااااا! گفتم حالا فکر نمیکنم شرور بشه شرور بشه هم میجنگیم ولی حالا درس دارم که باید بهشون برسم پشت میزم نشستم اما فکر کردن به لیدی باگ اجازه نمیداد رو درس تمرکز داشته باشم ای خدا یعنی کی پشت اون نقابه؟؟؟؟ داشتم دیوونه میشدم که پلگ گفت بهتر انرژیتو برا امتحان فردا نگه داری درستو بخون منم با نامزدم کمبر خانم قرار دارم! گفتم خوب شد گفتی پلگ امتحااان دارم! و تمرگزم رو درس بیشتر شد و فراموشش کردم....
از زبان ماریا 👈شب شده بود و روز پر درد سری رو پشت سر گذاشته بودم ولی فردا روزی بود که ماموریتم شروع میشد و ده صبح باید قرار بود با پدر و مادرم برم پاریس پس همش به فکر حاکماث، لیدی باگ و کت نوار بودم که پینکی گفت بهتره بخوابی فردا روز بلندی رو در پیش داری گفتم به نظرت لیدی باگ و کت نوار رو پیدا میکنم؟! گفت معلومه که پیدا میکنی! فقط غر نزن و بخواااببببب! 😤گفتم باشه باشه خوابیدم خوابیدم!.......... بعد از یه خواب شبانه ی طولانی بیدار شدم صبحانه خوردم وسایل هارو جمع و جور کردم دیدم که وای! ای دل غافل ساعت نه ونیمه! یه لحظه یه جوری شدم وگریه ام گرفت اما اشک هامو نگه داشتم چون وقت هم نداشتم! پینکی یواشکی گفت این اشک هایی تو چشات نگه داشتی برا چیه؟ داری میری پاریس جایی که همیشه دوست داشتی بری گفتم آره ولی نه این طوری! 😞 خیلی غیر منتظره بود😕کاش زود تموم شه گفت آره هر چقدر زود بری حاکماثرو شکست بدی اون قدر هم زود بر میگردی حالا برو تا دیرت نشده گفتم واییی آره سریع راه افتادم و به فرودگاه رسیدم خدا رو شکر هواپیمامون تاخیر نداشت ساعت ده هواپیما پرواز کرد...بلاخره بعد از ۸ ساعت رسیدیم پاریس به خونه رسیدیم نایجل اتاقمو نشون داد همه چیز آماده بود و فقط دو سه تا از خدمت کار ها با ما اومده بودن وسایل هامو خودم رو به راه کردم
تا وسایلمو بچینم شام حاضر شد بعد از اینکه شام خوردم خوابیدم که فردا صبح زود بیدار بشم....... از زبان مرینت👈 صبح امروز مثل همیشه صبحانه خوردم و به مدرسه رفتم و آلیا رو دیدم بهش سلام کردم اما متوجه یه دختر تازه وارد شدم که داشت وسایل هاشو تو کمد میچید از آلیا پرسیدم اون کیه قیافه اش آشناست😕 آلیا گفت: راستش نمیدونم ولی فکر کنم یا تازه اومده یا فامیل یکی از بچه هاست.... زنگ خورد گفتم بریم کلاس تا بفهمیم! آلیا سرش رو به نشانه ی تایید تکون دادو رفتیم و سر جاهامون نشستیم تا معلم بیاد من مثل همیشه به آدرین خیره شده بودم😍 که خانم بوستیل اومد و بعد از حاضر غایب کردن گفت: بچه ها امروز یه دانش آموز جدید داریم! بیا تو به کلاس ما خوش اومدی ... اون همون دختره بود 😲 آلیا گفت دیدی گفتم! خانم بوستیل ادامه داد خودتو معرفی کن دخترم...... از زبان ماریا👈 دقایقی پیش.... امروز مامانم منو به مدرسه ی معمولی ثبت نام کرده بود من منم بعد از خوردن صبحانه با مامانم به مدرسه رفتم و مدیر مدرسه کلید کمد بهم داد و من رفتم بیرون قبل از شروع کلاس وسایل هامو تو کمد بزارم.. همه زیر گوشی پچ پچ میکردن که اون کیه چیه زنگ خورد معلمون خانم بوستیل خانم خوبی بود بهم گفت چند دقیقه صبر کن بعد صدات میکنم بیا تو.. منم وقتی صدا کرد رفتم تو چون خجالت میکشیدم سرمو انداختم پایین خانم بوستیل گفت خودتو معرفی کن دخترم گفتم: من ماریا مدیا هستم و از نیویورک اومدم همه گفتن خوش اومدی خانم بوستیل گفت خیلی عالی هر جا خواستی بشین تنها جای خالی که وجود داشت ردیف آخر یه نمیکت خالی بود اونجا تنها نشستم یهو یه دختری که موهای سرمه ای با چشم های آبی داشت دستشو برد بالا و گفت خانم بوستیل میشه من کنار ماریا بشینم؟! خانم بوستیل گفت البته مرینت خیلی خوبه که دوست جدیدمونو تنها نمیزاری مرینت بلند شد و پیش من نشست و گفتم به پاریس خوش اومدی ماریا من مرینت هستم کفتم سلام مرینت خوشبختم گفت منم خوشبختم دختر خوبی بود مشخص بود خاصه و خیلی شبیه من بود..... از زبان آدرین 👈.....
امروز یه روزی بود مثل بقیه ی روز ها اما اروز وقتی از ماشین پیاده میشدم یه دختری با یه خانم داشتن وارد مدرسه میشدن ولی قیافشو ندیدم چون پشتش بهم بود وقتی داخل مدرسه رفتم دیدم همون دختره وسایل هاشو تو کمد میچینه کمدش کنار کمد من بود داشتم به سمت کمد میرفتم که نینو امد و گفت سلام رفیق گفتم سلام نینو جریان این دختره رو میدونی؟ گفت نه فکر کنم تازه اومده مدرسه... صبر کن ببینم نکنه ازش خوشت اومده؟ گفتم: نه من هنوز حتی قیافشو ندیدم!... یهو زنگ خورد به کلاس رفتیم کلاس خانم بوستیل گفت یه دانش آموز جدید داریم همون دختره بود😲سرش رو آورد بالا چشاش آبی و براق بود و موهای ابریشمی سرمه ای و مشکی داشت یه جورایی شبیه مرینت بود خودشو معرفی کرد اسمش ماریا بود ردیف آخر یه جای خالی بود اونجا تنها نشست مرینت دستشو بالا برد و از خانم بوستیل اجازه گرفت تا پیش ماریا بشینه مرینت طول کلاس به ماریا کمک کرد تا اینکه زنگ خورد من رفتم از کمدم کتب بردارم چند لحظه بعد ماریا اومد تو دستش کلی کتاب بود دستشو کرد تو کیفش کلید در آورد و از دستش افتاد زمین و برش داشتم و گفتم بزار کمکت.. کنم گفت ممنون در کمدشو براش باز کردم و کتاب هاشو گذاشت تو گفت ممنون اِاِم... من گفتم آآدریین... اسمم آدرینه آره نمیدونم چرا هل شده بودم من تا الان هل نشده بود.. چرا هل شدم.... وای دیگه هیچی نمیدونم... ماریا گفت ممنون آدرین از زبون ماریا👈...
بهش گفتم ممنون آدرین و یه لبخند زدم و دیدم لپ هاش سرخ شده و داره لبخند میزنه که یهو زنگ خورد ازم هم خدا حافظی کردیم سوار ماشین شدم مامانم پرسید مدرسه ات چطور بود؟ گفتم مدرسه ی خوبیه مامان همه مهربونن بجز چند نفر (کلویی رو میگه) تو راه خونه همش تو فکر لیدی باگ کت نوار بودم مامانم ماشین رو نگه داشت و گفت بیا بریم خرید میخوام یکم سبزی بخرم گفتم باشه من بیرون مغازه منتظرتم جلوی مغازه همین طور که منتظر بود دیدم یه پسر بچه داره از خیابون رد میشه و یه ماشین با سرعت میاد به سمتش رفتم پشت ماشین و سریع تغییر شکل دادم و سریع دست پسر رو گرفتم وقت نداشتم ببرمش اون ور خیابون پس با قدرتم ماشین رو متوقف کردم خواستم به راننده تذکر بدم که دیدم راننده خوابش برده بوده تعجبی نداره که حواسش نبود بیدارش کردم و ازم تشکر کرد و پسر رو از خیابون رد کردم مادرش بغل کرد و گفت ممنون خانم جوان گفتم خواهش میکنم
پشت ماشین به حالت عادیم برگشتم و دوباره رفت جلوی مغازه تا مامانم و رفتیم خونه موقع ناهار بابام تلویزیون رو روشن کرد خبر فوری گیج نشید فقط اخباره.. سلام من نادیا شاماک هستم امروز ابر قهرمان معروف آمریکا واندر وومن در پاریس دیده شد و اون طبق این ویدیو جان یک پسر بچه رو نجات داده... و صحنه ای که من ماشین رو متوقف کردم رو نشون داد... انتظار همچین چیزی رو نداشتم و واقعا تعجب کردم در همین حین از زبان مرینت👈وای تیکی نگاه کن باورم نمیشه اون خودشه واندر وومنه! تیکی گفت چییییییی؟ واند وومن؟ و یه نگاهی به تلویزیون انداخت و ادامه داد: وایی چقدر عوض شده و جون مونده لباسشو هم عوض کرده.... باورم نمیشه که اومده پاریس! من جا خوردم تیکی چطور واندر وومن رو میشناخت ازش پرسیدم تیکی تو میشناسیش؟ گفت معلومه که میشناسمش! اون یه زمانی نگهبان جعبه ی معجزه گر ها بوده! گفتم چی واقعا خیلی عالیه پس با اون حتما میتونیم حاکماث رو شکست بدیم!... در همین حین از زبان آدرین👈 حوصلم سر رفته بود تلویزیون رو روشن کردم و زدم اخبار... ابر قهرمان معروف آمریکا واندر وومن در پاریس دیده شد! پلگ تا اینو شنید گفت: چیییی واندر وومن اومده پاریس! پلگ یه جوری بهش نگاه میکرد انگار دوست جون جونیش بو در حالی که من اونو تا حالا تو عمرم ندیده بودم! گفتم پلگ تو میشناسیش کیه؟ پلگ گفت معلومه که میشناسمش! اون یه زمانی نگهبان جعبه ی معجزه گر ها بوده گفتم واقعا کی؟ گفت حدود ۶۰ سال پیش گفتم آخه پلگ به نظرت میخوره که ۶۰ سالش باشه؟ حالا ۶۰ رو بیخیال! اون موقع ما میگیم ۲۰ سال داشته الان باید ۸۰ ساله باشه پلگ گفت آره خوب مونده تازه لباس هاشو هم عوض کرده ولی خب الان که اومده شما حتما میتونید حاکماث رو شکست بدین گفتم حالا نمیدونم پلگ شاید لیدی باگ همچین فکری نداشته باشه اصلا شاید مثل ولپینا توهم باشه پلگ گفت حالا بعدا در این مورد حرف میزنیم ببین!.... به تلویزیون اشاره کرد که یکی شرور شده بود و داشت برج ایفل رو نابود میکرد! سریع تغییر شکل دادم و رفتم اطراف برج ایفل داشتم دنبال لیدی باگ میگشتم که دیدم لیدی باگ با همون دختره واندر وومن دارن حرف میزنن که لیدی باگ به اطرفش نگاه کرد منو دید و دست تکون داد.....
از زبان لیدی باگ چند لحظه پیش 👈 به تیکی گفتم چی واقعا عالیه پس با اون حتما میتونیم حاکماث رو شکست بدیم!.. که نادیا گفت خبر فوری پاریس دوباره تحت حمله ی یه ابر شرور قرار گرفته که تصمیم داره برج ایفل بهترین اثر پاریس رو نابود کنه!... سریع تغیر شکل دادم و رفتم پشت بوم نزدیک برج ایفل که یهو چی دیدم واندر وومن هم اونجا بود! واییییی خیلی عالیه ولی چی بهش بگم؟ سلام واندر وومن من لیدی باگم نهههه ولش کن لید باگ برو بهش سلام کن دیگههههه(آخی طرفدارشه😅) که یهو متوجه شدم که منو دیده وااییی پرواز کرد و اومد پیشم گفت سلام لیدی باگ خیلی خوشحالم میبینت من واندر وومن هستم بهش گفتم سلام واندر وومن به پاریس خوش اومدی و دستمو به سمتش دراز کردم اما بهم دست نداد بغلم کرد و منم بغلش کرد شکی نیست که بهترین قهرمان دنیاست از رفتارش معلوم بود بهش گفتم بهتره یه نقشه بکشیم ولی میشه منتظر کت نوار بمونیم گفت حتما که این ور و اون ور نگاه کردم دیدم اومده دست تکون دادم که بیاد همین که اومد گفت سلام بانوی من یه دوست جدید پیدا کردی؟ گفتم کت واندر وومن، واندر وومن کت. کت نوار اومد جلو دستشو گرفت و بوسید و گفت خوشبختم واندر وومن گفت منم خوشبختم کت نوار کت نوار گفت خب دختر ها نقشه ای دارید؟ گفتم نه هنوز... وادر وومن گفت لیدی باگ از لاکی چارمت استفاده کن! گفتم آخه هنوز رقیبمونو نمیشناسیم تازه وقتی که از لاکی چارم استفاده کردم بعد پنچ دقیقه به حالت عادیم بر میگردم! گفت حتی قهرمان ها هم به شانس احتیاج دارن نمیدونم چرا بهش اعتماد کردم لاکی چارم.... یه ظرف پر جوهر اومد کت نوار گفت خوبه حداقل وقتی از صفحه ی روزگار محو میشیم جوهر داریم تا وصیتنامونو بنویسیم گفتم بیشتر فکر کن کمتر حرف بزن! به این ور اون ور نگاه کردم واندر وومن اومد پیشم و گفت: میتونیم جوهرتو به شیشه اش بپاشیم تا نتونه جایی رو ببینیه! گفتم فکرت عالیه! تو برو حواسشو پرت کن من جوهرو بپاشم کت نوار ربات رو با کتاکلیزم خراب کنه
از زبان واندر وومن 👈 سریع دست به کار شدم اومدم جلوش و با طنابم گرفتمش تا لیدی باگ بتونه جوهر رو بپاشه لیدی باگ جوهر رو پاشید کت نوار اومد و گفت کتاکلیزم زد به ربات و خراب شد ولیدی باگ آکوما روگرفت و همه چیز رو به حالت عادی برگردوند خوشبختانه لباسم یه دوربین خیلی کوچولو و فول اچ دی داشت و من اونو فعال کرده بودم و همه چیز رو ضبط کرده بودم ازهم خدا حافظی کردیم به خونه رفتم صدای لیدی باگ و کت نوار خیلی آشنا بود مثل اینکه قبلا شنیده بودم پس فهمیدم لیدی باگ و کت نوار یکی از کسایی هستن که من طول روز دیدمشون! اما باید دقیق آنالیز میکردم ماسک هاشون رو بر میداشتم و رفتار هاشون رو مقایسه میکردم اما خیلی زود نمیشد نتیجه گرفت باید چند باری اونا رو میدیدم بعد نتیجه میگرفتم پس تقمیم گرفتم بعد چند روز به نتیجه برسم....
یک هفته بعد....
تو این یک هفته خیلی چیز ها در مورد لیدی باگ و کت نوار فهمیدم کت نوار لیدی باگ رو دوست داشت اما لیدی باگ ادعا میکرد که کس دیگه ای رو دوست داره و......(خودتون بهتر میدونید)ولی اونا برا هم ساخته شدن خیلی بهم هم میان و مهم تر از همه علاقه ی دو طرفه دارن ولی ازش خبر ندارن خب پس من به عنوان کسی که از هویت اونا خبر داره تصمیم گرفتم کمکشون کنم و کاری کنم بهم برسن پس هم به لیدی باگ و هن به کت نوار پیام دادم که نیم ساعت بعد به خونه ی استاد فو که الان خالیه(لیدی باگ بهش گفته) بیان باهاتون کار واجب دارم اونا هم تایید کردن پینکی به گفت: اونا هیچوقت قبول نمیکنن هویت هاشونو فاش کنن چه نقشه ای تو سرت داری؟ گفتم اگه نمیخوان من معجزه گر هاشونو در میارم! گفت به نظرم اول خودت بهشون بگو کی هستی بعدش اونا هم شاید نظرشونو عوض کردن گفتم کت نوار مشکلی نداره لیدی باگ شاید نخواد ولی قانع اش میکنم تبدیل شدم و راه افتادم به خونه که رسیدم دیدم هر دو شون اومد لیدی باگ تا منو دید گفت چی شده واندر وومن اتفاقی افتاده؟ گفتم بچه ها ببینید من میخوام امروز چند تا راز بهتون بگم باید قول بدید که به کسی نگید هر دوشون باهم گفتن قول میدیم! گفتم من به شما میگم که کی هستم چون احتمالش خیلی زیاده که تو حالت عادیم تو دردسر بیوفتم بهتون میگم تا بدونید کجام و..... به حالت عادیم برگشتم... لید باگ منو که دید گفت: ما... ماریا..؟؟؟!! خب... با عقل جور در میاد! خوشحالم تو واندر وومنی! بعد یه نگاه به کت نوار انداختم دیدم لپ هاش چون فهمیده کی هستم سرخ شده و دست و پاشو گم کرده و حرف نمیزنه گفتم خب نوبت شماست تا بگید....... لید باگ گفت: نه ماریا خیلی خطر ناکه!... گفتم من میدونم شما کی هستید چه خودتون بگید چه نگید! اما بهتره چیزی رو شما از هم مخفی نکنین که اگه یکی مون تو خطر باشه یا گیر افتاده باشه اون یکی بیاد نجاتش بده حالا تا سه میشمارم تبدیل بشید.... از زبان لیدی باگ👈 ماریا گفت تا سه میشمارم تبدیل بشید! یک..... حق با اون بود بلخره دیر یا زود این اتفاق می افتاد بهش اعتماد دارم گفت دو.... و سه! تبدیل شدم به مرینت و..... گفتم آدرین!! تو کت نوار بودی؟! اونم گفت مرینت تو... تو بانوی منی؟......
این پارت رو استثناً طولانی نوشتم و جای هیجانی کات کردم تا طرفدار ها بیشتر بشه ممنون که داستانم رو میخونید
حتما نظر بده و منتظر پارت بعد باش امید وارم خوشت اومده باشه
بازم میگم نظر بدهههههه
تا پارت بعدی خدا نگهدار 👋👋
.......
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
وای خیلی هیجانی شده
ممنونم
بی نظیره
نظر لطفته😍❤
عالییییی😍😍😍😘😘
مرسیییییییی😍😍💖💖
عالی بود❤
ممنونم☺️💖