سکوت بلند جنگل

خب سلام ببخشید که خیلی وقته پست نزاشتم اخه موقع امتحاناست و وقت ندارم زیاد. و اها اینم بگم که اگه زیر دوازده سالید، اگه ترسویید و اگه بی جنبه اید نخونید که بعدا بترسید. لطفا اگه ترسویید نخونید🙂

داشتم لباسامو میچیدم توی کمد که یهو گوشیم زنگ خورد. چک کردم که ببینم کیه ولی اسمش نمیومد روی صفحه. بلاخره اسم روی صفحه اومد و دبدم الیویا داره زنگ میزنه جواب دادم ولی انگار یه کم صداش پکر بود _سلام بیلی چطوری. میگم، امشب حتما میای دیگه؟ ~اره خب چرا نباید بیام؟ _اخه نصف بچه ها کنسل کردن به یه بهونه ای الان فق موندیم من و تو و مارگارت و سیندی و ابیگل و گریس ~عیبی نداره همینقدرم خوبه دیگه اندازمون کافیه. فقط نمیتونی نابومی رو راضی کنی بیاد؟ اخه بدون اون حال نمیده

_امممم اتفاقا خود نایومی بقیه رو پشیمون کرده از اومدنشون. میگه که امروز صبح یه صدای جیغ و اژیر و چیزای عجیب غریب میومد. ~ خب شاید اهنگی چیزی بوده. اه این نایومی با این تخیلش و خرافاتی بودنش نصف برنامه هامون بهم میزنه _عیبی نداره حرص نخور هنوز یه عالمه هستیم تو وسیله جمع کردی دیگه؟ ~اره یه چمدون لباس برداشتم با وسیله _اووووو بیلییی میخوایم صب بریم شب برمیگردیم ~میترسم گم شیم _نه باباااا گم چیه جی پی اس هست. ~باشه فق چیزای مهم بر میدارم

خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم از وقتی بیدار شده بودم داشتم وسیله جمع میکردم و افلاین بودم نتمو روشن کردم که ببینم چه خبره که یهو دیدم یه عالمه پبام از نایومی دارم هر چند همش داشت میگفت نرو فردا باهاشون نرو و این چرت و پرتا پیام دادم و گفتم من میرم نمیتونم به خاطر تخیلات تو خودمو از تفریح منع کنم میرم و خوش مبگذرونم میخوای بیا نمیخوای نیا!

بعد دوباره نتمو خاموش کردم و یه اهنگ. گذاشتم و شروع کردم به جمع کردن وسایل و وقتی وسایل تموم شد به مارگارت زنگ زدم و گفتم که کارم تموم شده برم خونش تا بقیه بچه ها بیان که شب بمونیم صبح راه بیوفتیم. لباسی رو پوشیدم که ستش رو مارگارت داشت تا وقتی رفتم پیشش قبلاز اینکه بقیه بیان یه سر بریم بیرونو یه کم ایس پک بخوریم رفتم تو ماشین و راه افتادم سمت خونش و اژ اونجایی که خونش نژدیک بود ده دیقه ای رسیدم

لباساشون

همین که وارد ساختمون شدم با در های چندین قفلی مواجه شدم. چرا انقدر همه چیز عجیب بود؟ خب اینم پارت یک پارت بعد رو هم زود مینویسو