
خب من هر چهار شنبه یک پارت آپلود میکنم❤️

خاله : متمئنی ، نمی خوای کوین برسونت . ا.ت : اره خاله جون من همینجوری بهتون زحمت دادم نمی خوام بیشتر شه میرم به دوستم سر میزنم میام. خاله : باش هرجور راحتی. سری تکون دادم از خونه زدم بیرون می خواستم برم خونه تهیونگ تاکسی گرفتم یکمی تو کیفم پول بود ..... در زدم درو باز کرد پ یدم بغلش . تهیونگ : ا.تااااا کجایی دختر چرا گوشیتو جواب نمیدی . ( لباس ا.ت)
با لیوان قهوه تو دستم بازی میکردم میل به خوردن آب هم نداشتم گزاشتمش رو میز تهیونگ : از وقتی پدرت رفته حتی با منم حرف نمیزنی می هی هم نگارنت بود .... ا.ت : تهیونگاا ... بابام برشکست شد هیچی برامون نموند ... از تعجب کم مونده بود فکش به زمین بچسبه تهیونگ : یعنی ... الان ... ا.ت : اره من و مامانم بی پول بی پول موندیم ... خب راستش یه کمکی ازت میخوام تهیونگ : حتما تو هرچی بخوای بهت میدم . ا.ت : مالی نی ازت میخوام ... سفارشم رو پیش اون دوستت که کافه داشت کنی ... میدونم برات سخته ... اگه نمیتونی اشکال نداره خودتو بخاطر من کوچیک نکن اصلا ولش کن . تهیونگ : معلومه که اینکارو نمیکنم تو چی فکر کردی؟
تهیونگ : تو منو چجور ادمی دیدی فکر میکنی بزارم کار کنی عمرا ا.ت عمرا بزارم کار کنی اونم تو کافه اون مرتیکه ببین من براتون یه خونه میگی... ا.ت : باشه قبول کار نمیکنم ولی بقیه حرفتو ادامه نده لطفا بقول خودت عمرا . به غرورم بر خورده بود تهیونگ بهم بگه برات خونه میگیرم ههه هیچ وقت همچین فکری رو نمیکردم گوشیم زنگ خورد خالم بود ا.ت : جانم خاله ... باشه امدم ... امدم . تلفن رو قط کردم ا.ت : ته ببخشید من باید برم مامانم قرصاش رو نمیخوره . تهیونگ : کاشکی بیشتر میموندی ولی بیا بازم باشه آ راستی به چیزی که گفتم فکر کن باش... ا.ت : لطفا موضوع امروز رو فراموش کن تو فکر کن چیزی نشنیدی منم فک کنم چیزی نشنیدم باشه؟ تهیونگ : ببخشید اگه معذبت کردم ... ا.ت : مهم نی ... بای من رفتم
از زبان نویسنده: قرصای مامانش به همراه لیوان اب گزاشت تو سینی به سمت اتاق مشترک خودشو مادرش رفت صدایی توجهش رو جمع کرد از اتاق خالش و همسرش بود دختر فصولی نبود اما ناخوداگاه به سمت اتاق کشیده شد پشت در وایساد و به حرفاشون گوش داد (اینجا به انگلیسی حرف میزنن) کوین : بهش گفتی ؟ خاله ا.ت : نه ، اگه قبول نکنه چی ؟ کوین دست نوازش باری بر موهای همسرش کشید کوین : هم برای خودش خوبه هم مادرش امریکا تجهیزات پزشکی بالایی داره روی بهبودی مادرش تاثیر داره و برا خودش هم خوبه اونجا تحصیل میکنه تازشم تنها که نیست ماهم پیششیم عزیزم. به بقیه حرفشون گوش نداد به سرعت از در فاصله گرفت و به اتاق خودش و مادرش رفت مادرش روی ویلچر خوابش برده بود قطر اشک سمجی از گوشه چشمش چکید با دست خالیش اشکش رو پاک کرد سینی رو رویه میز گزاشت و با هزاران بدبختی مادرش رو از روی ویلچر به تخت منتقل کرد خودش هم بغل مادرش دارز کشید به حرفای خاله و شوهرخالش فکر کرد «روی بهبودی مادرش تاثیر داره» یعنی میتونست غرورش رو زیر پا بگزاره و با خاله شوهر خالش به امریکا بره یا نه این غرور لعنتی بهونه بود اون نمیخواست سربار کسی شه مخصوصا خالش که تازه ازدواج کرده و طمع خوش زندگی رو چشیده با این فکر چشمش گرم شد و به خواب رفت
پاش رو تو کلاس گزاشت دختر محبوب و صد البته کراش مدرسه بود تموم کلاس به سمتش هجوم بردن می هی : حالت خوبه ا.ت ؟ میدونی چقدر نگرانت شدم دختر یه وقت یه زنگ نزنیا ... برا پدرت تسلیت میگم. رجین : خوبی دختر وای عزیزم بیا بغلم ببینم چقدر لاغر شدی حالت خوبه چیزی نمیخوای؟. دوستانش رو که اینجوری دلگرم شد ولی اگه همین دوستا میفهمیدن اون دیگه پولی نداره باهاش چه رفتاری میکردن ؟ واکنششون چی بود ؟ اینا سوالایی بودن که اون لحظه ذهن ا.ت رو درگیر کرده بود ا.ت : ممنون سونبه حالم خوبه . به همین یه جمله کفایت کرد و رفت سر جای همیشه گیش نشست کتابش رو باز کرد تا قبل از امدن معلمش درس رو مرور کنه به حس درد بدی تو مچ پاش سرش رو از کتاب اورد بیرون کسی داشت با پاهاش به مچ باش ضربه میزد یه دختر که از قیافش میبارید که اصبانیه ؟ : یااا دختر جون بلند شو اینجا جای منه . ا.ت : از وقتی یادم میاد جای من بود ... با کشیده شدن دستش حرفش نگاه کرد می هی دستش رو کشید و پیش خودش نشوندش می هی : چیکار میکنی دختر اون دانش اموز جدیده چوی ووهی با مدیر مدرسه فامیله بهتره کاریش نداشته باشی ... دستش رو روی دهن دوستش گزاشت ا.ت : وای دختر یه نفس بگیر بعد ادامه بده . دستش رو برداشت می هی نفس کشید سری تکون داد و با صدای آروم ادامه داد : هفته پیش یه دختره رو زد و بعدش هم دختره اخراج شد . ا.ت به این چیزا اهمیت نمیداد براش مهم نبود اون دختره ووهی کیه چیه و چیکار میکنه دوباره کتابش رو دستش گرفت و شروع کرد به خوندن
اکیپی از کلاس خارج شدن تهیونگ بیشتر از هر وقتی به ا.ت توجه میکرد حس نا آشنایی در وجودش نحوفته بود نمیدونست این حس عشقه یا ... هزاران چیز تو فکر پسرک داستان ما میگذشت به دختر روبه روش خیره شد موهای مشکلی حالت دارش بخاطر باد بهاری تو صورتش پخش شده بود اونا رو پشت گوشش داد و به پسرم نگاه کرد باهم چشم تو چشم شدن ولی طولی نکشید که دختر روش رو از تهیونگ گرفت و به حرف دوستش می هی توجه کرد (خب برا این پارت بسته الان ساعت ۱۲ شبه باید فردا ۸ صب بلند شم پس تا دیداری دیگر بدرود «# این _ مدلی _ حرف _ نزنیم😂» )
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد رو زود تر بزار
گفتم که چهارشنبه ها