سلام دوستان دارم از زندگی مرینت داستان می نویسم و امید وارم خوشتون بیاد و داستان هم +13 سال هست 😘😉😉بخونید و نظر بدین ممنون می شم
سلام دوستان اول از همه می خوام برم سراغ معرفی و علامت راوی که من باشم اینه ♟️ (سلام اسم من مرینت اُوگامِ من در امارات زندگی می کنم و پدر و مادرم شاد و ملکه کشور هستند و یه برادر دارم به اسم مرت، مرت داخل نویسندگی حرف نداره منم خوب داخل بیشتر کار ها یکم دست و پا چلفتی ام «♟️یکم مرینت جون. (علامت مرینت ♥️) ♥️باشه خیلی خوبه. ♟️آره 😀» و داخل امارات کسی نیست که من رو دوست نداشته باشه راستش خیلی رو مخه ولی اشکال نداره مرت هم دختری نیست که دوستش نداشته باشه. من کلاس های دفاع شخصی و کنفو رو می رم و کارم خیلی خوبه 😎و بهترین ها هم شکست دادم و تو مسابقات جهانی 10 تا مدال طلا دارم برادر هم فکر می کنه می تونه من رو شکست بده ولی هیشه تو جنگ بامن می بازه 😏😏😏
«♟️بچه ها هنوز لیدی باگ نشده ♥️چی. ♟️هیچی» راستش تو زندگیم یکی واقعا رو مخمِ اونم لیلاست لایلا تو کشور رم شاهدخت است و خوب دوست دارم بدونین که اون رو هم به شاهدخت دروغ گو هاهم می شناسن. من یه عمو خوب دارم که 13 تا پسر داره نصف پسراش به من ابراز عشق کردن ولی من برام مهم نیست. «♟️خیلی بی احساسی» «❤️ نه نیستم دوسشون ندارم» «♟️ولی من یه سوژه خوب سراغ دارم برات 😜🤭مطمئنم عاشقش می شی. ❤️هستی جون سوزه پیدا نکن حال ندارم. ♟️ولی من یکی رو سراغ دارم. 😏😏😏. ❤️خدا آخر عاقبتم ن رو بخیر کنه» یه خاله خوب دارم که روانشناسِ و هر وقت مشکلی برام پیش بیاد بهش می گم.
تو خونه بودیم 🏰همه سر میز شام بودم بابام یهویی بهث غذارو باز کرد 🍝« علامت پدر مرینت ⚓» ⚓خوب می گم چه غذای خوبیِ نه بچه ها دوست دارم دوباره بخورن. بعد یهو بهث رو عوض کرد. ⚓می گم بچه های عذیز و بانوی بزرگ دوار می خواستم بدونم آیا شما دوست دارین یه جشن خوب بگیریم. ما بلد شدیم و گفتیم چه جشنی🤨. ⚓می دونین می خوایم تولم مرینت رو جشن بگیریم 😀. ❤️پدر من واقعا تولدم یادم نبود ممنون. گفت حالا فدا بگیرین یا نه
آنقدر خوشحال شدم که از سر میز بلند شدم پام لیز خورد بهسر رفتم تو غذا صندلی هم پرت شد اون ور 😐😑همه خندیدن « ♟️په نخندن» دیدین می گن با خاک یکسان شدمنم دقیقا همین حال رو داشتم ولی بازم خندیدم.🤣😂 فرای اون روز جشن بزرگی توی قصر بر پاشد 🏰🎉توی اون همه شلوقی چون پدرم همه مردم و ملکه ها و پادشاه ها رو دعوت کرده بود و همینطور شاهدخت ها و شاهزاده ها رو...
می دونین باید آماده می شدم کاشکی چشم های خودم رو داشتم چون من یکم چشم هام ضعیفه ☹️برای همین باید لینز بزارم الان چشم هام قهوه ای است ولی در اصل چشم هام سفید خوشگلیِ و باید 3 سال دیگه لنزم رو بر دارم راستی الان 16سالمه و بهتون بگم از هیچ پسری خوشم نمی یاد 😒😒😒اینو گفتم هستی جون برام سوژه درست نکنی «♟️ اتفاقا یکی رو سراغ دارم.» «❤️ یا خدا، خدا آخر عاقبتم ن رو به خیر کنه» راستش چون من داستانت رو می نویسم دیگه کاری از دستت بر نمی یاد. 😈😏 ❤️داشتم از پله ها می یومد پایین مرت رو دیدم حالش خیلی بد بود گفت مرینت 😭😭😭گفتم چی شده بگو نصف جونم کردی. بچه ها تمومش کنم یا بگم بقیشو بگم نه عزیتتون نمی کنم بزن بعدی ببین
بزن بعدی ببین
مرینت طوطیم مرد😭😭 زدم تو گوشش گفتم :چته ترسوندیم داشتم سکته می کردم ببینم کی مرده. اه
داشتیم میرفتیم پایین دیدم مرت قیافه ش آویزونه❤️صورتت رو درست کن حالا بقیه می گن. چی شده رفتیم پایین حدودا هزار تا آدم بدرقه کردم که مثلا بعد برم بشینم. رفتم پیش عموم بهش گفتم عمو حالت چطوره خوبی چی کار می کنی «علامت عمو مرینت 🎲» نه داره ممنون خوبم هیچی کارای همیشگی 😒🙄. مارک پسر عموم اومد جلو دستم رو گرفت و بوس کرد بعد گفت سلام، اصلا دوست نداشتم جوابش رو بدم ولی دادم گفتم سلام ❤️ می دونم دوستم داره ولی برام مهم نیست. بعد از صحبت کردم و کیک خوردن و هزار تا کارای دیگه بل آخره شب تموم شد. 😌🤗
از چشم پدر مرینتینا.(حدودا ساعت 3 صبح بود دیدم همکارم زنگ زده گفتم نکنه چیز مهمی باشه دوباره زنگ زدم بهش. جواب داد گفت(آقای اوگام یه چیزی شده باید هر چه سریع تر بیاین به هلدینگ «♟️پدر مرینت و مرت یه هلدینگ داره که سهام داراش مامانش و خالش و پدر بزرگش است و عموش باباش هم بیشترین سهام رو داره🤑».، رنگ زدم به همه سهام داره بهشون گفتم با ماشین می یام دنبالتون بریم شرکت کار مهمی دارم
رسیدیم به هلدینگ دیدیم یه نفر با کلی دینامیت و بمب رو دست و پاهاش وایساده جلوی در هلدینگ بعد گفت دیدار به قیامت خوانواده اوگام هّهههههبعد بمب ترکید. 😳😱💣 ❤️ «مرینت» چند روزی هست بابا و مامان خونه نیستن نکنه خیزی شده. مرت اومد داخل و گفت سلام مرینت حالت چطوره بهش گفتم خوبم ممنونم ولی بالا و مامان کجان گفت احتمالا رفتن سفر کاری 🙄 ❤️باشه پس بیا بریم تلوزیون ببینیم ♣️باشه مرینت. زدم کانال اخبار. گزارش اخبار :به خبری که هم اکنون به دستمون رسیده توجه کنین. 😳😮
هلدینگ اوگام با خاک یکسان شده است به نظر می رسه که در هلدینگ اوگام بمب ترکیده و برای اینکه و متاسفانه همهی کارمندان شرکت و ملکه و پادشاه مردن و همینطور خانم پارمین « ♟️خاله مرینت» و پادشاه قبل و تنها کسی که داخل این ماجرا وحشد ناک زنده مونده آقای کریم اوگام است « عمو ی مرینت» از این واقعه جون سالم به در برده .😲😩😞😭😱 ❤️چشم هام داشت داشت سیاهی می رفت مرت هم همونجوری خشکش زده بود. واقعا حالم بد بود و داشتم بیهوش می شدم مرت اومد کنارم و من افتادم رو زمین مرت داشت صدام می کرد ولی من نمیتونستم بشنم چون واقعا حالم بد بود چشم هام و بستم و.....
♥️بچه ها این پارت تموم شد امید وارم خوشتون اومده باشه اگه ام خوشتون نیومد بگین اگه نظر هاتون به 20 تا هم رسید پارت بعد رو می زارم.♥️🤗 و حالا آنچه خواهید دید. به وسیله دادگاه حضانت مرینت اوگام و مرت اوگام به.... من یه فکر خوب دارم بیا پسر من و برادر زادهی تو باهم نامزد باشن این جوری کشور ها هم بزرگ تر می شن مرینت نههههههه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود بزار دیگه
دوستان منتظر پارت بعد نباشید نمی زارم
بزارررررر ترو خدا بزار
گذاشتم عذیزم درحال برسی ☺️☺️☺️
ممنونمممم
واقعا مسخره بود
اولش زندگی مرینت بود؟(در این داستان)
آره خوب اول داستان گفته بودم
و ممنون که گفتی عذیزم
ببخشید ولی من میگم که خوب نیست لیدی باگ نباشه بد میشه ولی من تا دومی خوندم امید وارم موفق باشی
عذیزم بریم جلو لیدی باگ هم میشه ولی ممنونم گفتی خودم یه فکری می کنم اضافش کنم