
خوشتون اومد؟
بانوی منننن..مراقب باش!!! صدای کتنوار رو شنیدم و خواستم عکس العملی نشون بدم اما دیگه دیر شده بود فلوت ریناروژ به یویوم برخورد کرد و من وارد یه سرزمین ناشناخته شدم! نهههه نباید این اتفاق میافتاد! چراااا! یعنی من شکست خوردم؟! شروع کردم به صدا زدن کتنوار اما جوابی نشنیدم نگاهی به خودم انداختم.. من به حالت عادی برگشته بودم! تیکی!!؟ با دستای لرزونم گوشم رو لمس کردم! معجزهگرم هم نبود!!.. کسی رو اینجا نمیشناسم که بتونه بهم کمک کنه و.. کاری هم از دستم برنمیومد پس به راهم ادامه دادم... همینطور تو شهر گشت میزدم.. تاحالا همچین جایی ندیده بودم؛ همه جا پر از موجودات عجیب ربات مانند بود.. مردم، همه جوون بودن و بچه یا ادم پیری بینشون دیده نمیشد! من که به بوی شیرینی های خوشمزه پدرم عادت داشتم، اینکه هیچ بوی خوبی رو حس نمیکردم برام غیرعادی بود! فقط بوی!.. زمین به رنگ خاک نبود.. خاکستر بود!! مثل اینکه زندگی از خاک گرفته شده باشه. کسی به من توجه نمیکرد، میتونستم با خیال راحت همه جا رو دید بزنم! سکوت بود و سکوت... تا اینکه یه انفجار اتفاق افتاد.. من از شدت ترس جیغ کشیدم!! یه آدم بسرعت از بالای سرم رد شد!.. نه اون داشت پرواز میکرد! چی؟؟؟! شک ندارم که اون یه ابرقهرمان بود! داشت به سمت منبع انفجار میرفت! اگه اینجا مثل پاریس ابرقهرمان هایی داره...
یعنی ممکنه هاک ماث اینجا باشه؟! یه حسی بهم میگه باید برم و اون ابرقهرمان رو ببینم! باعجله حرکت کردم! هیچ ایده ای نداشتم که چطور سریع تر برسم.. وسیله ی بدرد بخوری اینجا نبود! یا دست کم من بلد نبودم با هیچ کدومشون کار کنم!! با پای پیاده به دنبال اون ابرقهرمان میدویدم! همینطور به دنبالش رفتم تا بالاخره کنار محل حادثه توقف کرد.. دود فضا رو پر کرده بود و من درست نمیدیدم اما انگار دنبال چیزی میگشت!، شایدم کسی!.. با دقت همه جارو بررسی میکرد که یدفعه مثل اینکه پیداش کرده باشه ایستاد و نگاه کرد! رد نگاهش رو گرفتم که یه آدم با لباس مبدل رو دیدم... روی زمین افتاده بود و حرکت نمیکرد!. ابرقهرمان بسرعت به سمتش رفت و در آغوش گرفتش! بااینکه نمیدیدم اما مشخص بود که ناراحته! خیلی آروم اشک میریخت... نتونستم چهره کسی رو که براش گریه میکرد ببینم بنابراین جلوتر رفتم؛ اما چیزی رو که دیدم باور نمیکردم !!!..
تونستم صورت اون شخص رو ببینم... اما چیزی رو که دیدم باور نمیکردم!! اون شخص کتنوار بود که لیدیباگ بغلش کرده بود... چطور ممکنه کتنوار اینجا باشه؟!، و چطور من، یعنی لیدیباگ کنارشه؟؟. زبونم بند اومده بود، لیدیباگ همینطور گریه میکرد! نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم، اونها بزرگسال بودن! یعنی من الان در آینده هستم؟!! در آینده کتنوار میمیره؟!.. در نتیجه این افکار منم ناخواسته گریم گرفت؛ لیدیباگ بزرگسال روبه کتنوار میگفت/ متاسفم پیشی! من دیر رسیدم... من احساسات تورو نادیده گرفتم! کاش هویتت رو زودتر میفهمیدم(هیق: گریه) کاش زودتر میفهمیدم که عاشقتم! خواهش میکنم!.. چشماتو باز کن کتنوار (هیق)... بیدار شو آدرین!!.. جااااان؟؟؟؟! آدرین همون کتنواره؟!. یعنی من تمام این مدت آدرینو پس میزدم و دلش رو میشکستم!؟ همهی محبت های کتنوار و ردشدن هاش توسط خودم رو به یاد اوردم!، خیلی پشیمونم اما... الان میدونم باید چکار کنم! من باید دلیل این اتفاقات رو بفهمم و در گذشته جلوشون رو بگیرم!.. دستم رو به سمت لیدی باگ بردم و همزمان صداش کردم جوابی نداد و وقتی خواستم لمسش کنم دستم ازش عبور کرد! اینجوریش رو دیگه ندیده بودم!! :/ _ بانیکس!؟ این کلمه رو لیدیباگ بزرگسال باصدای گرفته و درحالی که پشتش به من بود گفت. متوجه شدم بانیکس پشت سر منه! برگشتم تا ببینمش.. فکر میکردم اون هم منو نمیبینه اما باتعجب روبه من گفت/ تو اینجا چکار میکنی؟!
چطور اومدی؟؟ اینجا چخبره!! به جای من لیدیباگ بزرگسال جواب داد/ باکی حرف میزنی؟! هیچ متوجه هستی که کتنوار تو وضعیت خوبی نیست و وقت زیادی نداره!؟. بانیکس/ آروم باش! مرینت از گذشته اومده ولی... با این حرف لیدیباگ تقریبا داد زد/ کو؟؟! کجاست؟؟؟!، من باید ببینمش!.. اون میتونه کمکمون کنه!! بانیکس/ اون اینجاست اما مثل اینکه نمیتونی ببینیش.. لیدی/ خیلی خوب پس بهش بگو هرچه زودتر برگرده، به پناهگاه زیرزمینی نزدیک نشه و از مرگ کتنوار جلوگیری کنه! جمله اخرش رو با بغض وحشتناکی گفت و مطمئنم که اونم مثل من پشیمونه... 🥀🍂 ادامه دارد...
خوب بود اینم درکنار اون رمانم ادامه بدم؟؟
و راستی شاید الاش گیچ شید اما بعد میفهمید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامه ندی خونت کردن خودته
عالییییییییییییییییییییییییی بود حتما ادامه بده❣️👏
عالی بود عدامه بده
عالی بود
ادامه بده
❤باشه
عالییییییییییییییییییی بعدیرو الان بزاررررررررررررررررررررر ادامه بدهههههههههههههههههههههه تا نکشتمتتتتتتتتتتتت
باشه عزیزم ارام باش😂