

مری؛ با کاگامی رفتیم خونه که به تیکی گفتم بره به کوامی هوا بگه که نیان بیرون.......... مری:بیا خونه خالیه مامان بابام پایین توی مغازه هستن........... کاگامی؛ خیلی خوش حال بودم که با مرینت دوست شد رفتم بالا توی اتاق مرینت باورم نمیشد ولی پر از عکس های................................. ...................دسته جمعی از دوست هاش بود یک عکس هم بود که قاب کرده بود(بچه ها عکسش نمیاد
دقت کردم دیدم که مری توی همه ی عکس ها یک لباس پوشیده زنگ زدم الیا که بیاد خونه ی مرینت الیا امد:کاگامی:الیا به لباس های مرینت توجه کردی؟؟؟؟؟؟ الیا:اره چرا........... کاگامی:چرا باید همیشه یک جور لباس بپوشه ها نظرت چیه همش حواسمون به مرینت باشه که لباس های دخترونه بپوشه ها........ مرینت از دستشویی امد که یهو

ایوان زنگ زن گفت میخوایم بریم شهر بازی میای؟؟؟؟؟؟؟ الیا:اره الان با مرینت و کاگامی میایم............ کاگامی:مرینت چرا لباس هاتو عوض نمی کنی ها.............. مری:اخه فقط همین مودل مو رو بلدم............ الیا یه نگاهی به کاگامی انداخت،کاگامی یه نگاهی به الیا انداختم گفتم:تو فقط برو لباساتو بیار (👆👆👆لباس مری) رفتیم پیش بچه ها که مری دید هم ادرین هسته هم لوکا که دید لباساش یه خورده به لباس های لوکا میخورد........... رفتن پیش بچه ها که میلن گفت:وای مری چقدر قشنگ شدی

مری:اره این دوتا گیر دادن باید لباسامو عوض کنم منم مجبور شدم عوض کنم که جولیکا گفت:مری لباسات مثل داداش منه ....... مری:اره رفتن بازی کردن حسابی و اخر رفتن پیش اندره بستنی فروش همه رفتن فقط مونده بود مری، کاگامی، لوکا، ادرین........ لوکا امد به مری مت بگه که برن بستنی بگیرن که مرینت سری دست کاگامی رو گرفت و رفتن پیش اندره و همه ی بچه ها داشتن نگا شون میکردن.......... مری:اندره میشه بستنی بدی.......... اندره:ولی بستنی های من فقط برای ع.ش.ق ها هستن......... مری:کی گفته که ما عاشق هم نیستیم چرا فقط یه دختر و یک پسر عاشق هم حساب میشم من کاگامی رو دوست دارم چون اون بهترین دوست منه
روز بعد.......... مری:لباس فرم پوشیدم و رفتم مدرسه کی دیدم کلویی با گریه رفت دستشویی خاستم برم دنبالش که با خودم گفتم که چرا باید برم دنبالش چرا کفشدوزک نره........... کلویی:رفتم سر کلاس که بچه ها بهم گفتن کسی تورو دوست نداره منم گریه شدم و رفتم توی دست شویی ها......... تبدیل شدم رفتم پیش کلویی......... کفشدوزک:زنبور چرا گریه میکنی......... کلویی:کفشدوزک تو این حال چکار میکنی ها........ کفشدوزک:امدم باهات حرف بزنم.......... کلویی:باشه....... کفشدوزک:کلویی تو خیلی دوست داری که زنبور باشی منم امدم بهت بدم ولی بک شرط دارم......... کلویی:چه شرطی...... کفشدوزک:قول بده دیگه هیچ کسو ازیت نکنی باشه

کلویی:باشه قول میدم ولی من بلد نیستم خوب رفتار کنم....... کفشدوزک:خوب به مرینت بگو یادت بده....... کلویی:بهم میخنده....... و میزنه زیر گریه کفشدوزک بغلش میکنه میگه گریه نکن من بهت قول میدم مرینت خوش حال بشه که بهت یاد بده.......کفسدوزک:بیا اینم معجره گرت الان استفاده نکن بزار وقتی که یاد گرفتی مهربون باشی خوب...........کلویی:باشه قول میدم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه
عالی بود😍
فالویی بفالو 🙃
ممنونم🌾