
هعییی خب شروع کنیم.
خیلی آروم شده بود. ا/ت:{چرا دیگه وول نمیزنی؟ } یونگی:{چون هرجا داری میبریم بهتر از اون جهنمه } ابرویی بالا انداختم:{دو ساعت زندانی بودی مگه از حبس برگشتی:/} خواست حرفی بزنه اما انگار پشیمون شد و بجاش فقط گفت:{هوم...} داشتم میبردمش نزدیک خونه ای که قبل از دوست شدن با جه هوآ توش زندگی میکردم. یه جای مخروبه یه جهنم به تمام معنا...اخمی کرد:{اینجا کجاست؟ } دهن کجی کردم:{ببخشید که باب طبعتون نیست عالیجنااااب} چشم غره رفت...رفتم جایی که قبلا کنار خونه م بود.یه زیرزمین.و بی مقدمه هلش دادم اون تو و درو قفل کردم. صدای دادش به گوش رسید.کنار در نشستم و از رنج کشیدنش لذت بردم(دختره ی سادیسمی:/)
|یه ربع بعد| چند دقیقه بود که صداش نمیومد. خواستم برم یه نگاهی بندازم که صدای ناله ش اومد:{توروخدا...} نگاهی به پهلوی خونیش انداختم. وحشت زده گفتم:{چه بلایی سر خودت آوردیییی؟ } کلافه شد و نفس نفس زد:{اونا...} قضیه رو فهمیدم:{تو زندان شکنجه ت کردن؟ } سرشو با شدت تکون داد. نمیتونستم ببرمش بیمارستان چون دستگیرش میکردن و برش میگردوندن زندان. رفتم سمتش:{کجاش درد میکنه؟ } گوشه ی بولیزشو بالا زد و به پهلوش اشاره کرد.رد شلاق رو پهلوش مونده بود. سعی کردم بغضمو قورت بدم. ژاکتمو در آوردم و گذاشتم رو زخمش. بعد رفتم و از دکه ی داغون روبرو آب معدنی گرفتم و آوردم و ریختم رو ژاکتم و ژاکتو گذاشتم رو زخمش.آهی از آسودگی کشید.
با تبدیل شدن بغض اون به گریه بغض منم شکست. نگاهی بهم انداخت و زمزمه کرد:{ببخشید که به این روز انداختمت.} سری تکون دادم و اشکامو پاک کردم و ژاکتو بیشتر رو زخمش فشار دادم.لبخند زد:دیدی وحشی بازی در نیاوردم؟ :) گریه م شدیدتر شد. دستشو آورد و موهامو از پیشونیم کنار زد:{دوست دارم(:} گفتن این حرف از طرف اون باعث گفتن حقیقتی از جانب من میشد که نمیخواستم قبولش کنم.ادامه داد:{ولی حق تو خیلی بیشتر از منه نه؟ من جه هوآ رو ازت گرفتم}گریه م قطع نمیشد اون همچنان به حرف زدن و نوازش موهام ادامه میداد:{میدونم هیچ وقت نمیتونی منو ببخشی...}
یونگی جه هوآ یه جورایی باعث و بانی مرگ جه هوآ بود.اگه یونگی نمیومد هیچ کدوم از این اتفاقات نمیفتاد. عشق من به یونگی توهینی به خاطراتم با جه هوآ بود. ولی خواستم با حقیقت روبروشم:{من دوست دارم یونگی} با سوالش متعجبم کرد:{چرا؟ } آب دهنمو قورت دادم:{چرا دوسم داری؟ چون زندانیت کردم؟ چون عشقتو کشتم؟ چون دلت میسوزه برام؟ }نفسمو دادم بیرون:{دوست دارم چون...چون نمیدونم چرا} و این عشق واقعیه.عشقی واقعیه که دلیل موجهی براش نداشته باشی.و این احساس ا/ت بود. یونگی سرمو به صورتش نزدیک کرد و موهامو بوسید.
ببخشید کم بود.پارت بعد در واقع یه فصل جدیده.داستان متفاوت میشه و خیلی اتفاقات باحال دیگه.دوستون دارم
بزن بعدی چالش داریم.💗🍥
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نامی انقد که خوبه کلمه ای برای توصیفش نیست و ندارم
فقطم میتونم بگم
تک
تو دنیا مثلش پیدا نمیشه...
چرا دارم می ترکم
نمد والا😐
اصن از چی داری میترکی 😐
فصل اول داستان تموم شد دیگه😐
بهترین
مهربون
کلمه ای برای توصیف نامجون وجود نداره اون از هرچیزی بهتره
عالییی بود عاجی😐✨ خیلی خوب مینویسی:)
ج چ: زندگیم،عمرم🙂💗 دیگه یدونه کلمه نشد😂 بایس اول من نامجونه😁🍃
سارانگههههه عاجی♥️✨
قشنگ بوددد
زود به زود پارت های بعد رو بزار
پارت ها رو دیر به دیر میزاری😭
من سه تا فیک دارم همزمان مینویسم🥺واقعا کار سختیه الان هم امتحانای میان ترمه🥺🥲
عالییی