
سلام سلام😍ناظر عزیز و محترم خواهشااااا منتشر کنید🧡
ادرین:چی😳😱 ممم مری؟ الیس راست میگه😳 _خب اره...دقیقا از وقتی دیگه خودمون تنها میایم و تو باهامون نیستی دنبالمون میکنه،،،منم نمیدونم چی میخواد ولی خیلی حس بدی بهش دارم برای همین دقیقا ۳ماهه که وقتی نزدیک خونه میشیم الیس رو بلند میکنم و تا خونه میدویم...ادرین:ممم منظورت چیه😵 چرا بهم نگفتی😠باید همه چی رو از الیس بشونم😠 _مگه تقصیر مائه که مجبوریم تنهایی بیایم خونه؟😠 الیس:شما دارین با هم دعوا میکنین😨😢 ادرین:نه دخترم معلومه که نه ولی الان ساعت ۱۱ و نیمه و خیلی وقته از زمان خوابت میگذره بدو برو بخواب باشه؟ مرینت:هه اینقدر خونه نیستی نمیدونی که دخترت تنهایی خوابش نمیبره😏 ادرین:موضوع ما الان این نیست! حالا که اینطور شد دخترم به جای اینکه بخوابی برو توی اتاقت کارتون ببین بعدش مامانی میاد پیشت تا بخوابی باشه فرشتهکوچولو؟ الیس:باشه من میرم کارتون ببینم (میره میراکلس میبینه😐😂) ادرین:خب بگو ببینم موضوع چیه هان؟😠 مرینت:چه موضوعی؟ _خودتو به اون راه نزن همین پسره که الیس میگه😠چرا بهم نگفتی😠(با داد ولی نه خیلیم بلند که الیس بشنوه) مرینت:تو حتی وقت سرخاروندن هم نداری بعد میخوای بیای قضیه این پسره رو پیگیری کنی! (اخی قبلا دلم واسه ادرین میسوخت الان واسه مری😂) _چرا متوجه نیستی تو و الیس از کار و شغل و کو#فت و *^#% (همونی که خودتون میدونید دیگه😂) برای من مهمترین!
مرینت:شغلت مهمتره که ز*ن و بچت رو ۳ماهه اصلا نمیبینی جوری که الیس امروز ازم پرسید مگه بابا منو دوس نداره؟ به نظرت من جواب این بچه رو چی میتونم بدم هان😠 ادرین:وای...باورم نمیشد سر مرینت داد زدم...من چم شده😖 مم مرینت.. من... من...من معذرت میخوام.،.نمیدونم چم شده...باور کن دلم نمیخواد توی این شرایط باشم... توی جلسه ها همه جا فکرم درگیر تو و الیسه... _هه..تو گفتی و منم باور کردم.. الانم میرم الیس رو میخوابونم... و یه چیز دیگه! امشب من روی کاناپه میخوابم چون اصلا خوشم نمیاد پیش کسی که اندازهی سر سوزن واسم ارزش قائل نیست بخوابم... _نه مرینت😢باور کن نمیدونم یه لحظه چم شد...الیس که قضیه اون مر^دک رو گفت یهو قاطی کردم...بهخدا نمیدونم چی شد توروخدا پیشم باش😢 _حوصلهی بحث با تو یکی رو ندارم😠 الانم میرم دخترم رو میخوابونم...دیگه منتظر جواب نموندم و سریع رفتم پیش الیس و تلویزیون رو خاموش کردم و بغ%لش کردم و گذاشتمش تو تخت...خب پری کوچولوی مامان امروز واست چه داستانی رو بگم؟😊 الیس:مامان تو و بابا داشتین دعوا میکردین؟ چرا پیش بابایی نمیخوابی؟ مرینت:تو گوش ایستاده بودی ووروجک؟🤔 الیس:خب اره چون تا حالا تو و بابایی دعوا نکرده بودین.. _الانم دعوا نکردیم عزیزم اینا مسائل ادم بزرگاست پس تو بهش فکر نکن...الیس:باشه مامانی امممم من امشب میخوام داستان پرنسس و پرنس رو واسم بخونی.. مرینت:باشه عزیزم... خب!
روزی روزگاری پرنسسی بود که جادوگری شرور او رو اسیر کرده بود و توی قلعهی خودش پرنسس رو زندانی کرده بود...پرنسس باهوش هر روز با خودش فکر میکرد که چجوری از شَر جادوگر شرور خلاص بشه... او با سنگهایی که از دیوار های اتاقش پایین میریختن ابتِکار های جالبی خلق میکرد... هر وقت نقشهی فرار از قلعه رو میکشید قبل از اجرای نقشش با اون سنگا شکل خودش رو درست میکرد که پیروز شده الیس:مامانی چرا اینکارو میکرد؟ _که به خودش روحیه بده عزیزم...(همینجوری که برای الیس داستان میگه سر الیس رو نوازش میکنه) یه روز از پنجره داشت بیرون رو تماشا میکرد که چشمش به پرنس زیبایی افتاد... همون لحظه پرنس هم چشمش به پرنسس افتاد... اونا توی نگاه اول عا-شق هم شدن.... پرنس هر روز برای پرنسس نامه مینوشت و قسم میخورد که یه روزی پرنسس رو از چنگ جادوگر نجات میده... اما پرنس موفق نمیشد... روزی پرنسس یکی دیگه از نقشههاش رو برای ازادی انجام داد و موفق شد....همون روز پرنس اومد که برای پرنسس نامه بفرسته اما متوجه شد که پرنسس نیست! پرنسس پشت پرنس ایستاده بود و ریز ریز میخندید.... پرنس تعجب کرده بود که چجوری پرنسس نجات یافت! پرنسس با پوزخندی بهش گفت: درسته من عا^شقت شدم...ولی فکر نکن چون پسری من بهت نیاز دارم...شاید چون دوستت دارم نیاز عاطفی داشته باشم ولی برای زندگی کردن و زنده موندن اون خودمم که از پس خودم بر میام نه یه پسر!✋🏼😊 الیس:یعنی ما به پسرا نیازی نداریم؟ _اونا ادمای خیلی خوبی هستن و موجودات شیطون و دوستداشتنی هستن ولی دخترا برای زندگی کردن و یا زنده موندن بهشون نیازی ندارن(یصصص😊پسرای گرامی این داستانو از خودم در اوردم ساعت ۳شب😐یه وقت ناراحت نشیناااا😁)
مرینت:و اینکه...خوابیدی؟💞 دیدم الیس خوابش برده...پتو رو روش کشیدم و موهای طلاییش رو نوازش کردم و لامپ اتاقش رو خاموش کردم و اومدم بیرون... ادرین:که به پسری نیاز ندارین😅 مرینت:تو حرفای ما رو گوش میکردی؟ _اره خب تماشاتون میکردم... مرینت:اه باز این داشت خرم میکرد😐 بهش گفتم:الانم میرم میخوابم تو هم برو روی تخت بخواب...ادرین:مری من بدون تو خوابم نمیبره😢 _شاید ما هم عادت داشتیم با تو بیایم خونه که غریبه ها تعقیبمون نکنن😒شب خوش اقای اگرست! ادرین:دلم نمیخواست زیاد از غرورم کم کنم...ولی... رفتم روی تخت...جای خالی مرینت رو به شدت احساس میکردم و ازارم میداد... (مرینت) کاناپه راحت بود ولی بدون ادرین..... نه مرینت تو باید بتونی بدون اون بخوابی😎 (۳ساعت بعد😂) خوابم نمیبره... ادرین:فقط وول میخوردم...دیگه گفتم:غرورم به در#ک و رفتم سمت کاناپهای که مرینت خوابیده بود...مرینت:اوه اوه ادرین اینجا چیکار میکنه😵سریع چشمامو بستم و خودمو زدم به خواب...ادرین:نشستم کنارش و گونش رو نوازش میکردم... یعنی خوابیده؟ واقعا انتظارش رو نداشتم...فکر میکردم اونم مثل من دلش تنگ شده.. مرینت:تو دلم میگفتم خیلی دلم تنگ شده...ولی نمیتونم ادرین ببخشید💔(تاکید میکنم تو دلش میگه) ادرین:یهو دیدم برعکس شد...میدونم توی خواب طبیعیه ولی مرینت توی خواب اصلا تکون نمیخوره و اگر خوابش نبره برعکس میشه🤔 ببینم نکنه....اونم بیداره...! مری؟ بیداری؟ اگه بیداری توروخدا خودتو نزن بهخواب...
مرینت:اه گ*ندم بزنن که بازم گ*ند زدم🙂💔 ادرین:بیداری؟ بیداریییییی؟ مرینت به خاطر الیس حداقل...مرینت:دیگه خیلی ضایع شده بودم رومو کردم بهش و چشمامو باز کردم و گفتم:چیه بیدارم بگو کارتو😐 _هه پس بدون من خوابت نمیبره😎 مرینت:نه خیرم کاناپه راحت نیست... _چرا😢مرینت ببین جدا از شوخی میگم... من واقعا منظور بدی نداشتم قسم میخورم😢 اصلا نمیدونم یهو چم شد که داد زدم... نمیخوای باورم کنی! نمیخوای بهم اعتماد کنی! چرا نمیخوای! مثل قبلا رفتار کنی؟ _پوفی کشیدم و گفتم:دلم میخواد! ولی من نمیتونم مثل قبل باشم چون زندگیمون مثل قبل نیست! ببین ادرین بخوای حساب کنی منو الیس ۳ماهه اصلا ندیدیمت! فقط من اونم موقع خواب! نمیدونم این شرایط تا کی میخواد ادامه پیدا کنه! جدا از اون تو تاحالا سر من داد نزده بودی که امشب زدی واقعا ممنونم💔 _نه نه نه😢 ببین مرینت اون یه سوءتفاهم بود که چون قضیهی این پسره که دنبالتون میکنه رو بهم نگفتی من عصبانی شدم،،، _لرزش خاصی توی صداش بود..دلم واسش کباب شد💔 با یه حرکت از روی کاناپه نشستم روی زمین پیش ادرین که سرشو انداخته بود پایین و دستش رو گرفتم و نوازش کردم...اما هیچ عکسالعملی نشون نداد... سرشو گرفتم بالا دیدم داره بیصدا اشک میریزه...ادرین😨سریع با انگشتم اشکش رو پاک کردم و گفتم: من متاسفم💔نباید اینقدر بهت سخت میگرفتم... _نه موضوع این نیست... مرینت باور کن من هر روزی که یک ثانیه بیشتر میبینمت بیشتر عا%شقت میشم... مرینت:بهش لبخندی زدم و بعدش بغ#لش کردم............... چند دقیقهای میشد که توی اون حالت بودیم...بعدش لبخند تلخی زدم و گفتم:دلم تنگ شده بود💔 _برای چی؟ مرینت:برای اغوش گرمت...که پر از ارامشه...پر از احساس و ع&شق و امنیته! ادرین:منو ببخش من فردا بازم جلسه دارم...ولی دیگه مهم نیست...از فردا با هم میایم خونه... باهم از شرکت میایم و الیس رو هم برمیداریم از خونهی (حالا هرکسی چون الیس هردفعه پیش یکی میمونه😅) برمیداریم و با هم میایم خونه قول میدم😊💞✋🏼 _دوست دارم💞(خب دیگه زیادی لوس شد بسه دیگه😂😌)
ادرین:حالا بیا بریم بخوابیم باشه😊 _خیلی خب بریم ایندفعه هم دلم به رحم اومد اقای اگرست😎 _مگه میشه دلت میاد دلت به رحم نیاد😅(گرفتین چیشد؟🤔) _______خب دیگه بریم به صبح این بحث ادامه پیدا کنه الیس خواهر و برادر دار میشه😐_______الیس:بازم صبح شد😍خورشید خانوم هم بیدار شده😍 (یاد بچه فامیل میوفتم😂) ولی حیف که مامانی و بابایی با هم قهرن(نبودی دیشب رو ببینی😂) رفتم روی کاناپه که مامانی رو ببینم ولی نبود...رفتم توی اتاقشون دیدم مامانی و بابایی باهم خوابیدن😍پس اشتی کردن😍(پیامبر میفرمایند مسلمانان نباید بیش از ۳ روز با هم قهر باشن😐ولی حس میکنم پیامبر اینا گفته نباید بیشتر از ۳ثانیه با هم قهر باشن که اینا اینقد زود اشتی میکنن🤣) پریدم رویی تخت و بالا پایین پریدم تا مامانی و بابایی بیدار بشن😊 و اهنگ خوندم..،مرینت:هااااام(خمیازه😅) ادرین: الیس جونم😴 چرا بالاپایین میپری؟ الیس:بیدار شین مگه نمیخواین برید سر کار؟ ادرین: با طنیدن این جمله یهو خواب از سرم پرید و مرینت رو تکون دادم:مری مری؟ بیدار شو دیر رفتیم....(خب الان اینا میرن سر کار و ما هم بریم سر چیزای مهمتر😈😁بل بله اقای الکساندر😐) الکساندر:امروز که بیدار شدم حس خوبی داشتم حس میکنم بالاخره امروز جرات مواجه شدن و اعتراف کردن احساسم به اون دختر زیبا رو دارم💞 فقط نمیدونم اون دختری که باهاش میاد کیه! قطعا خواهر کوچیکشه چون چشماش شبیهشه...(الکساندر فکر میکنه الیس خواهر کوچیکی مرینته😐😂)
نتیجه چالش داریم😘ناظر عزیز و محترم خواهشاااا منتشر کنید من چیز بدی واقعا نمینویسم و خودمم ناظرم ولی چون نویسنده هستم بقیهی کسایی که توی تستچی نوسندگی میکنن رو درک میکنم و داستانهاشون رو منتشر میکنم مگر اینکه خیییلی چیزای بدی نوشته باشن ولی منه بدبخ ساعت ۴صبحه دارم مینویسم و چیز بدی هم نمینویسم ناظر جونی💞
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جواب چالش: به جز میراکلس ، باب اسفنجی هم هست.
مثل من 🙃🙃
اصلا قلبم درد گرفت🥺
نمیدونی چقد سر این پارتت گریه کردم چشمام شد کاسه خون😭😢
اخی بمیلمم ببقشیدد🥺
🥺❤
اون جمله اسلاید شیش -پیامبر میفرماید 😐..... - خیلی حق بود🤣😐
یص😂🚶♀️
🤣🤲🏻
عالی بود اجی
عالی بود.عالی بود.عالی بود.😍
ج.چ:اول میراکلس.بعدش انیمیشن های سینمایی مثل کاپیتان زیرشلواری.درضمن طنز باشه
عالیییییییییییی بود
لطفا همینجوری فعالیت کن قشنگم✨🥺
ای جونم ممنونم نازم😊
عالی بود
قسمت بعد را همینطور عالی بزار
ممنونم گلم دیروز ۳پارت دادم امروز فقط داشتم دستم رو ماساژ میدادم😂
اخه عزیزم
دستت درد نکنه خلیلی زحمت کشیدی
ما هم حمایت میکنیم عزیزم تا دستت هم خوب بشه
مثل همیشه فوق العاده بود اجی❤🌺😍
ج. چ: ماشالا خیلی زیادن شمارش از دستم در رفته😅
ممنونم اجی مهربونم
اره منم😁🤞🏼
بعد از ی پسره به اسم کوروش رو خیلی داستان هاش عالی بود و کلی داستان میراکلسی داشت و خیلی فعال بود . دیگه از داستان کسی خوشم نمیومد تا وقتی که به داستانت رسیدم 🍓🍓
ممنونم نظرلطفته
اره منم داستانای کوروش رو خوندم
خیلی خفن بودن
حیف که رف