
سلام من محسن هستم یه میراکولر و طرفدار دختر کفشدوزکی مثل شما دوستان
از زبان مرینت:داشتم به اون روزی فکر میکردم که نگهبان شدم همون روزی که سالگرد ازدواج شهردارو همسرش بود و شرورشدن کلویی ازدست دادن حافظه استاد فو بودن ادرین کنار کاگامی و... تیکی:مرینت... مرینت...مررررینت...مرینت:اااا...هاااا ترسیدم تیکی...تیکی:مرینت هواست کجاست؟؟..مرینت:یاد اونروز افتادم...تیکی:کدوم روز؟؟...مرینت:همون روزی که نگهبان شدم و ادرین کنارکاگامی بود...تیکی:اهاااا پس که اینطور داشتی به ادرین فکر میکردی...مرینت:تیکی من اگه به ادرین میگفتم که عاشقشم اینطوری نمیشد...تیکی:چه طوری؟؟؟....مرینت:همون که خودت دیدی...تیکی من بدبخت ترین ادم روی زمینم
تیکی:مرینت این حرفو نزن ادرین عاشق کاگامی نیست...مرینت:تو از کجا میدونی؟؟...تیکی:مرینت قدرت کوامی هارو دست کم نگیر...مرینت:نه تیکی مگه خودت ندیدی که ادرین و کاگامی چیکار کردن(منظور از قسمت آخر فصل3)تیکی:مرینت ادرین گیج شده اون گفتم که عاشق کاگامی نیست..مرینت:تیکی خوشحالم که تو پیشمی اگه تو نبودی چیکار میکردم؟؟؟...تیکی:مرینت میشه یه ماکارون بدی؟؟؟مرینت:حتما بیا بگیرش
از زبان ادرین:پلگ چرا لیدی باگ عاشقم نمیشه؟؟...پلگ:من چه میدونم ببین ادرین اگه یه بار دیگه درمورد عشق و عاشقی بگی میکشمتا...ادرین:برو بابا حوصله داری اصلا تو عشق مشق سرت میشه؟؟؟...پلگ:معلومه که سرم میشه...ادرین:پلگ تو تاحالا عاشق شدی؟؟...پلگ:معلومه که شدم..ادرین:حتما عاشق یه پنیر...پلگ:نخیرم من عاشق حپه قندم..ادرین:حپه قند؟؟؟..حپه قند دیگه کیه؟؟؟...پلگ:هیچی ولش کن من که همچین چیزی نگفتم...ادرین:تو داری دروغ میگی...بوممم...اوه پلگ فکر کنم یکی شرور شده پلگ کلاوز اوت
از زبان مرینت:داشتم با تیکی حرف میزدم که دیدم تو اخبار گفت گربه سیاه داره بایه شرور میجنگه....گفتم:تیکی اسپاس ان و تبدیل شدم....سلام کفشدوزدوزی...سلام پیشی...کت:چیه چرا تو فکری؟؟...لیدی باگ:هیچی بعدا بهت میگم..باشه هرچی تو بگی..لیدی:گفتم..گردونه خوش شانسی و چی بهم داد؟؟ یه شیشه عسل..کت:میخای شیرعسل بخوریم؟؟..لیدی:شاید گفتم پیشی تو هواسشو پرت کن..کت:باشه بانوی من...لیدی:رفتم و شیشه عسل رو تو چشم اون شروره شرور:وای چشمم وای چشمم داره میسوزه...لیدی:کت حالا وقتشه...کت:کتاکلیزم و دست بندشو نابود کردم...لیدی:پس از خنثی کردن شرارت اکوما...رفتم پیش پیشی و گفتم:
گفتم:پیشی.. کت:بله بانوی من...لیدی:میخاستم بهت بگم که من من...که یهو گوشوارم صدا داد و گفتم بعدا بهت میگم...کت:باشه بانوی من...لیدی:خدافظ بعدا میبینمت..و رفتم...کت:رفتم خونه و تبدیل شدم به خودم و به پلگ گفتم:پلگ یعنی لیدی باگ میخواست چی بهم بگه؟؟...پلگ:من نمیدونم ادرین راستی ساعت چنده؟..ادرین:ساعت5:30هستش...پلگ:اوه پس من رفتم...ادرین:کجاااا؟؟...پلگ:بایه کسی قرار دارم...ادرین:قرار عاشقانه؟؟...پلگ:اره نه خب اره...ادرین:پس خیلی زود برو تا دیرت نشده..پلگ:خدافظ ادرین...ادرین:خدافظ پلگ بهت خوش بگذره
از زبان لیدی باگ یا مرینت:اومدم خونه و به خودم تبدیل شدم...تیکی:مرینت میشه دوتا ماکارون بهم بدی؟؟...مرینت:باشه اما برای چی دوتا؟؟...تیکی:بایه کسی قرار دارم...مرینت:ای شیطون تو هم عاشق شدی؟؟...تیکی:اممم..راستش. ا..ا..اره...مرینت:بیا اینم سه تا ماکارون...یکی هم اضافه برای تو راهت راستی با کی قرار داری؟؟...تیکی:نمیشه بهت بگم...مرینت:بگو دیگه...تیکی:با یه کوامی...مرینت:کوامی کی اونوقت؟؟...تیکی:راستش من عاشق کوامی گربه سیاه شده ام اونم عاشق من شده...مرینت:اسمش چیه؟؟...تیکی:اسمش جوراب بوگندوعه...مرینت:جوراب بو گندو؟؟...تیکی:راستش دروغ گفتم اسمش پلگه...مرینت:باشه برو
از زبان تیکی:مرینت سه تا ماکارون بهم داد منم رفتم بالای برج ایفل پلگم اومده بود...پلگ:سلام عشقم...تیکی:سلام عجیجم...پلگ:خب میخواستی چیزی بگی حپه قند؟؟؟...تیکی:اره میخاستم بگم که...که من دوستت دارم..پلگ:خب منم دوست دارم و رفتم تو بغل تیکی...تیکی:پلگ فکر کنم وقتشه که لیدی باگ هویت کت نوار رو بدونه..پلگ:نه صبر کن تیکی باید اول از ملکه بپرسیم..تیکی:ملکه؟؟؟...پلگ:اره ملکه..تیکی:اما برای حرف زدن با ملکه باید نورو و دوسو هم باشن...پلگ:تو میتونی با نورو و دوسو ارتباط برقرار کنی خب برقرار کن...تیکی:اما پلگ اونطوری ممکنه که هاک ماث محل جعبه معجزه گرارو بفهمه...همینطور داشتن حرف میزدن که یهو...
که یهو تیکی گفت:فهمیدم چیکار کنیم...پلگ:چیکار کنیم؟؟...تیکی:من به مر یهو حباب از دهنش اومد بیرون...پلگ:از صاحبت؟؟...تیکی:اره من از صاحبم میخام که جعبه معجزه گرارو ببره یه جایی دور از پاریس و تو هم باید بیایی البته با کت نوار...پلگ:خب چجوری من بیام تو جعبه معجزه گرا؟؟...تیکی:خب صاحبت میره و یه جایی پنهان میشه بعدشم تو میایی و با نورو و دوسو ارتباط برقرار میکنیم...پلگ:باشه عشقم هرچی تو بگی...تیکی:ممنونم عجقم...بعد هم از هم خداحافظی کردن و رفتن پیش صاحباشون...تیکی:
خب بچه ها این پارت تموم شد منتظر پارت بعدی باشید
کامنت ها یادتون نره
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی داستانت باحال بود و به. مال منم لطفا لطفا سر بزن. و لایک بده
عالی بود ❤️
واییی عالیی بود
چقدر کیوت😍😍
عالی
عالی بود
یه سری به داستان منم بزنید
دوستان من تا قسمت 7را گذاشته ام منتظر انتشار باشید
فقط سه روز دیگه مونده تا منتشر شدن قسمت سه
عالی بود من منتظر قسمت بعدی هستم من هم نوشتم وقتی منتشر شد بخون ممنونم 💋💋💋
عالی بود.
فقط...
تیکی و پلگ حدود پنج هزار ساله که زندگی می کنن.
بعد الان عاشق شدن؟
ولی داستان قشنگیه
نه راستش از قبل عاشق هم بودن ولی نمیدونم داستان از چی قرار بوده