
سلام سلام😘ناظر عزیز و محترم لطفا منتشر کنید🧡
و دسته موی بافته شدم رو توی دستش گرفت و گفت: زیبا بودی ولی وقتی موهاتو میبافی زیبا تر میشی..مرینت:اممم..لبخند جذابی که زده بود خیلی خجالتم میداد.. ادرین:چرا هنوزم واسهی همسرت سرخ میشی فدات شم؟ مرینت:واقعا؟بازم سرخ شدم؟😳 ادرین:مهم نیس فقط...یهو سرمو تکون دادم:اممم ببخشید یه لحظه نمیدونم چی شد...مرینت:ریز ریز خندیدم و گفتم:اشکال نداره..ادرین:تو قابلیت هیپنوتیزم بالایی داری با اون چشمای اوقیانوسیت🧡 مرینت:...خب..حالا که طراحیم رو تموم کردم چیکار باید بکنم؟ ادرین:هیچی عزیزم من الان ایمیلش میکنم به چند تا شرکت تا اونا هم طرحهای طراحهاشون رو واسم بفرستن اگر در سطح، طراحی تو بودن به عنوان شریک جدید پذیرفته میشن...روز اول کار زیادی نداریم... میتونی بری وسایلت رو جمع کنی و منم بعد از ایمیل زدن این طرح کارم تموم میشه با هم میریم خونه.. باشه؟ مرینت:باشه عزیزم.من میرم وسایلم رو جمع کنم.......رفتم توی اتاقم و وسایلم رو جمع کردم و به الیا گفتم:ممنونم الیا امروز کلی زحمت کشیدی ادرین گفت اماده بشم که بریم خونه..،الیا:خواهش دختر هروقت کمک خواستی من همینجام...یه نظر خوب دارم واست... _چی؟
الیا:یه ذره که الیس بزرگتر شد مثلا ۶،۷ ماهش که شد میتونی به جای اینکه من بیام شرکت الیس رو پیش من بزاری دیگه توی اون سن بیقراری نمیکنه...مرینت:اینجوری عالیه ولی دلم واسش تنگ میشه🤧 الیا:همش نهایتا ۴ساعت توی شرکت میمونی... مرینت:ممنونم آل... (الیس رو ازش گرفتم) و گفتم:من دیگه برم ممنونم بازم... الیس توی بغلم بود و داشتم از شرکت خارج میشدم میز منشی نظرم رو جلب کرد..،گفتم حالا که لایلا نیس یه سرکی بکشم بد نیس...رفتم کشو های میزش رو باز کردم اه دخترهی بیشعور توی کشوهاش فقط عکسای ادرین بود...ادرین داشت از اتاقش میومد بیرون که صداش زدم:بیا ادرین بدوووو..ادرین:چیه😦چیشده😦اتفاقی واست افتاده😦اتفاقی واسه الیس افتاده😦 مرینت:چی میگی نه بابا بیا میز منشی گرامیت رو بِنگَر😒ادرین:داری فضولی میکنی؟ _نه خیرم لایلا دختر قابل اعتمادی نیست برای همین اینکار نیاز بود...بیا داخل کشوهای میزش رو ببین...ادرین:خب چی میتونه باشه؟ قطعا یه مُش پرونده و پوشه های کاری تو کشو های میزش هست دیگه.. مرینت:اره تو راس میگی بیا ببین...._خیلی خب ببینم؟ وای😐 عکسای من اینجا چیکار میکنه؟🤨 _هیچی لایلا به قهوه دعوتشون کرده😒خب معلومه لایلا بهت علاقه داره دیو^ونه😠 ادرین:خب اینو که خودم میدونم😐
مرینت:خب اون غ%لط کرده😠 ادرین:جونم😍🤣 خوشم میاد از این کارات خانم اگرست😎🤞🏼 _حالا هرچی باید فردا باهاش برخورد کنی.. _هرچی شما بگی خانومم بیا بریم خونه لایلا ارزش بحث نداره...مرینت:درسته...بریم...(برش زمانی به وقتی رسیدن خونه) ادرین:اخ که من چقدر خستمممم..مرینت:کوه که نکندی پشت میز نشستی فقط ایمیل میزدی😐 _خب دیگه😁میگم عزیزم الیس کو؟ _خوابوندمش...ادرین:این بچه چرا اینقدر میخوابه😐 _چه انتظاری از بچهی ۷روزه؟😐 ادرین:مری؟ _جونم چی میخوای؟😂 _برو بخواب...مرینت:چی؟ _یعنی نخواب برو روی تخت تا منم مسواک بزنم و بیام... مرینت:عجیب شدی یهو.. _مری برو دیگه...مرینت:باشه.. ادرین:بعد از اینکه مسواک زدم رفتم روی تخت و کنارش دراز کشیدم و گفتم:یهو دلم خواست بشینم تا صبح نگات کنم... _ادرین😠 _جونم؟ مرینت:فقط نگاه! بیش از حد کاری کنی من میدونم و تو همین که توی ۲۰ سالگی مادر شدم اونم قبل از ازد&واج و نکشتمت باید بری خداروشکر کنی من فعلا دیگه بچه نمیخوام😠 ادرین: چرا عصبانی میشی تو اصن بخواب من کاری باهات ندارم فقط میخوام نگات کنم... مرینت:دلم یجوری شد... نمیدونم ولی اصن حالم عوض شد...انگشتام مورمور میشد... بغ#لش کردم و گفتم: نه بخواب بیا بخوابیم... _سرشو بو%سیدم و گفتم:تو هم از جات تکون نخور منم به حرفت گوش میکنم😂 مری؟ دیدم خوابش برد😐 حتما خسته شده بود دیگه... موهای ابریشمیش رو نوازش کردم و خودمم خوابیدم..
خب خب خب خب خب😂 شاید واستون عجیب باشه ولی میریم به ۶سال بعد😂 خب یه توضیح کوتاه بدم که چه اتفاقایی توی این ۶سال افتاد....ادرین و مرینت با ۲۶ تا شرکت معروف و خفن از کشورای مختلف شریک شدن و ادرین خییییلی سرش شلوغ شده جوری که ۳ماهه مرینت ساعت ۶عصر میره خونه و ادرین ساعت ۱۱ شب! الیس هم تا ساعت ۶ عصر که مرینت بیاد دنبالش یا خونهی امیلی اینا یا سابین اینا😂 یا خونهی الیا و نینو میمونه چون الیا و نینو ۵ساله از^دواج کردن.... یه نکته! الیس خیلی کیوت و خوشمل شده و علاقهی زیادی به خوانندگی داره و توی روزمرگی خودش هرکاری که داره انجام میده یا اهنگ گوش میکنه یا زمزه میکنه ولی چون ۶سالشه غلط غلوط میخونه🤧😂 مری و ادرین هم حمایتش میکنن و توی درست خوندن اهنگ بهش کمک میکنن و عکس ۶سالگی یعنی زمان حال الیس رو اسلاید بعدی واستون میزارم

__عکس اسلاید الیس__ مرینت:ساعت ۶ شده بود دیگه باید برم دنبال الیس رفتم از ادرین خداحافظی کنم ولی داشت با تلفن صحبت میکرد برای همین فقط سرش رو به معنی اینکه فهمید میخوام خداحافظی کنم نشون داد... دلم واسهی قدیما تنگ شده بود الان فقط موقع خواب تقریبا همو میبینیم....ولش...رفتم خونهی الیا تا الیس رو ببرم...(دینگ دینگگگگ) الیس:خاله(یعنی الیا) خاله خاله صدای در اومد فکر کنم مامانمه😍 دستم به در نمیرسه😖 الیا:خاله بیا اینور من واست باز میکنم... الیس: مامانیییییی😍 مرینت:سلام قندعسل مامان بیا بغ/لم ببینم...ممنونم الیا ما دیگه بریم. الیا:خواهش میکنم ولی تو چیزیت شده؟ چرا اینقد ناراحتی؟ _من؟ نه ناراحت نیستم😅(جملهای که من زمانی که ناراحتم میگم🙂💔) الیا:باشه تو گفتی و منم باور کردم ولی برو خونه بعدا تلفنی صحبت میکنیم... مرینت:همینجوری که با الیس دست تو دست میرفتیم خونه الیس گفت:مامانی چرا بابایی اصن نمیاد خونه؟ _دخترم بابات خیلی کار داره زیاد وقت نمیکنه بیاد خونه😅💔 الیس:اما تا همین چندوقت پیش با هم میومدید دنبال من! بابا دیگه دوسم نداره که نمیاد؟ مرینت:این چه حرفیه فرشته کوچولو؟ بابات خیلیم تو رو دوس داره ولی شغلش جوری هست که خیلی سرش شلوغه و زیاد وقت نمیکنه بیاد پیشمون..... الیس:اخه هروقت بابا میاد خونه من خوابم و نمیبینمش... مرینت:خب میتونی امروز استثنا چون خیلی دلت برای بابایی تنگ شده تا وقتی بابا بیاد بیدار بمونی...الیس:وای مامانی ممنونم اخجون😍 (ادرین) این چند وقت دیگه دیو*ونه شده بودم نمیتونستم طاقت بیارم اصلا وقت نمیکردم مرینت و الیس رو ببینم....بابام مسئولیتی رو بهم داده که باعث میشه از مرینت و الیس دور بمونم....خیلی دلم واسشون تنگ میشد...وسط جلسهها اصلا تمرکز ندارم فکرم فقط پیش اوناست....
مرینت:داشتیم با الیس دست تو دست هم میرفتیم که یهو وای😖 بازم اون😖 (به به به به به😅 انگار یه شخصیت جدید و یه مشکل جدید داریم😂) الیس رو بلند کردم و تا خونه دویدیم و من هی نفس نفس میزدم... الیس:مامان چرا به بابایی نمیگی این اقائه هی دنبالمون میکنه؟ (بله پسر هم هست😂😈) مرینت:*با نفس نفس میگه* مامان جون بابات سرش خیلی شلوغه و وقت زیادی نداره... درضمن باید یاد بگیری توی زندگی از پس خودمون باید بر بیایم و نیاز به هیچ پسری برای زنده موندن نداریم مامان جون...(یص😎🤞🏼) الیس:خب اگر نیاز نداری چرا با بابایی از^دواج کردی؟ (از جمله سوالات بچهها که جواب ندارن😂😖) مرینت:خب من به بابات نیاز نداشتم من عا^شق بابات شدم برای همین باهاش از^دواج کردم! الیس:ولی من امشب به بابایی میگم😎 _اگه بگی هم فرقی نمیکنه عزیزم بابات خیلی سرش شلوغه و همون فردا یادش میره✋🏼😐 الیس:بابای من مراقبمونه🧡 _اینقدر نمک نریز بچه😅 (ساعاتی بعد😂) الیس:مامانی صدای در اومد😍 _میرم باز کنم... سلام! ادرین:سلام عزیزم (اروم میگه چون فکر میکنه الیس مثل همیشه خوابه و نمیخواد بیدارش کنه) الیس:دویدم سمت بابایی و اونم تا منو دید گفت:وای تو بیداری فرشتهکوچولو😍بیا بغ-لم ببینم😍الیس:بابایی میخواستم بهت یه چیزی بگم...اممم نه دوتا چیز.. ادرین:جونم؟ الیس: چرا اینقدر دیر میای پیش منو مامان؟ _نمیدونستم چی بگم حتی دیگه از الیس هم خجالت میکشیدم...خب بابا جان ببین توی شرکت ما کلی کار هست که دیر تموم میشه میتونی از مامانت هم بپرسی... الیس:یعنی شغلت رو بیشتر از منو مامانی دوس داری؟ _چی😳البته که نه😳چی باعث شده اینو بگی؟ (هنوز خنگه😞😂) مرینت:امم دخترم این سوالا رو بهتره از بابات نپرسی چیزای قشنگی نیستن الانم که باباتو دیدی بیا بریم بخوابیم...الیس:خب بزار حرف دومم رو بزنم بعد.. ادرین:راست میگه بزار ببینم چی شده بابایی؟ الیس:بابا یه اقایی هست خیلی وقته هی دنبال منو مامانی میاد
نتیجه چالش داریم💞ناظر عزیز و محترم خواهشا منتشر کنید🧡دلت میاد پارتی که اینقدر توش الیس کوچولو بود رو رد کنی؟😁😍
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جواب چالش: دوست دارم کل دنیا رو باهاشون رنگ کنم.
محشر آجی بزرگه خودم 😘
تو عالی هستی عزیزم
خوشگل جون کارت درسته 😉💗
الهی قربونت بشم اجیییی😍
ممنونم اجی
تو هم بینظیر و معرکه هستی
جواب چالش :دوست دارم همه لباس هام و اتافم و وسیله هاش اون رنگی باشه
عالی بود اجی
عالی بود آجی خوشملم💜💛💚💙👌
ج.چ:برای گوشیم یه قاب عکس بسازم.
عالییییییییییییی بعدییییییییییییی عالی بود اجی ترو جون من بعدییییییییییییی جچ: باهاشون دکور اتاقم ابی کنم (رنگ مورد علاقم آبی هست
آلیس کیوتههه😍🤩
دوسش دارم:)
عالی بود
تروخدا قسمت بعد را زود بزار
میسی
دارم مینویسمش گلم
دستت درد نکنه
حرف نداشت👌🏼😁👌🏼😁
متشکر😂
عالیییییییییییییی بود اجی جونم محشر بود
پارتتتت بعددددد
فقط اون پسره کیه تا نکشتمت بگو
ممنونم اجی نیایش😘
به موقعش😁