
خببب سلاام پارت دوم !!
يه مردي داشت سر دخترش داد ميزد (علامت مرده ~ دختره &) ~ تو ديگه دختر من نيستي من نميشناسمت !!(با داد) & هق تو منو بخاطر پول ميخواستي بفروشي مثلاًتو پدر مني هققق از زبان ا.ت: دختره داشت با پدرش دعوا مي كرد دختر فكر كنم ١٦ ساله بود چون يكم معلوم بود از من كوچيك تره !! يهو ديدم مرده كه فكر كنم پدرش باشه از ماشين پرتش كرد بيرون !! دختره با صداي بلندي گريه مي كرد ،
دلم براش سوخت بخاطر همين نزديكش شدم و اونو ت ب*غ*ل*م 😐گذاشتم روي لباسام پر اشك شد احساسش ميكردم !( نكنه بي احساس بود و حس نميكرد؟! 😐😐) دختررو از تو آغوشم بيرون كردم و صورتش رو با دستام حلقه كردم و با جديت گفتم : اسمت چيه؟!
&هانا ! شما چرا منو كمكـ ميكنين خانم ؟! ا.ت: پووف چي من ؟! خانم؟! نه بابا من ١٨ سالمه😐 راستي اسمت چه قشنگه ! & عهه تو دو سال از من بزرگتري ؟! من ١٦ سالمه😐 .. بهد از كلي جَر و بحث بهش پيشنهاد دادم تا بياد و با من زندگي كنه چون كسي رو نداشتم و خيلي تنها بودم ! بالاخره موافقت كرد و با من اومد خونه !! يه للاس قشنگي از لباسام بهش دادم و پوشيد منم لباساي مدرسه ام رو عوض كردم و دوتامون روي تختم نشستيم ! ا.ت: خب خيلي كنجكاو شدم اون مردي كه از ماشين پرتت كرد كيه ؟! &: اونن هه(پوزخند) اون پدرمه كه ميخواست بخاطر پول منو به يه فرد بفروشه !!! ا.ت: وااي به اين ميگن پدر؟!
&آره متأسفانه😭💔 ا.ت: دخترر ناراحت نباش بيا غذا بخوريم و بعدش بخوابيم كه فرد با خودم ببرمت مدرسه و ثبت نامت كنم & اما تو كه پول نداري ا.ت : چرا دارم براي چيز هاي ضروريه ولي بواي تو ميزارمش ! & واقعاً؟؟ مرسيي بعد با هم ديگه شام خورديم و خوابيدم اما .... دوباره اون خواب رو ديدم تو خواب دوباره توي همون جاي سرسبز بودم و از دور دوباره اسب رو ديدم كه شاهزاده جونگكوك سوارش شده بود...ولي اين دفعه از اسب پايين نيومد ! بهم به آروم گفت: ا.ت بيا بالا منم هيچ هرفي نزدم و سوار اسب شدم ...، همه جارو دور زديم و خيلي خوش گذشت با جونگكوك صحبت ميكردم ...خيلي خوشحال بودم ولي اين خوشحالي با كلمه ي آخرش تموم شد گفت: ا.ت تو ديروز نيومدي لطفاً امروز بيا !! و از خواب پريدم حيف شد خيلي خواب خوبي بود 😭 هانا رو بيدار كردم صورتمو شستم و صبحانه ي كوچيكي براي هردومون درست كردم ...با هانا خيلي صميمي شدم و همه ي راز هامو ميگم پس اون خواب هاي عجيب رو براش تعريف كردم هانا: واقعاً ؟! چه عالي ولي خب چرا كه نه ممكنه واقعي باشه ! بهش گفتم: آره درسته پس نظرت چيه امروز بعد از مدرسه بريم از راه قصر رد بشيم؟!
هانا: خب آرهه خيلي خوبه و خودمونو به اون راه ميندازيم كه اومديم براي تفريح . گفتم: خب باشه خوبه و بهد با هم ديگه صبحانه خورديم و به مدرسه رفتيم ...هانا رو تو مدرسه ثبت نام كردم و اولين كلاسشو رفت ...و باااز هم همه ي بچه ها منو زدن و صورتم زخمي شد ... ولي اين دفعه جيمينو نديدم ؟! كلاس تموم شد و از مدرسه بيرون اومدم ... داشتم از مدرسه خارج ميشدم كه پيامي ار جيمين بهم رسيد ... ( ا.ت ميتوني بياي بالاي پشت بوم ؟! ) بهش جواب آره رو دادم و رفتم ...وفتي رفتم بالا جيمينو ديدم كه آروم اونجا وايساده بود و انگار استرس داشت ! رفتم سمتش و با لبخندي گفتم : جيمينااه چيزي شده ؟! جيمين: ا.ت م...من ميخوام به تو يه چيزي رو بگم گفتم: خب ميدونم ميخواي يه چيزي رو بگي ولي اون چيز چيه😐 جيمين: ا.ت م..من تورو دوست دارم . با شوكه بهش نگاه كردم و با ارومي گفتم كه دلش نشكنه : ج..جيمين تو م..مثل برادرمي چجوري ؟! جيمين: خب دركت ميكنم !! پس تو منو مثل برادرت ميدوني درسته ؟ گفتم: آ...آره جيمين چيزي نگفت فقط از صورتش ميشد فهميد كه خيلي ناراحت بود . چند ثانيه بينمون گذشت تا اينكه جيمين با آرومي از اونجا وفت منم صداش زدم ولي اصلا بهم توجهي نميكرد !! منم رفتم بيرون از مدرسه و با هانا رفتيم ... تو راه بوديم كه به پيش قصر رسيديم ... ديديم كه خيلي نگهبان اونجا وايساده پس خواستيم بريم كه صداي يه نفرو شنيديم و ...
براي پارت بعد ٦ لايك ٤ تا كامنت 💛❕ شايد پارت بعد پارت اخر باشهه💞✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
با توجه به اين كه لايكا كمه و من گفتم بايد ٦ تا حداقل باشه پارت بعد رو شايد نزارم !🤍
پارت بعدش کو؟
لايكا كمه بيشتر شد ميزارم🌚💞✨
پارت بعد منتشر شد ✨💜
بعدی لفطا🥺😂
😹👌💞 لايكا بيشتر شد ميزارم
پارت بعد منتشر شد 🤍💕
آجی جونم داستانت آنقدر قشنگه که محو شدم توش
پارت بعدی خیلی زود بزار لطفااااااااااااا
باااشهه حتما ميزارم ولي يا فردا يا پس فردا💞💞✨
پارت بعد منتشر شد 💗
داستانت خیلیییییی باحاله🤩😍
مرسیییی