داستان ترسناک:روحی در همسایگی👻
هنا درست نمي دانست چه چيزي او را زا خواب بيدار كرده : آن صداي جرق جرقِ خشك و بلند، يا شعله هاي
زرد و نوراني.
هراسان روي تخت نشست و با چشم هايي كه از وحشت گشاد شده بود، به آتشي كه محاصره اش كرده بود،
خيره شد. شعله ها مثل موج روي كمد كشويي پس و پيش مي رفتند. كاغذ ديواري اول لوله و بعد ذوب شد.
درِ كمدش سوخته بود و از جا كنده شده بود و هنا مي ديد كه آتش از يك طبقه به طبقه ي ديگر مي جهد.
حتي آينه هم آتش گرفته بود. از پشت ديوارِ آتشي كه شعله ها درست كرده بودند، تصوير خودش را در آينه
مي ديد. آتش به سرعت حركت مي كرد و همه ي اتاق را مي گرفت. چيزي نمانده بود كه آن دود غليظ و
ترش مزه خفه اش كند.
براي فرياد زدن دير شده بود.
با اين حال فرياد زد...
چقدر خوشحال شد كه همه ي اينها فقط خواب بوده. روي تختش نشست. قلبش به شدت مي زد و دهانش
خشك شده بود.
نه از صداي جرق جرق آتش خبري بود، نه از شعله هاي زرد و نارنجي كه به هر طرف مي جهيدند، و نه از دود
غليظ و خفقان آور.
همه ي اينها خواب بود؛ يك خواب وحشتناك. خوابي كه خيلي واقعي به نظر مي آمد.
به خودش گفت:« واي، خيلي ترسناك بود!» خودش را دوباره روي بالش انداخت و چشم هاي آبي اش را كه
ته رنگي از خاكستري داشت به سقف اتاق دوخت.
هنوز مي توانست سقف سياه و دود زده ، كاغذ ديواري هاي لوله شده و شعله هايي را كه جلوي آينه پيچ و
تاپ مي خوردند را در ذهنش مجسم كند.
با خودش فكر كرد: لااقل خوبه كه خواب هام كسل كننده نيستند!
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)