سلام ببخشید انقدر طول کشید دوباره من این پارت رو خیلی وقته نوشتم ولی یه مشکلی واسه گوشیم پیش امد نتونستم داستان رو وارد سایت کنم و باید بگم خیلی از دستتون ناراحتم پارت قبل بازدید ها خیلی کم بود اگه همین جور پیش بره دیگه نمی نویسم و دلیل اینکه اسم داستان رو عوض نکردم اینکه این قسمت اخر فصل اوله واسه همین تصمیم گرفتم اسم داستان رو از فصل دوم عوض بکنم و اینکه این قسمت اخره زندگی مریلا و دیگه چیزی واسه گفتن ندارم بریم سر داستان 🥰🥰🥰
پنچ روز بعد 💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗 از دید مریلا چشمام رو باز کردم🤕🤕🤕 مامان بابام جلوم بودن مامانم تا دید چشمام رو باز کردم اینقدر خوشحال شد که گریش گرفت🙄🙄🙄🙄 بعد دوباره چشمام بسته شد😴😴😴 فردا ان روز دوباره چشمام باز شد بلند شدم نشستم همون موقع مامانم امد داخل اتاقم و گفت بیدار شدی عزیزم🙂🙂🙂🙂 گفتم مامان مرا کجاست😟😟😟 گفت همین جا و بعد مرا با ویلچیر امد 😶😶😶داخل اتاق گفتم چطور مرا توی یه روز خوب شده🤔🤔🤔🤔 مامانم گفت عزیزم تو شش روز بود که خوابیده بودی گفتم چرا من که چیزیم نیست😳😳😳😳 مامانم گفت مهم نیست مهم اینه که حالت خوبه😁😁😁 مرا امد کنارم و توی گوشم گفت چرا این کار رو کردی میدونی چقدر خطرناک بود😕😕😕😕 اروم جوری که کسی نشنوه گفتم من واسه برادرم هر کاری می کنم😌😌😌🤕 وهر دوتامون لبخند زدیم😁😁😁😁 بعد با نگرانی گفت معجزه گر ها رو چیکار کردی 😰😰😰 گفتم جاشون امنه 😌😌😌گفت خدا کنه 😶😶😶که یهو مامانم گفت مرا بیا بریم نباید خودتو خیلی خسته کنی 😊😊😊😊خواهرت هم باید استراحت کنه گفت باشه😊😊😊 دو روز بعد از ان حادثه ناگوار😔😔😔😔
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
عالی بود
🥰🥰🥰🥰
چرا هیچ کس نظر نمی ده
عالی بود 😁😁
مرسی❤❤❤
احسنت👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻
ممنون
سلام داستانت فوق العاده عالیه و خیلی خوبه لطفاً داستانت را ادامه بده🙏🏻🙏🏻😘😘
خیلی ممنون 🥰🥰🥰من دو پارت بعد رو وارد سایت کردم 😊😊😊😉