
سلام فاطمه زهرا هستم این قسمت دوم امید وارم خوشتون بیاد
سوار ماشین شدیم رفتیم قرار بود خوبه اقای اگراست بمونیم پاریس شهر قشنگی بود اما از همه بهتر این بود که می تونستم برم مدرسه وقتی رسیدیم رفتم اتاقم لباسام عوض کردم اما یهو خوابم برد وقتی بیدار شدم ساعت ۸ بود رفتم پایین صبحانه خوردیم منو ادرین اماده شدیم رفتیم مدرسه که تو راه پیر مردی رو دیدیم بهش کمک کردیم به راهمو ادامه دادیم رسیدیم من بغل ادرین نشستم وخانم اومد و من خودم به همه معرفی کردم که صدایی شنیدم یک دختر مو نارنجی به بغل دستیش گفت که موهای زرد و چشمای ابی داشت گفت به به یک ازخود رازی کم بود این یکی هم اومد خیلی از حرفش ناراحت شدم😔 چراهمه فکر میکنند ما دل نداریم رفتم بانارحتی پیش ادرین نشستم اصلا به درس توجه نکردم وقتی زنگ خورد داشتم از پله ها میرفتم پایین و همه ی بچه ها دور من بودند سوال میپرسیدند
و فهمیدم اسم اون دوتا دختر کلویی الیا بود بچه ها رو کنار زدم رفتم پیش دختر الیا گفتم سلام من مرینتم خوشبختم بالحن سردی گفت منم الیا هستم از پیشم رفت خیلی ناراحت بودم باید خودمو ثابت میکردم که دیدم افتاد سری رفتم بلندش کردم گفتم حالت خوبه چیزی نگفت بردمش رو نیمکت و پاش بستم الیا گفت ممنونم من فکر میکردم شما به فقط به فکر خودتونید متاسفم گفتم اشکال نداره از الان میتونیم دوست باشیم اون گفت باشه
از زبان ادرین (دستم شکست حالا نویسنده های دیگه رو درک میکنم😐😣😅) سوار ماشین شدیم رفتیم خونه نشستم به مرینت فکر کردم اون دختر خیلی خوشگلیه اون چشمای ابیش که ادم داخلش غرق میکنه وخوابیدم ساعت ۸ بیدار شدم مرینتم بیدار شده بود صبحانه روخوردیم رفتیم توراه به یک پیر مرد رسیدیم کمکش کردیم رفتیم نشستیم خانم اومد مرینت خودشو معرفی کرد که الیابه کلویی گفت یک ازخود رازی کم داشتیم اینم اومد مرینت شنید خیلی ناراحت شد زنگ خورد منو مرینت رفتیم حیاط بچه ها دور مرینت جمع شده بودند که مرینت اونارو کنار زد رفت پیش الیا که الیا سرد بی روح رفت اما خورد زمین مرینت سریع بلندش کرد گذاشتش رونیمکت زخم پاش بست اونا باهم دوست شدن واسه مرینت خوشحال شدم که تونست دوست پیداکنه مدرسه تموم شد مارفتیم خونه
من رفتم اتاقم مرینتم همین طور از زبان راوی.: اونا رفتن اتاقاشون و یک جعبه عجیب رو میزشون دیدن ورش داشتن بازش کردن (بچه ها میدونید که مرینت تمام وسایلو میریزه رو تیکی پس نمیگم.) اونا از قدرتاشون باخبر شدن تبدیل شدن رفتن تاشهر ببینن گه باهم اشنامیشن از زبان ادرین پلک بهم توضیح داد که باید چی کار کنم تبدیل شدم رفتم بیرون
من رفتم اتاقم مرینتم همین طور از زبان راوی.: اونا رفتن اتاقاشون و یک جعبه عجیب رو میزشون دیدن ورش داشتن بازش کردن (بچه ها میدونید که مرینت تمام وسایلو میریزه رو تیکی پس نمیگم.) اونا از قدرتاشون باخبر شدن تبدیل شدن رفتن تاشهر ببینن گه باهم اشنامیشن از زبان ادرین پلک بهم توضیح داد که باید چی کار کنم تبدیل شدم رفتم بیرون
من رفتم اتاقم مرینتم همین طور از زبان راوی.: اونا رفتن اتاقاشون و یک جعبه عجیب رو میزشون دیدن ورش داشتن بازش کردن (بچه ها میدونید که مرینت تمام وسایلو میریزه رو تیکی پس نمیگم.) اونا از قدرتاشون باخبر شدن تبدیل شدن رفتن تاشهر ببینن گه باهم اشنامیشن از زبان ادرین پلک بهم توضیح داد که باید چی کار کنم تبدیل شدم رفتم بیرون
که بایکی مثل خثدم برخورد کردم اونم مثل من ابر قهرمان بود گفت سلام من دختر کفشدوزکی هستم منم گفتم سلام منم گربه سیاه هستم که یهو
ببخشید کم بود😖😔🌹
بای بای
🌹🌹🌹🌹🌹
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد پلیز