
🖤📖💖🖤📖💖📖🖤
ادامه پارت قبل: _ شبخیر اموشن _ شبخیر _ منم میرم بخوابم _ شبخیر امو 💖🍏💖🍏💖🍏💖🍏 آغاز پارت ششم: اموشن به شومینه سالن اجتماعات خیره شد. آن نوزاد که بود؟ با خودش فکر کرد وقتی تابستان شد از مادر و پدرش درباره آن بچه سوال بپرسد. آیا جوابی دریافت میکرد؟ هیچ چیز نمی دانست. دوست داشت یک شب در سالن اجتماعات بخوابد ، وردی خواند و پتویی کنارش ظاهر شد. پتو را از روی زمین برداشت و به طرف بزرگ ترین مبل رفت، روی مبل دراز کشید و پتو را روی خودش انداخت تا خوابش ببرد. _ موی قرمز! موی آبی! موی مشکی! موی زرد! رنگ موهایش مدام تغییر میکرد.
صبح روز بعد: اموشن، درحالی که هنوز خوابش می آمد بیدار شد، وردی خواند و پتویش را ناپدید کرد. سپس، با قدم های آرام راه افتاد به طرف اتاقش. وقتی رسید آنجا، بلافاصله ماری از خواب بیدار شد( دیشب تو سالن اجتماعات خوابیدی؟🥱) اموشن جواب داد( آره! پیشنهاد میکنم تو هم یبار اونجا بخوابی! تجربه جالبیه!) _ باشه😂 _ فکر کنم پانسی خیلی خسته س! _آره ! خب معلومه! دیشب تا ساعت ۱۲ بیدار موندیم ! اموشن تعجب کرد ( برای چی؟!) ماری جواب داد( منتظر بودیم ببینیم کی میای اینجا ولی گفتیم شاید تو سالن اجتماعات خوابت برده!😐💔) اموشن خندید( حدستون درست بود!)
_ اموشن؟ تاحالا با موهای طلایی ندیده بودمت! خیلی خوشگل میشی! اموشن تشکر کرد و لباس هایش را برداشت و برای پوشیدن آنها پشت پرده رفت. ماری، کم کم از جایش بلند شد و او هم کم کم حاضر شد. وقتی به سرسرای بزرگ رفتند، جغد ها نزدیک میز هایشان آمدند و نامه ها را برایشان انداختند. اموشن نامه اش را باز کرد( سلام دختر عزیزم! زمانی که ۱۲ سالم بود این انگشتر را در جنگل ممنوعه پیدا کردم، حالا زمانش رسیده متعلق به تو شود، ازت میخواهم راز انگشتر را پیدا کنی و بعد از آن برایم نامه بنویسی! م.گ) از حروف آخر نامه فهمید آن نامه از طرف مادرش است.
آن قدر غرق در افکارش بود که متوجه شادی و سروصدای اطرافش نشد! دراکو یک جاروی ۲۰۰۱ از طرف پدرش دریافت کرده بود و تقریبا تمامی بچه های اسلایدرین دورشان جمع شده بودند. از قیافه دراکو کاملا پیدا بود که بسیار بسیار هیجان زده است. اموشن برای پسرعمویش بسیار خوشحال بود، گفت( مبارک باشه دراکو!😍) دراکو با لبخندی ریز جوابش را داد.با خودش فکر میکرد که حتما میتواند با آن جارو هری پاتر را شکست بدهد.
ساعت ۳ عصر: بعد از گذراندن یک کلاس مزخرف و دردسر ساز با گیلدروی لاکهارت، اموشن، تصمیم گرفت به کتابخانه برود تا کتابش را که چند روز پیش امانت گرفته بود به کتابخانه بازگرداند. حالا در راه کتابخانه بود و تند تند در راهرو ها قدم بر میداشت. ناگهان متوجه شد هرمیون گرینجر ، دختری که سال قبل با او آشنا شده بود همراه یک دختر از گروه گریفیندور دارد در راهرو قدم برمیدارد. زمانی که هرمیون متوجه اموشن شد هرسه آنها ایستادند، اول هرمیون سلام کرد( سلام اموشن!🙂❤) _ سلام هرمیون!🙂🖤 دختر از رنگ کروات اموشن فهمید که اموشن عضو گروه اسلایدرین است! کمی برایش عجیب بود که هرمیون ، یک دختر ماگل با یک دختر اسلایدرینی دوست باشد. _ سلام اموشن ! من یانا گراهام هستم! _ خوشبختم یانا!
هرمیون رو به یانا کرد و توضیح داد( اولین بار اموشن رو تو حیاط مدرسه دیدم ، اون داشت کتاب میخوند. از همون زمان باهم دوستیم) یانا گفت( پس اموشن مثل بقیه اسلایدرین ها نژاد پرست نیست درسته؟) اموشن جواب داد( آره ! تفاوت یک جور نقص نیست!) یانا لبخند زد. _ داشتی میرفتی کتابخونه؟ اتفاقا من و یانا هم داشتیم از اونجا بر میگشتیم! _ آره میخوام کتابمو که هفته پیش امانت گرفتم برگردونم _ باشه! یانا بیا بریم! بعدا میبینمت اموشن! اموشن خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. وقتی به کتابخانه رسید ، طرف قفسه ای که کتاب را از آنجا برداشته بود رفت و کمی کتاب ها را نگاه کرد و فهمید جای کتاب کجاست، بعد از اینکه کتاب سر جایش قرار گرفت، اموشن برنامه ریزی کرد که به زمین تمرین کوییدیچ برود و بی آنکه کسی متوجه شود، بازی را تماشا کند.
پنهان شدن: اموشن از سالن اجتماعات که شلوغ شده بود گذشت و رفت به اتاقش. کمی تمرکز کرد و رنگ موهایش آبی شد، یک لباس آستین بلند سبز رنگ همراه یک شلوار جین از کشوی دراور بیرون آورد و پوشید ، چوبدستی خودش را از روی پاتختی برداشت و کاملا آماده رفتن به زمین تمرین کوییدیچ شد. در سالن اجتماعات، با هانا رویاروی شد ، به هم سلام کردند و اموشن گفت که عجله دارد و فورا از سالن خارج شد. خیلی سریع از راهرو ها گذر کرد و بالاخره به زمین کوییدیچ رسید. پشت یک ستون رفت و به تماشای بازی پرداخت.
همه بازیکن ها سر پست خود بودند ، دراکو، سوار بر جاروی جدیدش، این طرف و آن طرف میرفت و میکوشید تا اسنیچ طلایی را که خیلی سریع حرکت میکرد بگیرد. بازیکن های دیگر نیز به دو گروه تقسیم شده بودند و با هم رقابت میکردند. بازی کوییدیچ برای اموشن بسیار جالب بود و همیشه در کلاس پرواز کارش را خوب انجام میداد ، فکر کرد چقدر خوب می شود که سال های بالاتر به بازیکنان تیم کوییدیچ بپیوندد! اما امکان داشت تا آن زمان دیگر علاقه اش به آن بازی از بین برود زیرا علایق او مدام درحال تغییر کردن بود!😕 زمان تند تند میگذشت و دراکو در طول تمرین پنج بار موفق نشد توپ را بگیرد ، اما دو بار به راحتی اسنیچ طلایی را گرفت. کم کم، هوا ابری شد و کاپیتان تیم کوییدیچ به بازیکنان گفت برای آن روز دیگر کافی است. اموشن همچنان دلش میخواست آنجا بماند که یک دفعه دراکو وارد راهرو شد او را دید( اموشن؟ تمام مدت تو تمام اینجا بودی؟😐) اموشن جواب داد( داشتم بازیو نگاه میکردم😒 خب حالا مگه چی شد؟😒) _ هیچی ! ولی فکر نمیکردم ببینمت. اموشن به نشانه تایید سرش را تکان داد.
بعد، به دراکو پیشنهاد داد که هردو از یک مسیر بروند و بعد از هم جدا شوند. دراکو همین که به سالن اجتماعات اسلایدرین رسیدند ایستاد و وارد سالن شد. اما اموشن که عاشق هوای بارانی بود به خوابگاه برنگشت. در قسمت های مختلف برج قدم میزد و از بوی دلنشین خاک که همه جا پیچیده بود لذت میبرد. یاد انگشتری افتاد که صبح از طرف مادرش به دست او رسیده بود. میخواست هرچه زودتر راز انگشتر را کشف کند..........
پایان.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی و ممنونم که منم آوردی💕💕
سلام شما به مهمونی بلک ویچ دعوت شدین🖤🐍
لطفا به تست جدید بیاین🖤🐍
عالی اما من چرا نیستم
تو پارت بعد هستی🖤
درست یه جای مهم🖤
به به 😍