
😐باورتون نمیشهههههه😐خب آماده ی اتک خوردن باشید
با صدای زنگ خوردن گوشیم از خواب بیدار شدم مامان بود. -الو سلام مامان +پیش هوسوکی نه؟ -شما..هوسوک..و..نه هوسوک کیه؟ +چرت و پرت نگو معلومه که اونجایی -تو هوسوکو... پرید وسط حرفم+چند وقته میدونید؟ -چیو؟ +به من دروغ نگو -خب مادر من درست حرف بزن بفهمم چی میگی چیو باید بدونیم؟ +من دم مدرسه تم لوکیشن بفرست بیام اونجا -مگه شما اسپانیا... +چرا بودم ولی الان نیستم -چی شد اومدین؟ +الان وقت این حرفا نیست سریع لوکیشن بفرست خدافظ به محض قطع کردن گوشی مثل جت رفتم در اتاق هوسوک و داد زدم:{بدووووو بیدار شوووو مامانم داره میاددددد} گیج از خواب بیدار شد و دور و برو نگاه کرد.
هوسوک:{داره میاد اینجا؟ مگه اسپانیا نبود؟} بلند بلند توضیح دادم:{چرا بوددد نمیدونم قضیه چیهههه براش لوکیشن بفرستم؟} هنوز گیج خواب بود آروم گفت بفرست و رفت لباساشو عوض کنه. ده دیقه بعد مامان جلو در بود . به محض باز شدن در داد زد:{چند وقته میدونید؟} جلو هوسوک خجالت کشیدم:{مامان چیو باید بدونیم؟ آروم باششش} مامان رو به هوسوک کرد:{تو بهش گفتی نه؟} هوسوک زمزمه کرد:{نه من چیزی بهش نگفتم...هنوز نمیدونه} رو به هوسوک کردم و التماس کردم:{توروخدا بگین چی شده من چیو باید بدونم؟} هوسوک نگاهشو ازم دزدید.مامان جواب داد:{اتفاقا نباید بدونی}
هوسوک به مامان گفت:{بالاخره یه روزی میفهمه و خیلی بهتره اون روز نزدیک تر باشه} مامان با عصبانیت نفسشو داد بیرون و گفت :{خببب پس بیا که بهت بگم.اجازه هست؟} جمله ی آخرو خطاب به هوسوک گفت.اونم سری تکون داد و مامان منو برد و رو کاناپه نشوند. هوسوکم اومد کنارم نشست. مامان گفت:{خب ببین...هوسوک برادر بزرگترت بود!} سکوت سنگینی حکم فرما شد. هوسوک این سکوتو شکست:{هنوزم هستم.} مامان دستاشو تو هوا تکون داد و گفت:{نه نیستی! تو خواهر ا/ت نیستی} هوسوکم با همون لحن بهش گفت:{تو هم مادر ا/ت نیستی!} داد زدم:{بسهههههههه} این حجم از اطلاعات تو یه روز برام زیاد بود. خیلی زیاد بود.من یه برادر داشتم و کسی که فکر میکردم مادرمه مادرم نبود!
|دو ساعت بعد| با صدای تقه هایی که به در میخورد سرمو از رو بالش بلند کردم.هوسوک از پشت در گفت:{میشه بیام تو؟} با صدای لرزون گفتم :{باشه} اومد تو و کنارم روی تخت نشست. نفس عمیقی کشید و بعد زمزمه کرد:{متاسفم} به چشماش نگاه کردم:{بابت؟} سرشو انداخت پایین:{اینکه میدونستم و بهت نگفتم} حس خوبی بهم دست داد نه بخاطر عذرخواهی کردن اون. بلکه بخاطر حضورش و اینکه برادرمه. لبخندی زدم:{مرسی که برادرمی} از خنده ی من لبخند زد. لبخندی درخشان به درخشش خورشید.
پسری که با قلدرا دعوا میکرد باهم ساندویچ میخوردیم و گردگیری میکردیم برادرم بود. لبخندم پهن تر شد:{چقد برادر بزرگتر داشتن خوبه} خودشو لوس کرد و ادامو درآورد:{چقد خواهر کوچولو داشتن خوبه} یهو چیزی به ذهنم رسید:{تاریخ تولدت کیه؟} لبخند تحسین آمیزی زد:{آفرین...اومدنم به اون مدرسه فقط واسه پیدا کردن تو بود. تاریخ تولدمم ۱۸ فوریه ۱۹۹۴} ازم دوسال بزرگتر بود. دوباره جدی شد :{میخوای برات توضیح بدم چی شد که نمیدونستی تا الان برادر داری؟} سری تکون دادم. هوسوک شروع کرد:{خب...ببین...}
پایان این پارت🌞🌈 گذاشتمتون تو خماری😐👌🏻😂 بزن نتیجه چالش داریم☁️☀️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ج چ:امید ،سنجاب ، خورشید ، لبخند، مهربونی، رقص
تروخداااا پارت بعددد
ادامه پلیزززززززززز
پارت بعععععد لطفا
من فکر میکردم ا/ت و هوسوک ع ا ش ق هم میشن
بی صبرانه روش زدم بعد اینکه خوندم از تخت بلند شدم انگار چه چیز مهمیه😂
من فک کردم جیهوپ و ا/ت ع#ا#ش#ق هم میشن😐💔هعییی عالیییی بود 💗تو خسته نمیشی انقد تست میسازی؟😂 خب من عادت دارم به عاجی های صمیمیم بگم دوست دارم😂 سارانگههه🥺💜
ج چ= یه طبقه قلبم برای اونه عمرم، نفسم،زندگیم تو btsخلاصه میشه:)💜جیهوپ نور زندگیمه که با هربار تابیدنش زندگیم گرم و پر از امید میشه:) هیچ وقت نشده که با خنده هاشون نخندم یا با گریه هاشون گریه نکنم🙂💔 حالا بقیه اش دیگه جا نمیشه😐🍭
کور خوندی خیال کردی من داستانو عین آدم ادامه میدم؟😐💔😂😔نع خسته نمیشم😐شایدم میشم😐بیشتر داستانا وقتمو میگیرن بقیه رو درست کردنشو دوست دارم😐🍭
سارنگهه اونییی🍭🖤
از تو بعید نیس ولی به نظرت خواهر و برادر......😔😂
آفرین که خسته نمیشی👌😐 ولی داستانات خوبن من دوسشون دارم😐💜
اونی؟ من ۱۳ سالمه😐
منم😐
😐🍃
عالیییی بود و یه حدسایی دربارش میزدم ولی واقعا دلم برادر بزرگتر خواست البته مث جیهوپ، نه از اونا که بهت گیر میدن 😐💔
ج چ : فرشته، یه تیکه بزرگ نور، امید زندگیم، قسمتی از زندگیم، کسی که صاحب یه طبقه از قلبمه و واقعا کلیییییییی کلمه دیگه که جا نمیشه :)
پارت بعد رو زود بزار 💜✨
مرسی
دقیقااااااا
چقد قشنگ☁️ 🦋