
شانس یا قسمت پارت۲ صبح با صدای جونکوک از خواب بیدار شدم (با آهنگ butter ) بعد از پوشیدن لباسام به مدرسه رفتم نمی دونید چی شد! مدرسه بهتر از هر روز پیش رفت بعد برگشتن به خونه چون چهار شنبه بود قرار بود برم دوستام رو ببینم با هیجان رفتم سراغ ماشین سوار شدم و به راه افتادم وقتی رسیدم ایسول و دادا دم در منتظر من بودن« ای شلوغ »(دادا&)(ایسول~)(من@)@سلام عشقای من «~سلام آلیس دلم برات یه زره شده بود»«&خرک کجا بودی نیستی» بعد اینکه بغل کردمشون خیلی دلم برا بوشون تنگ شده بود اون بوی خواصشون رو درون حلقم کشیدم بعد دو ساعت حرف زدن «@من باید برم باز میبینمتون»«&چی بشین ببینم»«~ایلین تازه امدیذکجا میری»«@بچه ها باید برم مثلا بعد سه چهار ماه باید کنکور بدم ها»«&حداقل یه ساعت بشین»«~راس میگه اونی خواهش»«@قول میدم باز میام»خیلی ناراحت بودم چون مجبور بودم دوستام رو ترک کنم برم خونه رفتم خونه شروع کردم به درس خواندن رفتم سراغ کتابی که نامجون برا آرمی ها پیشنهاد داده بود (من پیش از تو از جوجو مویز )یه تیکه از اون کتاب رو خیلی دلم میخواد براتون بگم «به تو فقط یکبار فرصت زندگی داده میشود. میتوان گفت وظیفهی توست که تا میتوانی هر ثانیه از آن را زندگی کنی.»«همهی ما بخشی از یک چرخهی بزرگ هستیم. یک الگو که فقط خدا آن را میفهمد.» چهار ماه بعد صبح از خواب بیدار شدم واقعا خیلی استرس داشتم بعد رفتم سر امتحانم امتحانم رو دادم برگشتنی با ماشین تصادف کردم وقتی چشام رو باز کردم هیچ چی یادم نمیاد کی منو اینجا آورده فقط این یادم بود که به ماشین سفید با من برخورد کرد بعد دکتر در رو باز کرد پشت اون یه آقا آمد بعد از معاینه دکتر رفت بیرون اون آقا به انگلیسی به خانم پیشش یه چیزی گفت فک کنم ترجمانش بود بعد خانم به طرف من برگشت و گفت «اقای ردکلیف میگه ببخشید به تو برخورد کردن »بعد اون ترجمان رفت بیرون من با اون آقا بودم فک کنم زبان ما رو بلد نبود پس من شروع کردم به انگلیسی صحبت کردن که کم و بیش میدونستم تا گفتم«What happened to me»که گفت من فارسی میدونم.
(+اقای ردکلیف @من)«@اوه ببخشید فک کردم نمی دونید میتونید بگید چه اتفاقی برام افتاد»«+ببخشید من از جلسه کاری که تو تبریز داشتم بر میگشتم چون همسرم اهل اینجا بود و فوت کرده و اونو اینجا دفن کرده بودن برا ملاقاتش آمده بودم که چشام پر اشک بود و جلومو ندیدم واقعا ببخشد ولی حتما جبرانش میکنم »«@من واقعا برا همسرتون متاسفم خیلی داستان تلخیه میتونم بپرسم چرا فوت کرده »«+دخترم به یک بیماری خیلی بدی دچار بود که تو هیچ جای دنیا نمیتونستن درمانش کنن وبعد چون خیلی هم بیماری وحشتناکی بود فوت کرد 😭😔همسرم هم از دوری دخترم سکته مغزی کرد و اونم فوت کرد »«@واقعا براتون متاسفم»«+الان دوساله که دخترمو ندیدم مادرشو ندیدم دلم براشون خیلی تنگ شده»«@کاش میتونستم کاری براتون بکنم اقا»«+ممنون دخترم ولی کاری نمی تونی انجام بدی»واقعا خیلی زندگی تلخی داشت بعد یه چند دقیقه ای مامانم و بابا آمدن تو واقعا نگرانم شده بودن (#مادرم)(٫پدرم)«#مامانی حالت خوبه»«٫عزیزم خوبی چیزیت که نشده»بعد بابام چون من تنها دخترش بودم نگرانم بود و رفت سراغ آقا و بهش داد زد که «٫مگه جلوتو نمیدیدی اگه دخترم چیزیش میشد ...»که در همین لحظه باند شدم و رفتم تا جلو بابامو بگیرم بعد رو به بابام کردم و گفتم« تقصیر این آقا نبود تقصیر راننده تاکسی بود» بعد بابام از آقای ردکلیف معزرت خواست که دکتر آمد تو و گفت که مرخصی بعد از یک ماه از اون ماجرا جواب کنکورم آمد تو این یک ماه اخیر با آقای ردکلیف چند بار تلفنی حرف میزدیم اون رنگ میزد حالم رو میپرسید و چون آقای ردکلیف گفته بود جبران میکنم همون روز از لس آنجلس به طرف ایران پرواز گرفته بود و بهم از شب قبل گفته بود که تا من نرسیدم جواب کنکورتو نگاه نکن آقای ردکلیف درست وقتش رسید و رفتم سراغ نتایج کنکور جالبش اینجا بود که مامانم از من بد تر بود و استرس زیادی داشت چون من براش خیلی مهم بودم وقتی نتایجش رو باز کردم شکه زده بودم یعنی من😳از خوشحالی اشک تو چشمام حلقه زده بود 🥺با داد تو خیابان ها«هورا من قبول شدم من برا پزشکی قبول شدن همه دارن صدای منو میشنون من به آرزوم رسیدم من پزشکی قبول شدن🥺😍😃🤭»بعد گوشی رو برداشتم زنگ بزنم به دخترا بگم چون من تو زندگیم هر چی میشد رو اون دوتا دختر میدونست که گوشی دادا رو گرفتم بعد منصرف شدم و گفتم برم پیششون هم ببینیمشون هم براشون بگم سوار ماشین بابام شدم و یالا به سمت عشقام بعد پنج دقیقه رسیدم و از ماشین پیاده شدم و زنگ زدم دادا(&دادا@من)«@بیا بیرون ببین کی اینجاس»«&سلام عزیزم کی ؟!نکنه...نکنه تو آمدی 🤭😳راس بگو آلیس تو رو قرآن راس بگو»«@وا من بهت کی دروغ گفتم زود باش دیگه نمیتونم بیشتر از این وایسم»بعد به ایسول زنگ زدم که اونم بیاد بیرون اولا ایسول باور نکر و فک کرد سر به سرش گذاشتم که توی دوستی ما سر به سر گذاشتن همدیگه خیلی رواج بود دومین باری که بهش زنگ زدن دیگه به زور باور کرد که من دم درشونم😂بعد از آمدن دخترا ما سوار ماشین شدیم به طرف کافه راه افتادیم بعد خوردن یه چیزی براشون گفتم که من به پزشکی قبول شدم و اونا برا من خیلی خوشحال شدن
بعد دوسال همین روز از ایران برام تلفن آمد که دخترا بودن خبر خوششون رو برام دادن هی واسا من نگفتم چیکار کردم بعد کنکورم🤦من لوس آنجلس توی دانشگاه کالیفرنیا دارم جراحی مغز و اعصاب میخونم چون آقای ردکلیف گفته بود جبران میکنم منو و مامان بابام رو با خودش به لس آنجلس آورد الان بابام توی شرکت آقای ردکلیف مدیر دوم هس و من به افتخار اون توی این دانشگاه رویایی درس میخونم میگفتم دخترا بهم زنگ زدن و خبر خوب قبول شدن ایسول به پزشکی و خبر خوب قبول شدن دادا به دانشگاه سعول توی رشته وکیلی رو برامون دادن عسل رو به نحوی پس خودم آوردم و چون ایسوا هم مثل من به طراحی علاقه داشت یه سال رفتیم کلاس طراحی (در کنار درسمون )(البته تابستون )
و مدرکمون رو گرفتیم میدونید ما الان ۵ساله با هم تو لس آنجلس هستیم و هر ماه یه هر دو ماه یه هفته به دادا میریم تو سعول سر میزنیم دادا درسشو تموم کرده و اونجا یه شرکت بزرگ برا خودش باز کرده من الان ۲۵ سالمه ولی هنوز بی تی اس رو دوست دارم و امیدی به دیدنشون دارم من درسم رو تموم کردم ولی ایسول هنوز دو ترمش مونده بود من رو همون روزی که مدرک تحصیلیم رو گرفتم از چند بیمارستان برام پیشنهاد کار امد من با مشورت گرفتن از آقای ردکلیف و مامان و بابام تو یکی از بیمارستان های اونجا شروع به کار کردم من جراحی نمیکردم ولی دستیار جراح بزرگ بیمارستان بودم و بهش کمک میکردم بعد یه سال اولین جراحیم رو آغاز کردم که اون روز روز شانسم بود بعد سه ساعت جراحی با موفقیت تموم شد من رفتم تا استراحت کنم که آقای ردکلیف بهم زنگ زد و گفت گروه معروف بی تی اس برای بستن قرار داد امسالشون قرار فردا بیان باید چند تا مدل براشون طراحی کنی
امیدوارم خوشتون بیاد لایک یادتون نره
پارت بعدی رو به زودی میزارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی
عالی بود لطفا پارت بعدی شو بزار
وای خدااااا عالی بود اونی 🥺💜💜💜💜