6 اسلاید صحیح/غلط توسط: آوا **** انتشار: 3 سال پیش 16 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
نویسنده نیستم فقد پارت میزارم😄
ژانر: عاشقانه، تخیلی
خالصه: داستان راجب دختری به اسم ماهرخه که زندگی خیلی خوبی داره و در کنار خانوادهش به خوبی زندگی
میکنه. اما مهمترین موضوع اینه که ماهرخ بعد رسیدن به هجده سالگی متوجه میشه نیروی عجیبی داره.
سوال پیش میاد که چه نیرویی؟ خب ماهرخ میتونه صداها رو از کیلومترها دورتر بشنوه. این صداها اذیتش
نمیکنن؛ چون هر وقت بخواد میشنوه. در غیر این صورت مثل بقیه آدمهاست. عالوه بر نیروی شنوایی، ماهرخ
با گذشت زمان متوجه نیروهای دیگهای در خودش میشه و میفهمه که نه انسانه، نه خون آشام، نه جن و نه
گرگینه. ماهرخ همچنین عاشق اینه که فضانورد بشه و آدم فضاییها رو پیدا کنه. حاال به نظرتون آدم فضاییها
رو پیدا میکنه؟ اصالا فضانورد میشه؟ جالب شد ببینیم این دختر با این قدرتش قراره به کجا برسه؟
)از زبان راوی(
آرام قدم بر میداشت. کاپشنش را محکمتر گرفت و در حالی که برگهای ارغوانی را زیر پا به ناله در میآورد،
سمت مدرسهاش میرفت. با ریزش باران سرعتش را بیشتر کرد تا خیس نشود. با سرعت وارد حیاط دبیرستان
شد. بهاره آن سوی حیاط برایش دست تکان داد. لبخندی زد و سمت بهاره رفت.
- به به بهاره خانم. خوبی؟ خوشی؟
بهاره دستش را روی شانهی ماهرخ گذاشت و گفت:
- امسال دیگه کنکور میدیم.
ماهرخ سرش را به نشانه مثبت تکان داد و دست در دست بهاره وارد کالس شد. جلوترین صندلی که نزدیک
پنجره بود را انتخاب کردند و نشستند. در کالس، بچهها چون بعد از سه ماه همدیگر را میدیدند همه با شور و
شوق میرقصیدند. یاسی و رزا به میز میزدند و چند نفر دیگر آن وسط دستهایشان را تکان میدادند.
***
(از زبان ماهرخ)
کیفم رو روی میز گذاشتم و دست بهاره رو کشیدم. کالس ما جمعاا هفت نفر داشت. به خاطر پول زیادش تعداد
دانش آموزها کم هست. رزا و یاسی شیطونترین دانشآموزن که وقت درس هم کرم میریزن. من و بهاره شاگرد
اول کالس و سایه و آسمان هم کالا خندون هستن و به بامزه کالس معروفن. الله هم که عاشق کالسه. همیشه
میشینه به یک نقطه نامعلوم خیره میشه. بهاره دختر آروم و مهربونیه و خیلی هم وفاداره. چشمهای عسلی و
موهای قهوهای داره. قدش هم مثل من بلنده. رزا و یاسی دوقلوهای افسانهای هستن و هر دو چشم بادومی و
پوست سفیدن. الله هم چشم آبی و پوست گندمیه و قدش کوتاهتر از ماهاست. سایه هم چشمها و موهای
سیاهی داره و قدش بلندتر از همه ماست و کمی هم الغره. آسمان کمی بچه منفیه کالسمونه و چشمهای سیاه
رنگ و پوست سفیدی داره. و جلوی موهاش آبیه و پشتش سبز. اطراف چشمش هم پر از مداد سیاهه.
سایه با صدای بلندی گفت:
- ماهرخ باید برقصه.
نگاه تیزی بهش انداختم که دهنش رو بست. بین اون همه هیاهو صدای آقای مدیر رو شنیدم که داشت با یک
خانم حرف میزد.
- کالس سوم دبیرستان اونطرفه خانم.
- واقعاا؟ فکر نمیکردم دخترهای دبیرستانی اینجوری سر و صدا کنن.
از جام بلند شدم و سمت در رفتم. با باز کردن در دیدم که هیچکس بیرون نیست. سمت پلهها رفتم و از میله
آویزون شدم تا پایین رو ببینم. خانم و آقای مدیر داشتن از اون پایین حرف میزدن؟ با تعجب سمت کالس
رفتم و با صدای بلندی گفتم:
- بچهها ساکت. خانم داره میاد.
سایه: این یکی رو هم باید فراری بدیم.
رزا: هنوز ببین خوبه یا نه بعد نقشه بکش.
همه سرجاشون نشستن و سکوت کردن. آسمان که با موهاش بازی میکرد و سایه توی فکر بود. رزا و یاسی پچپچ میکردن و بقیه هم همینجوری مشغول بودن. بهاره دم گوشم گفت:
- ماهرخ میگم... .
خواهش میکنم کنار گوشم حرف نزن. همینجوری هم صدات میاد. نیاز نیست که.
- واقعاا؟ آخه خیلی آروم حرف میزنم.
- نه من میشنوم.
با ورود معلم همه بلند شدیم و به تیپ معلم خیره شدیم. عجب معلمی.
معلم مانتوی آبی رنگ بلند با کفش پاشنه سه ربع و مقنعه جیگری رنگ پوشیده بود و آرایش محوی به صورتش
زده بود که باعث زیباتر شدنش میشد. همه بچهها پچپچ میکردن و معلم هم زیر چشمی به همه نگاه میکرد.
کیفش رو روی میز گذاشت و پشت میز نشست.
- بنشینین لطفاا.
همه سرجامون نشستیم و دوباره سکوت برقرار شد. صدای باد و پرندهها رو میشنیدم، اما هیچ پرندهای بیرون از
پنجره وجود نداشت. خانم معلم دستش رو روی میز گذاشت و کمی خم شد و با کشیدن نفس عمیقی، گفت:
- من دبیر مبانی آیرودینامیک و پرواز هواپیما هستم. شاید براتون عجیبه که دبیر هر دو درسم؛ اما باید بگم
هر دو رشته درسی من هستن. اسمم تمنا آزاد خواه هست و بیست و دو سالمه.
با شنیدن سنش، روی سرم یک شاخ کم بود و دوتا دیگه اضافه شد. این با سن کمش چطوری دو رشته خونده و
اآلن معلم ماست؟ نگاهمون برای چد دقیقه در نگاه هم قفل شد که من با خجالت نگاهم رو گرفتم.
خب بچهها! یکی یکی بلند شین و معرفی کنین.
یاسی بلند شد و با تته پته گفت:
- من... ی... ا... سی... هستم.
و بعد از اون رزا، سایه و آسمان بلند شدن و سپس من آروم بلند شدم و گفتم:
- من هم ماهرخ فرجی هستم.
خانم تمنا زیر لب یه چیزی گفت که من کامالا واضح شنیدم.
استایلش به فضانورد میخوره.
لبخندی زدم و دوباره نشستم. بعد کمی آشنایی، تمنا شکلی از مدلسازی و شبیهسازی رو کشید و توضیحاتی
راجبش داد. تمام طول کالس، بچهها یا می خوابیدن یا پچپچ میکردن. اصالا فکر نمیکردم امسال درسمون
انقدر سخت و پیچیده باشه. با ضربههای محکم ماژیک روی تخته، همه دوباره به تمنا خیره شدن. بگذریم که
خانم رو هم برداشتم و فقط اسمش رو میگم.
-
- جلسه بعد ازتون توضیحات این درس رو میخوام. برای امروز کافیه.
سمت میزش رفت و با برداشتن کیفش و خداحافظی کوچیکی، از کالس خارج شد. سایه با جیغ پرید وسط و
گفت:
- دیدین چه زن کسلکنندهای بود؟ نظرتون چیه این رو هم بندازیم بیرون؟
همه هر چی ماژیک و کتاب داشتن انداختن روی سر سایه تا دیگه خفه شه. هر معلمی برای آموزش میاومد، با
نقشههای سایه میرفت و بر نمیگشت. تا جایی که سال قبل ما چند ماه بی دبیر موندیم. دست بهاره رو گرفتم
و از کالس زدم بیرون.
- بهاره میری یه چیزی بگیری بخوریم؟
- باشه. منتظر بمون میام اآلن.
به دیوار تکیه دادم و کل مدرسه رو ریز به ریز زیر نظر گرفتم. مدرسه ما مقابل یک پارک بزرگ بود و حیاط
بزرگی داشت که توش چند دستگاه ورزشی هم قرار داشت. داخل مدرسه سه طبقه بود. طبقه اول دفتر مدیر و
بوفه و طبقه دوم کالس اول و دوم دبیرستان. طبقه سوم هم کالس سوم دبیرستان که ما باشیم و آزمایشگاه و
وسایل سفینهای و فضانوردی. رشته موجود توی این مدرسه مهندسی فضانوردی بود و من و دوستهام مهندسی
فضا نوردی میخوندیم تا بلکه یه روزی سفر به ماه داشته باشیم. کالا دو زنگ کالس داریم. اما زمانش زیاده و
حجم کتابهامون هم زیاده و خوندنش هم سخت.
تنها کتاب مورد عالقم آشنایی با فضا و ویرایش چهارمه. درسته اسمش بلنده اما انصافاا خودش خیلی شیرینه.
بهاره بدو بدو از اون سمت سالن اومد سمتم و نسکافه و کیک شکالتی رو گرفت جلوم.
- بریم حیاط؟
بهاره دهنم رو کج کرد و گفت:
- دیوانه سه طبقهست. روی هم صد تا پله داره. مگه مرض داری دوباره این همه پله بری پایین؟
خل بازی در نیار! توی کالس که مزه نمیده.
در حالی که سمت پلهها میرفتم، بهاره هم با غرغر پشت سرم حرکت میکرد. وارد حیاط بزرگ مدرسه شدیم و
روی یکی از صندلی تاب دارها نشستیم. آروم تکهای از کیک رو خوردم و از روش نسکافه نوشیدم. بهاره هم
مشغول خوردن چیپس بود و با پاهاش مدام صندلی رو تاب میداد.
با ورود یک پسر قد بلند که هیکل خیلی خوبی داشت و شونههاش کشیده بود، همه دخترها به پسر خیره شدن.
سویشرت سیاه جذب با شلوار آبی جین پوشیده بود و موهای طالییش رو که بلند بود، از پشت با کش بسته بود.
عینک دودیش رو کمی جابهجا کرد و با سرعت وارد مدرسه شد.
- بهاره این دیگه کی بود؟
بهاره در حالی که سعی میکرد دهنش رو ببنده گفت:
- میگم این دخترهای خل غیر ممکنه همچین داداشی داشته باشن ها.
- شاید فضانورده؟
- بریم سر و گوشی آب بدیم؟
یک لحظه فکری به ذهنم رسید و لبخند شیطانیای زدم. بعد چند دقیقه گوش تیز کردم و به صداها با دقت
گوش دادم.
- سالم آقای قلیزاده! خیلی خوش اومدین. متاسفانه یکی از دبیرها فرار کردن. یعنی این دخترها نمیذارن
معلمی بمونه. تیزهوشن ولی اذیت هم دارن. چون شما مردین شاید روشون نشه اذیتتون کنن. میشه معلم
این دخترها بشین؟
- کالس چندمن؟
- سوم دبیرستان.
- واقعاا؟ خانمهای بزرگی هستن. ازشون بعیده!
- دیگه چیکار کنیم. قبول میکنین؟
بعد مکثی گفت:
- بله!
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
0 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)