10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Luna انتشار: 4 سال پیش 93 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام خب اینم پارت جدید. ببخشید دیر شد🙏🌹 عکس پارتم نلی هست. امیدوارم لذت ببرید و نظر یادتون نرع😉❤
وارد زمین شدیم. هنوز بازی شروع نشده بود. مردی بهم یه جارو داد و گفت_ بیا اینم جاروت. به موقه اومدین. اماده باشید. من_ ببخشید اما فک کنم اشتباهی شده. ما بازیکن نیستیم. بعد بازیکن ها وارد شدن. خیلی خشن بودن و از ما بزرگتر هستن. دراکو_ من میگم بیا از زمین بریم بیرون. من_ کاملا موافقم. به سمت در رفتیم. اون مرد درو فقل کرد و گفت_ قانون اول وقنی وارد بازی میشید اجازه خروج ندارید و قانون دوم فقط سعی کنید زنده بمونید. هر کسی تونست اون سنگی که اونجاست رو بگیره برندس و سنگ مال اون میشه. من_ کی این قانونای مزخرفو گذاشته! مرد_ این جانب. دراکو_ دیدی چی شد! بخاطر حرف تو وارد این بازی شدیم. من_ وای خدا. انگار توی فقس گیر افتادیم با چند تا دیوونه😖😖 بازی شروع شد و همه برای گرفتن سنگ به جون هم افتادن. سوار جارومون شدیم و پرواز کردیم. همه در تلاش بودن سنگ رو بگیرن. ولی من دنبال راه فرارم مگه دیوونم.
یه چیز بزرگ بهم پرت شد و اگه جاخالی نداده بودم تو صورتم خورده بود. از بالا خوب به همه جا نگاه کردم. کلید رو پشت میله ها دیدم. سری رفتم سمتش اگه بتونم برش دارم میتونیم از اینجا خلاص بشیم. دراکو هم سعی داشت اون سنگ رو بگیره ولی فک کنم تلاشش بی فایدس😐😐😑فاصله میله ها خیلی کم بود. به زور دستمو از لای میله ها رد کردم و کلید رو گرفتم اما دیگه نتونستم درش بیارم. دستم گیر کرده بود. سنگ همون موقه خورد تو سرم. وای خیلی خوشگل بود. رنگ سبز بود و می درخشید. برداشتمش.هیچکس متوجه نشد به جز یکی از بازیکنا. در حالی که تبری دستش بود به سمت من میومد. _اوه لعنتی😓
سعی کردم خودمو آزاد کنم. دراکو منو دید و بهم کمک کرد دستمو دربیارم و سری کنار رفتیم لباسم به میخی که روی دیوار بود گیر کرد و تیکه ای کوچیک ازش پاره شد. اون بازیکنه هم ول کن من نبود. من بلند فریاد کشیدم_ هی نگاه کنید سنگ دست اونه. بعد همه روی اون حمله ور شدن بدون اینکه یه لحظه ببینن واقعا دستش هست یا نه😖😓 من نتونستم کلید رو بردارم. وقتی سوار جاروم شدم دیگه هیچکس پرواز نمیکرد. همه یا آسیب دیده بودن یا جاروشون داغون شده بود. دراکو هم توی گل افتاده بود و جاروش شکسته بود. خیلی جاروشو دوس داشت😔 سر تا پاش گلی بود. سنگ توی دستم بود. منو برنده اعلام کردن و بازی تموم شد. از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم. پیش دراکو رفتم. بارون شدید گرفت. دراکو_ بهت تبریک میگم😒 من_ خودم میدونم همش تقصیر من بود حالا هم که دیگه جارو نداری. دراکو_ فقط بیا برگردیم. _باشه. از اونجا دور شدیم. من_ بیا جاروی منو بگیر. _نمیخوام. _حداقل دیگه گلی نیستی. _لباست خراب شد. _مهم نیس زیادم ازش خوشم نمیومد(تنها لباسی بود که خیلی دوسش داشتم😐) ممنون بهم کمک کردی. در تعجبم چطوری زنده موندیم. زیاد حرف نمیزد به نظر میرسید خیلی ناراحت و عصبانیه. متوجه شدم همینطوری داریم راه میریم. من_ ما الان داریم کجا میریم؟ نکنه راهو گم کردی؟!! به دور و برش نگاه کرد و گفت_ متاسفانه باید بگم بله. همه جا تاریک و بارون شدید. در حین راه به خونه ای بزرگ رسیدیم.
سکوت مرگبار عمارت رو فقط صدای جغدی که در دور دست ها هوهو میکرد آزار میداد. دراکو_ کاشکی میدونستم اینجا بدجوری دل آدم میگیره نه! من_ واقعا. میگم بیا بریم توی اون خونه. دراکو_ حتی فکرشم نکن این دفه دیگه گول حرفاتو نمیخورم. حوصله دردسر دیگه ای ندارم. من_ میخوای همینجا بمون بارونم که شدیده. دراکو_الان بند میاد. من_ خب من که میرم داخل. درکو_ صبر کن منم میام. در عمارت رو آروم باز کردم. نگاهی کلی به حیاط عمارت انداختم. حیاط نبود بلکه یه باغ عظیم بود. باغی که دور تا دورش رو درختان تک منفرد احاطه کرده بود. از پله ها بالا رفتیم. صدای جا جور بله های باغ نشون دهنده ی عمر طولانی این عمارت بود. در سالن رو باز کردم. پیش از هر چیزی بزرگی قصر توجهم رو جلب کرد. خیلی بزرگتر از عمارت مالفوی ها بود. یه حس غریبی می گفت همه اتاق هارو نگاه کن. من_ تو همینجا بمون من میخوام کل خونه رو ببینم😃در اولی رو باز کردم با دیدن اتاق برای چند لحظه دهنم باز موند. سالنی بزرگ که بخش بزرگی از دیوار پر از کمد بود. از پنجره اتاق به بیرون نگاه کردم. بارون بند اومد بود. نگاهم به باغ افتاد چند تا قبر کنار خونه بود که من ندیده بودم!
از اتاق خارج شدم و در کسری از زمان وارد اتاق دومی شدم. برخلاف اتاق اولی اتاق نسبتا کوچیک با کمد میز بود. موقه خارج شدن از اتاق پنجره دری توجهم رو جلب کرد. به طرف پنجره رفتم فک کنم.زیر زمین عمارت باشه! ولی چرا اینجا؟ در ته باغ دور از چشم همه؟!! با حس کنجکاوی از اتاق خارج شدم. عمارت غرق سکوت بود. اتاق سومی در سفیدی داشت. با فک کردن به اینکه چرا در این اتاق با دیگر اتاق ها فرق میکنه حس کنجکاوی منو برای سرک کشیدن دو چندان میکرد. دستگیره در رو چرخوندم.
ولی در باز نشد. قفل بود! چرا فقط این اتاق؟ حس میکردم از داخل اتاق صداهایی میاد مثل صدای آواز خوندن یه دختر! با دستم به در کوبیدم_ کسی اینجاست؟ صدا قط شد!😨 حس عجیبی منو سمت زیر زمین این عمارت میکشید. با عجله قدم برداشتم موقه خارج شدن سالن بزرگی توجه رو جلب کرد. به نظر می رسید سالن غذا باشه . بی توجه شانه ای بالا انداختم وبه طرف زیر زمین رفتم. دستگیره درو چرخوندم. باز نشد. اه لعنتی اینم قفل بود😡 با میله ای که کف باغ افتاده بود قفل رو شکستم و وارد شدم. خالی بود. چشم به گوشه زیر زمین افتاد. انگار یکی اونجا نشسته بود و روی خودش پارچه ای انداخته بود!! جلو رفتم و پارچه رو کنار زدم. فقط یه مجسمه بود. همون موقه در زیر زمین بسته شد
رفتم بازش کنم اما نمیشد😲😡 من_ دراکو این درو باز کن اصلا حوصله شوخی ندارم. بهت میگم بازش کن. با دستم محکم به در میکوبیدم. احساس کردم کسی از پشت سرم بهم نزدیک میشه. حس کردم دقیقا پشتمه. بالاخره در باز شد و دراکو در حالی که نفس نفس میزد جلوی در وایستاده بود. به پشت سرم نگاه کردم هیچکس نبود. دراکو_ چرا اینجا اومدی؟ من_ فک کنم یکی اینجاست که علاقه زیادی به شوخی داره😒 دراکو_ اگه منظورت منم که باید بگم کار من نبود. من_ تو گفتیو منم باور کردم. دراکو_ داری دیوونه میشی باید از اینجا بریم بیرون همین الان. من_ نه! اگه تو نبودی پس یکی یه نفر تو این خونس. دراکو_ کم کم دارم بهت شک میکنم. زود باش میریم بیرون. مجبور شدم باهاش برم. معلوم بود که خیلی ترسیده😐رفتیم سمت در تا بریم بیرون که دستگیره تکون خورد. انگار یکی میخواست وارد بشه. نفسم در سینه حبس شد. دراکو هم از ترس خشکش زده بود. در باز شد و
زنی جلوی در ظاهر شد. وقتی مارو دید خیلی ترسید. من_ وای ببخشید باور کنید فک کردم این خونه خالیه ما گم شده بودیم. قصد نداشتیم بترسونیمتون😔 الان حالتون خوبه؟!😁زن_ بله حالم خوبه فقط شوکه شدم! دراکو_ چقد حرف میزنی.ما دیگه زحمتو کم میکنم. بیااا. زن_چرا؟ صبر کنید این وقت شب اینجا خیلی خطرناک میشه. بهتره بمونید. من با خوشحالی گفتم_ پس میمونیم دراکو_ وااای خدااا😒 من_ غر نزن. زن_ اوه یادم رفت خودمو معرفی کنم. من رامونا(Ramona) هستم و شما؟ من_ نلی پاتر هستم. دراکو_ دوس ندارم بگم کیم😐 رامونا_ خوشبختم😄 (رامونا موهای نارنجی و تقریبا بلند و چشم های خاکستری داشت پوست سفیدی هم داشت و فک کنم ۳۰ سالش باشه) همون موقه چوب دستیش روی زمین افتاد. من_ شما جادوگرید. چه جالب. رامونا_وای من فک کردم شما ماگل هستید. قطعا تو هاگوارتر هستید درسته؟ من_ بله. رامونا_ منم یه روزی اونجا بودم. بزارید از اتاقم یه چیزی بیارم. دراکو_ اصلا بهش اعتماد ندارم. آدم عجیبیه. دیدی چه سری صمیمی شد!! من_ بس کن... راستی گفتید اتاق میشه بپرسم داخل اون اتاقی که درش سفیده کسی هست؟
خانم رامونا ناگهان وایستاد و به من خوب نگاه کرد. رامونا_ اون اتاق خالیه چرا این فکرو میکنی؟!! من_ از داخلش یه صداهایی میومد. رامونا_ اون اتاق سالهاست که قفله آهااا حالا فهمیدم بخاطر اون سنگه. به جیبم نگاه کردم سنگ کاملا معلوم بود. رامونا_ میشه ببینمش؟ من_ بله بفرمایید. دراکو_ انقد سری بهش نده!! رمونا_ این سنگ رو از کجا آوردی؟ من_ توی یه مسابقه... رمونا_ بخاطر همینه که توهم میزنی. این سنگ دست هر کسی بیوفته اون فرد رو دیوونه میکنه. هنوز اولشه. اگه نابودش نکنیم. اتفاقای بدی میوفته. من_ اما چرا خیلیا برای رسیدن به این سنگ باهم جنگیدن؟ این سنگ که هیچ سودی نداره! رامونا_ آره اما یه قضایایی داره که تو درک نمیکنی. من_ من میفهمم😐 ناگهان سنگ رو پرت کرد روی زمین و اون شکست. من_ ننننههههه!! چرا اینکارو کردی؟ دراکو_ بهت هشدار داده بودم دیدیییییی! من_ میشه ولم کنی همش تقصیر خودته تو گفتی بریم بیرون. سنگم شکست وااایییی😖دراکو_ همتون دیوونه شدید من که میرم بخوابم جایی هست که آدم بخوابه؟ رامونا_ هر جایی دوس داری بخواب. دراکو_ برو بابا. رامونا_ناراحت نباش عزیزم بیا اینجا بشین. من_ ممنون. از داخل میزی که اونجا بود. صندوقچه ای بیرون آورد.
در صندوقچه رو با کلیدی که دور گردنش انداخته بود باز کرد و گردنبندی با یاقوت ارغوانی از داخلش بیرون آورد. رامونا_ اینو میبینی. خیلی با ارزشه. همیشه ازم محافظت کرده اما من دیگه به این نیاز ندارم. میخوام بدمش به تو! من_ چیییی؟!! نه من نمیتونم قبول کنم. اینو خیلی راحت داری میدی به من! تو از کجا میدونی که آدم مناسبی هستم؟ چرا انقد مطمئنی؟ رامونا_ مادرتو میشناختم... خیلی شبیهش هستی. اون اینو بهم داد. ازم خواست نگهش دارم. یاقوت مال توئه میدونستم یه روزی میای. من_ گردنبند مادرم؟ تو منو از کجا میشناسی؟ باورم نمیشه😢😢 گردنبند رو دور گردنم انداخت. رامونا_ زیباست نه؟ من_ خیلی اما شما چطوری... رامونا_ حتما خیلی خسته شدی بهتره توام بخوابی دیگه دیر وقته. من_ ولی من سوالای زیادی دارم باید جوابشو بدونم. رامونا_ به زودی جواب همه سوالاتو میفهمی. نمیخوای استراحت کنی! من_ باشه...باشه. رامونا_ شب بخیر عزیزم. رفتم و داخل یکی از اتاقا خوابیدم*** نللییی. چشام رو باز کردم. صدای دراکو بود که از طبقه پایین خونه میومد بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
خیلی باحال بود
زودتر پارت بعد رو بزار لطفا
بعدی رو یه هفتس که گذاشتم در حال بررسیه😔
Beautiful ✨💕
ممنون❤💕
مثل هميشه خيلی عاليی بود💖
اره بنظرم آن چه خواهيد خواند رو بزار ولی نه جوری که داستان رو لو بده:)
مرسی عزیزممم
چشم😍💕
متفاوتو قشنگ بود😍
مرسی😍💖
خیلی خوبه لطفا زودتر پارت هاش رو بزار
ممنونم💖
چشم حتما
داستانت خیلی خوبه من خیلی دوسش دارم
اره آنچه خواهید دید حتما بزار ، چند گزینه ای باشه بنظرم جالب تره
ولی حالا این نظر منه و خودت هرچی دوس داری بزار گلم
منتظر پارت بعدی هستم
امیدوارم مثل این یکی زیاد طول نکشه ( متاسفانه صبرم زیاد نیست 😅❤)
مرسی عزیزم😍💖
من زود میزارم اما دیر تایید میشه بعدی رو امشب مینویسم
خیلی قشنگ بود مرسی صحیح غلط بزار ❤💚💛💙❤💛💙💚
ممنون گلم💖
ایول پارت بعدی اومد
خوب بود ولی زیادی هرج و مرج داشت یجورایی😅
انچه در قسمت بعد میبینید بذار بنظرم اما یکم
مثلا همین خوبه
تستی یا صحیح غلطم ب خودت بستگی داره حوصله داری و ...
مرسی عزیزم❤
آره تابستون پر ماجرایی بود اما از پارت بعد اینطوری نیست.
داستانت عالی و فوق العاده بود خیلی قشنگ بود❤💖💖💖❤💖💖
به نظر من آنچه خواهید خواند رو یه خلاصه ی خیلی کوچیک بزار طوری که داستان بعدی چندان لو نده.
برای سئوال ها چهار گزینه ای درست کن که فقط سه تا گزینه شو پر کرده باشی به نظرم چهار تا زیاده. البته بازم میل خودته :)
حتما داستان فوق العادت رو ادامه بده❤❤❤
ممنون عزیزم😍